صدای پق خندهی پریسا بالاخره سکوت را شکسته بود.
-اصلا من میدونستم الان یه چیزی میگی که من نمیتونم نخندم بعدش به خدا، معین!
لحن صمیمی و خندهی پیوستهاش شبیه تیغی در رگ و پی رعنا فرو میرفت.
-عه؟ کلاس رمالی ممالی میری؟ پیشگویی یاد گرفتی؟
پریسا بیشتر و اغراق آمیز تر از قبل ریسه رفت.
-کر شدی الحمدلله، رعنا؟
تازه متوجه پهلویش شد که در اثر ضربهی آرنج نرگس در حال سوراخ شدن بود.
-ها؟ چی گفتی؟
میپرسید اما هنوز هم تمام نگاه و توجهش به خندههای دل به هم زن پریسا درگیر مانده بود.
-میگم خدا به دادت برسه!
گیج به سمت نرگس چرخید.
-برای چی؟
-یه نگاه به مادر شوهرت بکنی میفهمی خودت.
با خودش که تعارف نداشت.
حتی جرئت نداشت به طرف آسیه سرش را بلند کند.
-وا مامان چرا سر راه وایستادی؟
انگار که این بار غُرغُر مرضیه قرار بود فرشتهی نجاتش باشد.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۲۵
چون با نق زدنش و بعد از آن ورودش به سالن پذیرایی خاله خانم بلند صدا زد:
-آبجی جان کجایی؟ چرا یکی میاد اون یکی غیب میشه؟ بیا ببین این شاه پسرت چی میگه آخه؟
-اومدم، خواهر . اومدم لعنت خدا به دل سیاه شیطون.
کنایهاش واضحتر از آن بود که رعنا دریافتش نکرده باشد.
حتی وقتی با قدمهای سنگین از برابرش میگذشت هم نگاه خیرهی آسیه آزارش میداد.
-ای خاله قربون خنده هات به چی میخندی؟
از لحن آسیه پیدا بود که محاکمهی رعنا را به بعد موکول کرده و فعلا تمام توجهش را به معین و پریسا داده بود.
-به معین ! اصلا مگه میشه آدم دو دقیقه پیش این بشر بشینه و نخنده!
معین کمرش را به صندلی کوبید و دستها را به سینه زد.
-آره والا میشه! جز تو همه گریه میکردن، دختر خاله.
جواب معین هیکل نرگس را از خنده تکان داد.
-با این که دل خوشی ازش ندارما اما شیر مادرش حلالش.
دلش غنج میرفت.
جواب قاطع معین خندهی الکی دختر خاله را بالاخره جمع کرده بود.
-وای معین جون چرا یهو تلخ میشی، خاله؟
-تلخ مُده خاله!
لعنتی در جواب هم که وا نمیماند.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۲۶
-ای بابا . از بچگیت سرتق بودی تو .
پریسا مامان چی بود اون سواله میخواستی در مورد گوشیت بپرسی از معین؟
میگم تا یادت نرفته بپرسی باز نریم خونه بیفتی به جون من که ای وای یادم رفت ها.
پریسا به شکل واضحی دمغ و دلخور شده بود. سر بالا انداخت و دستهایش را به سینه زد.
-چیز مهمی نبود، مامان. یادم رفت.
خاله خانم الکی خندید:
-ای بابا. آلزایمر گرفتی، مادر؟ خیلی خب تا یادت بیاد بذار ببینم عروس خانما چرا ساکتن؟
بعد همانطور نشسته روی صندلی به طرف دو عروس شکیباها چرخید که هرکدام در عالم خود سیر میکردند.
-خوبی نرگس جون؟
از نرگس میپرسید و نگاه خیرهاش به روی رعنا سنگینی میکرد.
-از احوال پرسی شما خاله جان…
حرف نرگس به پایان نرسیده با هق هق غیر منتظرهی خاله همان زمزمههای اندک خانه هم رو به سکوت رفت و تمام توجهات معطوف این زن گریان شد.
-ای وای خدا مرگم بده خواهر چی شد؟
آسیه اولین نفری بود که به خودش آمد و در حالی که هول از روی صندلی بلند میشد به نرگس اخم کرد:
-من حواسم پرت پریسا بود. چی گفتی به خواهر من، نرگس؟
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۲۷
چشمان نرگس از این درشتتر نمیشد.
-من…؟ من چیزی نگفتم به خدا، مامان! اصلا خاله چیزی نپرسید.
نگاه نرگس روی پریسا نشست که بیخیال اشکهایی که مادرش تند و تند از پلکها میریخت همانطور دست به سینه نشسته و همچنان دلخور به معین چشم دوخته بود.
معینی که با یک ابروی بالا داده به خاله خیره مانده و حالت چهرهاش جوری بود که به نظر میرسید برای انفجار خنده از این گریهی بیمقدمه تنها به یک تلنگر نیاز دارد.
-رعنا پاشو یه چیکه آب بیار برای خواهرم. ای بابا چی شد به تو یهو؟
حتی وسط آن شلوغی هم حواسش به رعنا بود وقتی دخترک هنوز نیم خیز هم نشده سر بالا گرفت و با سر خطاب به مرضیه اشارهای کرد:
-نشنیدی؟
مرضیه آژیر کشید.
-اسم من رعناست؟ نه من میخوام بدونم اسم من رعناست که من باید پاشم؟
به جای از کوره در رفتن سری تکان داد.
-نچ نچ. خالهت داره گریه میکنه، بیعاطفه!
جای این که الان یقه جر بدی واسه دونستن علت غُر هم میزنی؟
من همیشه گفتم مامان تو رو سن بالا زایید…
آسیه لب گزید:
بعدی>> رمان آناشید
این خاله خانم که داشت احوال پرسی میکرد چش بود نکنه بیاد شوهر مرحوم رعنا افتاده
معین رو با طلا گرفت زبونش رو والا
دستت طلا ممنون