-چیکار کنم، زن! کی زورش به این قُلچُماق میرسه!؟ نمیبینی پسر الکی لاتت و چطوری فیتیلهش کرده؟ میخوای خودم و بندازم زیر دست و پاش نفله کنم؟
بهادر گوشیاش را از جیبش بیرون کشید.
-الان حالیت میکنم!
معین همانطور که سر تکان میداد به خنده افتاد و خطاب به رعنا ادامه داد:
-برو قربونت! بپوش بریم…
-کجا؟
رعنا به طرف صدا چرخید.
شاه داماد امشب خودش را از پشت بهادر بیرون کشیده بود.
-رعنا خانم با تو هیچ جا نمیاد.
خواهرش جلو آمد.
-داداش تو کاریت نباشه! نفهمیدی هنوز چه خبره؟
مرد همچنان خیره در چشم معین جلو می آمد.
-دمت و میذاری رو کولت یا لولهش کنم برات بکنمش تو….
حرفش به پایان نرسیده با مشتی که درست وسط فک و دهانش نشست نعره زنان عقب عقب رفت.
-تو کدوم خری هستی دیگه؟
مرد دستش را از روی صورتش برداشت. کف دستش پر از خون بود.
صدای جیغ زن ها یک صدا بلند شد. مرد به سمت معین دوید:
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [06/04/1403 10:13 ق.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۷۲
-داش بهادر بیا که داداشت و کشتن…
پشت سرش دو نفر مردی که همراهشان آمده بودند سمت معین دویدند.
رعنا که همینطور بیاراده اشک چشمش قُل میخورد؛ جلو رفت و جیغ کشید.
-معین!
-برو آماده شو رعنا! برو اینجا وای نستا!
-الو! صدای من و میشنوی آقا شکیبا!؟ اگه میشنوی خوب گوش بگیر ببین چی میگم.
پا میشی میای داداشت و جمع کنی یا جمعش کنم برات؟
سر رعنا به سمت بهادر چرخید.
برای فهمیدن مخاطب پشت گوشی ابدا احتیاج به هوش سرشاری نداشت.
بهادر گوشی را به سمت معرکه گرفت و نعره کشید:
-میشنوی؟ این صدای داداشته! دارن جرش میدن. میرسونی خودت و حاج مجید یا نه؟
به ولای علی اگه تا الان هیچی نگفتم تا هر غلطی میخواد بکنه فقط به حرمت فامیلی بود ولی دیگه تموم شد.
گفت و عربده زنان تاکید بیشتری کرد.
-شِنُفتی؟ تموم شد حرمت فامیلی دیگه مجید خان!
حالا پاشو بیا لش داداشت و ببر! برسون خودت و که فردا شاکی نشی چرا واسه نعش کشی داداشم خبرم نکردین!
حرفش به پایان نرسیده گوشی را به کناری انداخت و با بالا کشیدن سرش به دنبال رعنا گشت.
نگاه ترسیدهی رعنا را که شکار کرد دوباره دست در جیبش گرداند و این بار برق استیل تیز چاقوی گرفته میان انگشتانش بود که چشمان رعنا را خیره کرد.
-تو خبرش کردی نه؟ تو خبرش کردی؟ حالا بشین و تماشا کن…
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [07/04/1403 10:11 ق.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۷۳
چاقو را که پیش چشمش تکان تکان داد رعنا تازه به خودش برگشت.
نگاهش را بین بهادر و سه مردی که روی زمین به جان معین افتاده بودند جا به جا کرد .
معین کوچکترین دیدی به اطراف نداشت و اگر بهادر بالای سرش میرسید فرو رفتن آن چاقوی لعنتی در تنش حتمی بود.
با صدای جیغ جیغ مادرش آب دهانش را به ضرب و زور پایین فرستاد و دوباره به بهادری خیره شد که در آخرین لحظه زن را که مقابلش ایستاده بود و برای منصرف کردنش تقلا میکرد به کناری پرت کرد و سمت آن تودهی انسانی در هم رفتهای که روی زمین به جان هم افتاده بودند دوید.
