رمان شاهرگ پارت 79

4.5
(24)

 

••

 

 

صدای ترسیده‌ی مرضیه بود.

 

-باز کن در و …

 

در فورا با صدای تیکی باز شد.

 

داخل دوید و حتی برای بستن در پشت سرش هم معطل نکرد.

 

مرضیه با موهای پریشان و رنگ پریده اولین نفر در خانه را باز کرده و توی راهرو دویده بود.

 

-داداش رعنا کجاست؟

 

با نفرت و صورت جمع شده به مرضیه نگاهی انداخت.

هنوز آن شب و غلط اضافه‌اش را از یاد نبرده بود.

 

دست دراز کرد و از شانه‌ی دخترک چسبید و کمی تنش را به خودش نزدیک کرد.

 

-چیه داداش!؟ میخوای در گوشم بگی؟

 

سرش را جلو کشید و از بین دندان‌های کلید شده‌اش غرید.

 

-از جلوی چشمم گمشو!

 

همین. گفت و دخترک وا رفته را کنار زد و شتاب زده وارد سالن شد.

 

-اومدی معینم؟ اومدی که ببینی چه خاکی بر سرم شده؟

 

همانطور که حدس می‌زد جمع شکیباها جمع بود. همه در سالن نشسته و با صورت‌های سرخ و برافروخته نگاهش می‌کردند.

 

تنها زن مجید بالای خانه نشسته و با سر پایین افتاده اشک تمساح می‌ریخت.

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۴۳۰

 

 

 

-کجاست!؟

 

منظورش مجید بود .

 

از وقتی پایش را داخل خانه گذاشته بود چشم‌هایش فقط به دنبال نابرادرش گشته بود.

 

در جوابش سر نرگس بالا آمد.

 

-دست شما درد نکنه، آقا معین! از ما میپرسی؟

ما باید از شما بپرسیم اون عفریته رو کجا قایمش کردی!

 

صدای شیون آسیه بلند شد.

 

-الهی روز روشنش مثل شب سیاه بشه. ندیدی که معین.

داداشت و ندیدی که چطوری با سر و کله‌ی خونی اومد خونه …

وای کاش من میمردم این روز و نمیدیدم. کاش کور میشدم . مار تو آستین بزرگ کردیم، معین . مار هفت سر!

 

نگاهی به پدرش انداخت که فارغ از اشک و ناله نفرین‌ها موشکافانه تماشایش می‌کرد:

 

-منظورش مجیده!

 

حاج مرتضی این ولد ناخلفش را بهتر از هرکسی شناخته بود.

 

-مجید؟ مجید بی مادر کجا باید باشه با اون حالش ؟

خوابیده بچه‌م ! وای درد و بلاش تو سرم بخوره ! الهی مادرت بمیره مجید.

 

بدون آنکه کوچکترین حرفی بزند تنها مثل دیوانگان سمت راهرو خیز برداشت‌ و خودش را به اتاق‌ها رساند.

 

-کجا قایم شدی، کثافت؟

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۴۳۱

 

 

 

از پشت سرش صدای مادرش و نرگس و مرضیه همزمان در سرش می‌پیچید.

 

-چیکار میکنی، معین؟ اصلا این چه حالیه؟

 

خبری از مجید نبود.

هرچه می‌گشت کمتر پیدا می‌کرد.

آخرین اتاق، اتاق خودش بود که پسرهای مجید؛ طاهر و طاها بی توجه به همه‌ی داد و قال بیرون با سر و صدا پلی‌استیشن بازی می‌کردند.

 

-سلام عمو !

 

با دیدن معین گل از گل پسرها شکفته بود.

 

-عمو طاها رو سوراخش کردم انقد گل زدم بهش! بیا…بیا نگاه کن. همونجوری که یادم دادی دارم بازی می‌کنم ها!

 

طاهر بر عکس طاها به صفحه‌ی تلویزیون خیره شده و دسته‌ی پلی استیشن را محکم فشار می‌داد.

 

-سولاخ خودتی! به مامان…میگم…

 

طاها دوسالی کوچکتر بود و هنوز زبانش می‌گرفت.

 

طاهر بی‌توجه جیغ‌جیغ کرد:

 

-بیا دیگه، عمو. بیا دوتایی سوراخش کنیم خیلی حال میده.

 

-طاهر عمو بابات کجاست؟

 

طاهر غرق در تلویزیون تنها شانه بالا انداخت اما طاها همانطور که برای کوبیدن دسته وسط فرق سر طاهر خیر برمی‌داشت، جواب داد:

 

-خونه‌ی خودمون. بابایی سرش اوف شده لالا کرده، عمو .

 

گفت و دسته را وسط سر طاهر کوبید.

 

-گفتم سولاخ خودتی !

 

معین دیگر معطلش نکرد‌ .

 

با بلندشدن صدای جیغ و فریاد طاهر زن‌ها سمت اتاق دویدند و معین با برداشتن دسته کلید زاپاس واحد مجید که همیشه به جاکلیدی آویزان بود بدون آن که به فریاد بلند پدرش اهمیت بدهد سمت راهرو دویده بود.

 

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۴۳۲

 

 

 

 

روبروی واحد مجید که رسید حاج مرتضی از پایین همچنان صدایش می‌زد.

نباید معطلش می‌کرد.

برای تسویه حساب مجید را تنها می‌خواست.

 

-معین بابا کجا رفتی؟

 

صدا نزدیک‌تر شده بود. وقت حسابی تنگ بود.

کلید را بی‌معطلی درون قفل چرخاند .

 

-صبر کن، بابا…

 

حتی به قدر مژه بر هم زدنی صبر نکرد.

خودش را داخل انداخت و در را از پشت سر قفل کرد. حاج مرتضی دقیقا پشت در رسیده بود.

 

-معین! دیوونگی نکنی، پسر…

 

گفت و روی پله‌ها دوید.

.

-آسیه…نرگس…مرضیه…بیاید که بدبخت شدیم. آسیه…

 

مجید را در سالن ندید و برای پیدا کردنش انگار که نیازی به گشتن زیادی هم نداشت.

تا کمرش را از در جدا کرد مجید با سر بانداژ شده و ریش و موی پریشان در خروجی راهروی متصل به اتاق‌ها ایستاده بود.

 

-چه خبره نرگ..

 

سر که بالا گرفت با دیدن معین دیگر جلو نیامد. همانجا خشک شد و به طرز ناشیانه‌ای دستش را به سرش گرفت.

 

-اینجا چه غلطی میکنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
2 ماه قبل

دیگه یواش یواش همه اشون دارن فراموش میشن😢اصلا پارت قبل چی بود؟😔

خواننده رمان
2 ماه قبل

اصلا یادم نبود مرضیه کیه نرگس و آسیه کین

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x