۱ دیدگاه

رمان شاهرگ پارت 113

4.2
(39)

 

 

 

 

 

ظاهرا خاله تنها کسی بود که قدرت تکلم برایش باقی مانده بود‌.

 

-معین…معین چیکار کردی، خاله؟

 

-درستش کردم..‌

 

بعد بالای سر مبل رفت و چندین بار با لگد محکم به روی آن کوبید.

 

-درستش کردم که دیگه کسی ناراحت این گُه نباشه‌. الان دیگه خودم درستش کردم.

 

بعد رو به رعنا کرد و با خشم بیشتری ادامه داد:

 

-بیا برو توام! این دیگه ردیف شد تمیزکاری هم نمیخواد. هی تمیز میکنم تمیز میکنم.

چی و تمیز میکنی؟ کم تمیز کردی؟ کم دولا راست شدی ؟

 

-داداش شکوندیش…

 

صدای معین بالاتر رفت.

 

-کسی حرف نزنه با من.. آره شکوندم. خوب کردم شکوندم. میخوام ببینم کی میتونه به من بگه بالای چشمت ابرو!

 

بعد دوباره رو به رعنا کرد:

 

-بیا برو بالا خودت و جمع و جور کن.

فکرم نکن اینجا کسی بین آدم نجیب و نانجیب فرقی میذاره…

 

نگاه رعنا میخ مبل خونی بود که فریاد معین شانه‌هایش را لرزاند.

 

-د یالا…

 

دیگر چیزی نگفت.

 

یعنی حتی اگر می‌خواست هم چیزی میان ذهن آشفته‌اش برای تحویل دادن به معین پیدا نمی‌کرد.

 

تنها با حس شرم و خشمی که هنوز در بند بند استخوانش نفوذ کرده بود بدون آن که بچرخد و افتضاح لک پشت چادر رنگی‌اش بیشتر نمایان شود همان طور رو به جمعیت عقب عقب رفت‌ و بعد بی آن که حتی سری بلند کرده باشد بدون فوت وقت به سمت خلوت گاه خودش گریخت‌.

 

**

 

-یکی اینجا قصد بیدار شدن نداره یه چیکه آب بده دست آقاش؟

 

چشمانش را باز نمی‌کرد.

 

به گمانش که صدای مرد حمایت گرش مدت‌ها بود که از جایی میان رویاها به گوشش می‌رسید.

 

-رعنا خانم؟

 

در رویاها که با خودش تعارف و رودربایستی نداشت.

این صدا را دوست داشت… و صاحب صدا عجیب قلبش را ….

 

زبانش را گاز گرفت.

این چیزی نبود که حتی در عالم خواب و بیداری هم جرئت ابرازش را داشته باشد.

 

-رعنا جان…

 

حالا کمی هوشیارتر به نظر میرسید.

آن گاز گرفتن بی‌هوای زبانش کمی او را به خودش برگردانده بود.

 

سر جا تکانی به تنش داد.

 

-به به …ببین کی بیدار شده …ساعت خواب خانم.

 

ابروهایش در هم فرو رفت.

انگار این رویا تا رسیدن به هوشیاری کامل قصد رها کردنش را نداشت.

 

-حقیقتش اگه فکر میکردم انقدر تنبلی بیشتر در موردت فکر میکردم.

 

بی آن که بخواهد چشمانش تا انتها گشوده شد و دهانش به چرخیدن حروف اسم صاحب رویا چرخید.

 

-معین…

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۵۳۹

 

 

 

 

برخلاف انتظارش جوابش یک خنده‌ی در گلو و مردانه بود .

نفسش به شماره افتاد. این رویا نبود.

 

رویا نمی‌توانست انقدر واقعی به خنده بیفتد و ارتعاش خنده‌اش  تخت را تکان تکان مختصری بدهد.

 

-جون معین! پاشو خواب نمیبینی!

 

ازاین که رویای خیالی‌اش می‌توانست ذهن هوشیار شده‌اش را بخواند حس وحشتناکی را تجربه می‌کرد.

 

-یعنی…یعنی چی…

 

باورش نمیشد.

 

تاریکی و سکوت خانه خبر از گذران ساعت‌های طولانی می‌داد و گرمی تخت و اتاق و کرختی بدنش نشان از یک خواب عمیق چند ساعته داشت.

 

-یعنی اینکه شما بیداری، بانو جان.

 

ناباور کمی خودش را عقب کشید و با حس فرو رفتن در آغوش سوزانی بی‌اختیار هین بلندی کشید و به تقلا افتاد.

 

-یا خدا …یا خدا …

 

خنده‌های معین صدادارتر شده بود.

 

-خب انگار علائم هوشیاریت داره کامل میشه!

 

وحشت زده سعی کرد سر جا بنشیند اما آن که هنوز مرز بین رویا یا واقعی بودنش را پیدا نمی‌کرد مصرانه در آغوش خودش نگاهش داشته بود.

 

-بگیر بخواب! نخواستم پاشی…جات خوبه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ساعت قبل

از خونه آسیه چه خبر🤣

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x