-معین!
این حروف پر از مفهوم تنها کلماتی بود که در آن لحظات به ذهنش میرسید.
این را با خودش زمزمه کرد و دیگر بدون آن که به خودش حتی مجال فکر کردن بدهد یا به درد دیوانه کنندهای که در لحظه در تمام تنش پر و خالی میشد اهمیتی بدهد سمت بهادر دوید و درست وقتی بهادر بالای سر آنها رسید خودش را جلو انداخت و بعد از آن تنها صدای جیغ و نعره بود که مغزش را درون کاسهی سرش تکان میداد.
-داداش!!
صدای جیغ نازک یک زن با تمام قوا روی اعصابش خط میکشید.
-داداشم و چیکار کردی؟ داداش؟
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [08/04/1403 03:08 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۷۴
رعنا روی زمین افتاده و وحشت زده تمام نگاهش به انتظار معین بود.
چشمش از خونی که روی فرش اتاق را پر میکرد حتی برای لحظهای جدا نمیشد.
-رعنا؟
در آن همهمه صدای آشنا بیش از اندازه روح نواز بود.
آنقدر مات خون مانده بود که حتی متوجه معینی که چهار دست و پا خودش را بیرون کشید و به سمتش حرکت میکرد نمیشد.
-رعنا…رعنا ببینمت…
دستی که روی بازویش نشست درد و کوفتگی تا مغزش راه گرفت.
-یا امام حسین…
صدای شیون زن نگاهش را بالا کشید.
زن بر سرش کوبید و به سمت جمعیت خیز برداشت.
رعنا بی اختیار با خودش زمزمه میکرد.
-چی…چیه…چی شده…؟؟
معین متوجه منگیاش شد.
فورا سرپا ایستاد و دخترک رنگ و رو رفته و هاج و واج مانده را عقب کشید.
-بیا…بیا عقب…به خودت بیا رعنا…
انگار مغزش توان تجزیه و تحلیلش را از دست داده بود.
هیچ نمیفهمید وقتی صدای معین را درست از کنار گوشش میشنید پس آن خون سرخ تازه برای چه کسی بود که فرش را پر میکرد.
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [09/04/1403 10:10 ق.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۳۷۵
-داداش! داداش توروخدا….واسه چی ماتتون برده بی غیرتا؟
انگار اصلا برادر این زن را نمیشناخت.
نمیدانست این زن برای چه کسی ممکن است اینطور بر سر و صورت بکوبد و شیون کند.
نگاهش را به این طرف و آن طرف گرداند.
برادر خودش را هم خوب شناخت هم زود پیدا کرد.
کمی آن طرف تر از جمعیت آنهایی که به دور چیزی حلقه زده و با فریاد بر سر و صورت خودشان میکوبیدند روی زمین وا رفته بود و در حالی که چاقوی خونی را هنوز در دست داشت بدتر از همه گیج و وا رفته به رعنا نگاه میکرد.
مادرش کنار بهادر روی زمین پخش شده بود و همانطور که بر سینه میکوبید زار میزد.
-الهی داغت به جیگرم بمونه، رعنا…
کسی شیون کرد.
-یکی زنگ بزنه آمبولانس تا تموم نکرده….
نگاهش را مثل دیوانهها بین جمعیت آن روبه رو جا به جا کرد و برای لحظه ای حضور معین در کنارش از خاطرش پاک شد.
-معین….
گفت و چهار دست و پا شد و جیغ کشید .
-معین!
سر بهادر به سمتش چرخید.
چشمانش سرخ و نگاهش همچنان مات بود.
-رعنا…رعنا من اینجام ببین…
به کنارش نگاهی انداخت.
معین با چشمان وق زده بازویش را تکان تکان میداد.
-رعنا باید بریم. پاشو …پاشو رعنا…
چاقو کشی رو نندازن گردن معین خوبه