-خانومم؟
پرسید و نگاهش تا رعنای رنگ پریده کشیده شد که در همان حال سعی میکرد به روی پیرزن لبخند بزند.
-یه جوری گریه میکنی دل سنگم واست آب میشه، دختر جان.
لهجهی آذری و لحن مهربان پیرزن چشمهی اشک رعنا را دوباره جوشانده بود.
-من گوش نمیکردم .
اما نمیشد که از بین حرف و اشکات هم چیزی به گوشم نرسه. دیوار که نیست. یه لا پردهست.
دختر جوان کناری پیرزن بیشتر لبهایش را به طرفین کش آورد
-آنام اول شما رو نمیدید. فکر میکرد از ترس همسرتون گریه میکنید.
پیرزن با لبخندی ادامه داد:
-باشوا دولانیم بناوا کیشی ببله سنی چوخ ایستیر دای آغلاماغون نه دی ؟
(دور سرت بگردم مرد بیچاره که انقدر تو رو دوست داره دیگه گریه کردنت چیه؟)
معین با لبخندی به دختر جوان نگاه کرد.
– زیر نویس با شماست؟
پیرزن از خنده ریسه رفت.
-ای وای. یهو یادم رفت اینجا تهرانه باید اول تا آخر و فارسی حرف بزنم.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۱۷
معین با آرامش سر تکان داد.
-زیر نویس ما چی شد؟
دختر جوان لب باز نکرده رعنا از ساعد معین چسبید:
-نمیخواد!
معین با تعجب نگاهش کرد. دخترک یک پارچه سرخ بود.
-خب وایسا….
-نمبتونم وایسم. درد دارم…توروخدا.
پیرزن نگاهی با دختر جا به جا کرد.
-نه اولدی؟
(چی شده؟)
آن وقت بود که رعنا به ترکی جوابی به پیرزن داد و با همان کمر خم شده دست معین را کشید.
-بیا! نمیتونم وایسم.
معین به ناچار همراهیاش کرد.
-چی گفت رعنا؟ من چرا یادم نبود تو خودت ترکی؟
-هیچی!
خواست دوباره بپرسد که صدای زنگ گوشی همراهش از داخل جیبش هر دو نفرشان را از جا پراند.
معین گوشی را از جیبش بیرون کشید.
شمارهی مستقیم پدرش بود.
کم پیش می آمد که حاج مرتضی خودش با معین تماس بگیرد.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۱۸
آخرین بار همان شبی بود که قرار خاستگاری رعنا را گذاشته بود و حالا که با خودش فکر میکرد همه چیز از همان شب شروع شده بود.
-حاجیه!
رعنا دلش را چسبیده و از کمر خم مانده بود. دست معین روی کمرش نشست.
-رعنا جان…؟
و چون جوابی نشنید پاهایش را خم کرد .
-عزیزم؟
قطرههای خون دوباره از پاچهی شلوار رعنا تند و تند چکه میکرد.
انگار قلبش در ثانیه شکاف برداشت.
آنقدر دردناک که دستش روی کمر دخترک چنگ شد .
فورا کمر راست کرد و به سمت در چرخید تا اسم پرستار را فریاد بزند اما به محض چرخیدنش پرستار نفس بریده خودش در آستانهی در ایستاده بود.
-آقا مریضتون باید فورا منتقل بشه اتاق عمل!
رعنا ناله کنان قد راست کرد و درست شبیه معین به پرستار خیره شد.
زن نفسی گرفت:
-جواب سونوگرافی و الان اعلام کردن.
موقعیت جنین جوریه که باید فورا از رحم مادر خارج بشه.
رعنا وحشت زده به معین نگاه کرد و پرستار ادامه داد:
-بیا خانمم. بیا ببرمت بخش زنان آمادهت کنم تا پزشک مقیم خودش و برسونه بخش جراحی.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۱۹
گفت و خودش را به رعنای بهت زده رساند.
-نگاه نگاه. باز خونریزیت زیاد شده که. چرا صدات در نمیاد.
آقا شما واسه چی اینجایی پس؟
ماشالله به دل خجستهت !
شوهرش نیستی؟ این زن بدبخت زن تو نیست…؟
دیگر توضیح همهی آنچه برای باقی پرستاران گفته بود از حوصلهاش خارج بود.
شاید هم دلیلی برای توضیح دادنش نمیدید.
-معین؟
دخترک علنا هق هق میکرد.
-جونم خانم. چیزی نیست که…
پرستار دست رعنا را کشید.
-گریه واسه چیه؟ ماشاالله خیلی جوونی.
شیکم اولت بوده؟ غصه نداره که. ایشالا جاش زودی سبز میشه.خودت و شوهرت ماشالله سر و مر و گنده .
بعد سرش را نزدیک آورد و خندهکنان ادامه داد:
حالت که خوب شد یه شب جمعه دومی و ساختید رفته. چشمم هم بزنید نه ماه گذشته صحیح و سلامت اومده بغلتون!
تغییر حالت رعنا چیزی نبود که از چشم تیزبین معین دور بماند.
فقط نمیدانست چرا در این حال هوس سر به سر گذاشتن با رعنا در تمام جانش شعله کشیده بود.
-دیدی خانم؟ الکی میترسی؟ خانم راست میگه دیگه…!
لطفا لطفا پارت بعدی رو نذار واسه هفته بعد با این حجم کم پارت تا چن ماه تو بیمارستانن اینا
الهی بمیرم واسه بی کسی رعنا ولی خدایی شانس آورده معین سر راهش سبز شده♥️😍ممنون ولی اگر امکانش هست فاصله بین پارتای این رمان وکمتر کنید🙏