رمان شاهرگ پارت 102

4.4
(58)

 

 

-کجا رو دارم برم آخه ؟

مرضیه در صورتش دقیق شد.

-نفس نفس میزنی چرا؟

آه از نفسی که چیزی نمانده بود رسوایش کند.

-یکم حالم خوب نیست.

مرضیه شانه بالا انداخت و بی‌دعوت وارد خانه شد.

-او ببین چه خبره! حالا کی میخواد اینجارو جمع کنه !

همین که مرضیه بهم ریختگی خانه را به روی خود می آورد جای شکرش باقی بود .

-تو نمیدونی چی شده؟

گوشه‌ی لب‌های مرضیه بالا رفت.

-من نمیدونم!

حتی سعی نمی‌کرد اظهار بی اطلاعی کردنش باور‌پذیر به نظر برسد.

-برو آماده شو بریم پایین.

بالاخره از همان چیزی که می‌ترسید بر سرش خراب شده بود.

-خیره مرضیه جان! پایین برای چی؟

خنده‌ی مرضیه تماما دهن کجی به نظرش میرسید

-خیریش که خیره، رعنا جون‌. تو آماده شو بریم. حاج خانم گفته بیام دنبالت.

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۰۴

 

درد همین بود که همه چیز را می‌دانست و مجبور بود از نو سوال کند.

-چیزی شده؟

مرضیه صورتش را کج و کوله کرد.

-پریسا و خاله اومدن.

خب انگار که این یکی تنها وجه مشترکشان بود .
از حالات صورت مرضیه پیدا بود که او هم دل خوشی از این دختر نشان کرده نداشت.

-خبر داری که؟ مامان خانم لقمه گرفتتش واسه داداش معین!

در دلش آشوب به پا بود اما مجبور بود خودش را سرپا نگه دارد.

-نه ! من از کجا بدونم!؟

مرضیه گوشه‌ی کاناپه نشست.
کیف رعنا کنارش با دهان باز ولو بود و از همانجایی که رعنا ایستاده بود برگه‌ی صیغه‌نامه درونش دیده می‌شد.

-سر تخته ببرنش دختره‌ی افاده‌ای رو …
بیا پایین ببین خانم چه چُسان فیسانی داره‌.
هنوز نیومده میخواد انگشت بکنه چشم همه‌مون‌ و در بیاره .

دیگر حتی رعنا متوجه حرف‌های مرضیه هم نبود‌.

نگاه خیره‌اش برای لحظه‌ای از آن کیف دهان گشاد لعنتی جدا نمیشد.

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۰۵

 

-عفریته خانم نیومده یه معین جان معین جانی راه انداخته انگار معین چند سال فابش بوده‌ .
هرچی هم به مامان میگم این دختر به درد معین نمیخوره میگه تو هیچی حالیت نیست.

این یکی هوشیارش کرده بود.

آن اسمی که روی زبان پریسا در دو طبقه پایین‌تر این خانه می‌چرخید اسم مردی بود که در آن برگه به عنوان همسرش ثبت شده بود.

-آقا معین چی میگه؟

پرسید و دندان را سر جگر سوخته‌اش فشار داد تا جیکش در نیاید.

-نمیدونم. معین الان از بیرون اومد.
ولی پریسا از اون تیپاست که مردا دوست دارن دیگه‌.

-چه تیپایی؟

بی آن که بخواهد نگاهش به لباس‌های ساده‌ی خودش بود.

از همان‌جا که ایستاده بود چرخید و نگاهش در آینه با تصویر رنگ پریده‌ی خودش گره خورد.

-خوش‌تیپ. خوش ادا‌. خاک بر سر خوشگلم که هست. اه به قول مامان آل ببرتش کاش.

رعنا جوابی نداد.
نگاهش همچنان با تصویر زن توی آینه درگیر مانده بود.

-مثلا دارم با تو حرف میزنما، رعنا خانم. حواست کجاست؟

تشر مرضیه در جا تکانش داد.

-همین‌جا . همین‌جا…حواسم به حرفای تو بود.

-آره معلومه‌‌….برو بپوش بریم پایین. الان حاج خانم صداش در میاد.

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۰۶

 

نمی‌توانست آن کیف با محتویات خانمان‌سوز را همان‌جا کنار دست مرضیه رها کند و خودش برای آماده شدن به سمت اتاق قدم بردارد.

به سمت کاناپه راه کج کرد و یکی دو تا از لباس‌های آشفته و در انتها کیف را به چنگ کشید.

-چی میخوای؟ الان وقت تمیز کاریه مگه؟ میرم میگم خود حاج خانم بیادا.

-خیلی بهم ریخته بود. الان میام.

-الان مثلا مرتب شد؟ اه اه از عروس چرا شانس نیاوردیم ما…

برای دادن جواب به مرضیه دیگر معطلش نکرد. لزومی هم نداشت.
بمب ساعتی را در دست گرفته بود و حالا با خیال راحت‌تری به سمت اتاق می‌رفت.

-میگم من برم خودت میای رعنا؟ گوشیم پایین جا مونده.

از همان اتاق صدایش را بالا برد.

-آره خودم میام. تو برو، عزیزم.

صدایی از مرضیه به گوشش نرسید.

حتی خبری از بسته شدن در اتاق هم نبود و این طرف زن بیچاره گیج و آشفته به دور خودش می‌گشت.

هیچ فکری برای مواجه شدن با پریسا در سر نداشت.

با دختری همه چیز تمام که نشان شده‌ی شوهرش بود‌.

-میتونم کمکتون کنم لیدی رعنا؟

با شنیدن صدای معین هینی کشید و همان‌طور که برای پیدا کردن یک بلوز مناسب تا کمر درون کمد خم شده بود وحشت زده خودش را عقب کشید.

– من شما رو ترسوندم خانم زیبا؟

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۰۷

 

برای جمع و جور کردن خودش لب و پلکش را همزمان روی هم فشار داد تا صدایش در نیاید یا چشمان احتمالا مرطوب شده‌ی نافرمانش پیش معین قصد رسوایی‌اش را نکرده باشد.

-رعنا خانم چیه ؟ نمیخوای چیزی بگی؟

-اینجا چیکار میکنی ؟ در باز بود؟

این معمولی‌ترین حرفی بود که شاید از این حال کشنده نجاتش می‌داد.

-حواسم به مرضیه بود که تا اومد پایین به بهانه‌ی لباس عوض کردن بیام پیش شما، خانم!

لحن معین آرام و مهربان بود و پُر واضح بود که قصد رفع اتهام دارد.

مردک دیوانه! چرا فکر کرده بود آمدن پریسا به خانه‌ی شکیباها برای زنی که فقط و فقط برای یک سایه‌ی امن به او متوسل شده بود می‌بایست مهم باشد؟

-ممنون…منم لباسم و عوض کنم کم کم بیام پایین. زشته از خاله اینا.

دست خودش نبود که ذهنش در حادثه‌ی آمدن خاله خانم و دخترش جا مانده بود و زبانش به نیش میچرخید.

-رعنا خانم؟

پرسشی صدا زد و رعنا را مجبور کرد تا برای جواب دادن به سمت خودش بچرخد.

-بله؟ واسه چی نرفتید پس؟

معین یک تای ابرویش را بالا انداخت.

-کجا برم؟

شانه بالا انداخت و دندان را بیشتر سر جگر پاره پاره اش فشار داد.

-که لباس عوض کنید و برید پیش…

-من خودم ختم روزگارم بابا جان، خب؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahan M
1 روز قبل

عجب معینیه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x