رمان شاهرگ پارت 84

4.6
(17)

 

 

انگشت اشاره‌اش به سمت نرگس بالا آمد.
عصبی که میشد سیبی بود که از وسط با حاج مرتضی درست به دو نیم تقسیم شده بود.

-خوب گوش کن یکی دو کلمه حرف دارم باهات، زن داداش!

نرگس ناامید از مقابله با تصمیم معین چادر خونی را زیر بغل جمع کرد و با نگاه تندی به مجید از جا بلند شد.

-ببخشید، معین خان. من باید برم پیش‌ بچه‌هام…شما ماشالله درد و دلت زیاده!

معین دستش را مقابل نرگس باز کرد.
نرگس هینی کشید:

-چیکار میکنی، معین خان! یه چیزی بگو، مجید!!!

معین بی‌توجه سرش را جلو برد و جوری صدایش را پایین کشید تا حرف‌هایش فقط به گوش نرگس برسد.

-رعنا رو که برگردوندم بفهمم تو این خونه کسی بالاتر از گل بهش گفته با من طرفه، زن داداش! اوکیه؟ میدونم که میگیری چی میگم !

-نمیخواد واحدت و به نام بزنی !! برگرده تو خونه ی خودش! کسی کاریش نداره …

تمام نگاه‌ها به حاج مرتضی دوخته شد. او قبل از همه فهمیده بود که مخالفت با معین عملا بی‌فایده است.

-به به ! چه خانواده‌ی خوب منطقی‌ای! آدم هوس میکنه یه بار دیگه تو این خونه به دنیا بیاد.

صدا از کسی در نیامد.

دیگر ماندن کافی بود. باید میرفت و خودش را به رعنا می‌رساند.
یک دنیا حرف بود که برای پرت کردن حواس رعنا باید یک به یک و با حوصله برایش تعریف می‌کرد.
با همین فکرها به سمت در قدم برداشت.

-برم دیگه ! برم که کلی کار دارم.

-واسه چی اینکارو میکنی !؟

صدای لرزان آسیه بود.

-جون مامان حداقل قبل رفتنت بگو …

با همان لبخند چرخید و به آسیه نگاهی انداخت. بعد با سر به مجیدی که جرات حتی سر بالا گرفتن را هم نداشت اشاره‌ای زد:

-چراش و از چشم و چراغت بپرس، حاج خانم !

گفت و بی آن که علاقه‌ای به دیدن چشمان گرد شده و بُهتِ بی‌انتهای شکیباها داشته باشد به سمت راهرو دوید و با حس خوبی که تمام وجودش را در تصرف خودش داشت تمام راه پله را درست شبیه پسر بچه‌ها از روی نَردِه‌های فلزی سُر خورده بود.

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۴۸

 

**
-خوابی خانم ؟

درست از آن روزی که قبل از سوار شدن به آسانسور معین انگشت حلقه‌اش را بالا آورده و لب‌هایش را به حروف همسر جنبانده بود زن بیچاره نمی‌دانست در تمام مدت برخورد با معین چطور باید از سنگینی نگاهش فرار کند.

-رعنا خانم؟ پلکت داره میپره…

هول چشمش را باز کرد و همین دستپاچگی صدای خنده‌ی معین را به آسمان فرستاد.

-ببین چطوری خودش و لو میده آخه!

هیچ چیز نگفت.
در اصل زبانش بند آمده بود. تنها لب‌هایش به لبخند کج و کوله‌ای کش آمد.

-هنوزم نمیخوای حرف بزنی؟

لب می‌جنباند لرزش صدایش رسوایش کرده بود.

-یه آقا سید معین بگو جیگرم حال بیاد حداقل …

این یکی خنده‌اش را واقعی‌تر کرد.

-خب. خدا رو شکر! جای امیدواری هست هنوز …

گفت و با دست به فضای بیرون خانه اشاره‌ای زد.

خب بانو …رسیدیم. به منزل پر از آرامش شکیباها خوش اومدید.

گفت و انتظار آویزان شدن شانه‌های رعنا را داشت. دخترک با غم به اطراف نگاهی کرد و نالید:

-کاش میشد….

معین دست‌هایش را چند باری به هم کوبید.

-تو ببین آخه…خونه‌ی آقام شفا میده اصلا‌… قربونش برم.. الانم لال و شفا داد…

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۴۹

 

رعنا نگاهش را از دستان خالکوبی شده تا کمی پایین‌تر از چشمان معین بالا کشید.
به هیچ عنوان جرات نگاه کردن به چشمانش را نداشت.

-کاش میشد اینجا نیام.

دو روز از آن جهنم گذشته بود و دوباره به همانجایی بازگشته بود که با خودش عهد کرده بود هرگز به آن باز نخواهد گشت.

-غلط کردی !

گفت و از ماشین پیاده شد و خودش را به جهت مخالف رساند و در سمت رعنا را باز کرد.

-اینجا خونته! کجا بری؟ بیا پایین کم سخنرانی کن…بیا ببینم.

حتما دیوانه شده بود که حتی توپ و تشر معین هم به جانش می‌نشست‌ .

-بیا خانوم…بیا بگم گوسفند و بیارن سر ببرن که تو انقدر ناز داری. د بیا دیگه زن کمر من خشک شد.

چشم کوتاهی زمزمه کرد و تکانی به تنش داد. هنوز درد داشت‌.
هنوز جای خالی مانده‌ی جنین درون رحمش جسم و روحش را با هم به آتیش می‌کشید.

-درد داری هنوز؟ بیا دستت و بده من…

-میتونم…

درد داشت اما او دیگر با زندگی کردن به همراه درد خو گرفته بود.

دستش را به در بند کرد و لبش را گاز گرفت تا ناله‌اش به آسمان بلند نشود.

بعد با هر مصیبتی که بود خودش را پایین کشید‌. هنوز هم خونریزی داشت و همین خونریزی به ضعفش دامن می‌زد.

-دستت و بگیرم؟ با کی لج میکنی ؟ داری می‌افتی….

سر بالا نیانداخته صدای آسیه از سمت پنجره‌ی همیشه باز شکیباها در خلوتی کوچه پیچید.

-میخوای یه بارکی برو تو بغلش. یه وقت خجالت نکشی‌ها!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان خط خورده

  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
1 ماه قبل

آخ از دست این مادر شوهرای جانماز آب کشیده که ادعای خداپیغمبری دارن وهمش هم ظلم‌میکنن😔دستت طلا قاصدک جان…ممنون واسه رمان جدید پارت ها عالیه انشاالله تاآخرش همینجوری بمونه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x