مجید پارچهی چادر نرگس را با حرص کنار زد و آرام آرام سر جا نشست.
-هنوزم خوبیم! یه چیزی بین خودمون بود. کسی تو کارمون دخالت نکنه!
معین همچنان متوجه نگاه تیز پدرش بود.
سر بالا گرفت و در حالی که یک طرف گونهاش هنوز جای پنج انگشت حاج مرتضی باقی مانده بود گردن کج کرد:
-چیه حاجی؟ اونجوری نگاهم میکنی که چی ؟ چه غلطی کنم؟ برم یا بمونم؟
پیرمرد صورتش را کج و کوله کرد:
-زر نزن ببینم! برم برم! همه شون برای من سر بزرگ شدن.
بعد خودش را به مجید رساند و در حالی که مقابل پایش زانو میزد، به معین اشاره ای کرد:
-یکیتون دهن وا کنه ببینم این گند از کجاست؟ مجید تو بگو ! من اون پدرسوخته رو خوب میشناسم.
میدونم اگه نخواد حرف بزنه آسمون خدا هم بیاد زمین نمیشه از تو دهنش حرف درآورد.
آسیه حتی برای لحظهای گریه را متوقف نمیکرد.
-این دیگه پرسیدن داره، حاجی؟
معلومه دیگه…هرچی هست زیر سر اون مار غاشیهست که این دوتا داداش و انداخته به جون هم…خدا ازش نگذره …
الهی که به زمین گرم بخوره …
صورت معین در هم رفت.
-خسته نشدی از ناله نفرین؟ ناله نفرین چیکار میکنه، حاج خانم…
آسیه به سینهاش اشارهای زد:
-جیگرم و که خنک میکنه. این جیگرم و که داره میسوزه ها…این …این که خنک میشه. آروم که میشم.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۴۱
حاج مرتضی دست سر شانهی مجید گذاشت.
-مجید بابا ! نمیخوای چیزی بگی…؟
مجید به معین نگاهی انداخت.
حقیقتا فکری برای این هچل نکرده بود.
-ول کن، حاجی ! تموم شد و رفت.
نرگس اشکریزان به سینه کوبید.
-انگار نوبت او بود که جای آسیه را پر کند.
-دردت به سرم چرا حرف نمیزنی؟ چرا هیچی نمیگی؟ ببین حالت و …هرچی هست بگو…
-ولم کن، نرگس! چیزی واسه گفتن نیست!
نرگس نگاهی به آسیه انداخت.
-من میدونم، مامان! همه چی زیر سر اون زنیکهست ! کور شم اگه دروغ بگم…
معین پوفی کشید و خواست چیزی بگوید که آسیه انگشت اشارهاش را خطاب به حاج مرتضی بالا گرفت:
-خوب گوش کن ببین چی دارم میگم، حاجی!
مجید کلافه نرگس را کنار زد و به انگشتان مادرش خیره شد.
-از این دوتا پسر که حرف در نمیاد اما تو بیا از من بپرس تا بهت بگم که هرچیه زیر سر اون هند جیگر خوره!
من نمیدونم چی …اما دست رو قرآن میزنم، حاجی…این خط اینم نشونش…
مجید آهسته صدا زد:
-تمومش کن، مادر!
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۴۲
-نه تمومش نمیکنم .
دارم جلوی همتون به حاجی میگم که اون زن دیگه تو این خونه جایی نداره…
یه بچهم و که کرد زیر خاک قرار نیست بیاد بشینه سر جیگر من آتیش بسوزونه بچههای من و بندازه به جون هم…نه خودش …نه بچهش حاجی!
چشمم و میبندم فکر میکنم بچهی محمد امینمم با خودش پر پر شده.
مجید سر پایین انداخت و معین دلیل این سرپایین انداختن را خیلی خوب میدانست. دست خودش نبود که لبخندی زد:
-بچهش!
بچهی بیچارهای که احتمالا بقایایش هم تا این لحظه دفع و نابود شده بود.
-مادرت چیز خنده داری گفت آقا معین!
تنها نگاهی طولانی به صورت رنگ پریدهی نرگس انداخت اما جوابش را نداد.
آسیه ادامه داد:
-یه قفلم میزنی رو در واحد طبقه سوم.
زنیکه که از خودش چیزی نداشت. هرچی هست مال خودمونه …
میخوام اون خونه همون جوری که بود بمونه !
این بار معین هیستریک و صدا دار خندید:
-قفلم قراره بزنید؟
آسیه حیران نگاهش کرد.
این پسر را خودش بزرگ کرده بود و حالا در نگاهش چیزی میدید که دلش را آشوب میکرد.
-بله که میزنیم . یه قفل گنده که زنیکه دیگه نتونه …
معین خونسرد دستهایش را در جیبش فرو برد.
چرا اینقدر دیر پارت میاد