انگشت اشارهاش به سمت نرگس بالا آمد.
عصبی که میشد سیبی بود که از وسط با حاج مرتضی درست به دو نیم تقسیم شده بود.
-خوب گوش کن یکی دو کلمه حرف دارم باهات، زن داداش!
نرگس ناامید از مقابله با تصمیم معین چادر خونی را زیر بغل جمع کرد و با نگاه تندی به مجید از جا بلند شد.
-ببخشید، معین خان. من باید برم پیش بچههام…شما ماشالله درد و دلت زیاده!
معین دستش را مقابل نرگس باز کرد.
نرگس هینی کشید:
-چیکار میکنی، معین خان! یه چیزی بگو، مجید!!!
معین بیتوجه سرش را جلو برد و جوری صدایش را پایین کشید تا حرفهایش فقط به گوش نرگس برسد.
-رعنا رو که برگردوندم بفهمم تو این خونه کسی بالاتر از گل بهش گفته با من طرفه، زن داداش! اوکیه؟ میدونم که میگیری چی میگم !
-نمیخواد واحدت و به نام بزنی !! برگرده تو خونه ی خودش! کسی کاریش نداره …
تمام نگاهها به حاج مرتضی دوخته شد. او قبل از همه فهمیده بود که مخالفت با معین عملا بیفایده است.
-به به ! چه خانوادهی خوب منطقیای! آدم هوس میکنه یه بار دیگه تو این خونه به دنیا بیاد.
صدا از کسی در نیامد.
دیگر ماندن کافی بود. باید میرفت و خودش را به رعنا میرساند.
یک دنیا حرف بود که برای پرت کردن حواس رعنا باید یک به یک و با حوصله برایش تعریف میکرد.
با همین فکرها به سمت در قدم برداشت.
-برم دیگه ! برم که کلی کار دارم.
-واسه چی اینکارو میکنی !؟
صدای لرزان آسیه بود.
-جون مامان حداقل قبل رفتنت بگو …
با همان لبخند چرخید و به آسیه نگاهی انداخت. بعد با سر به مجیدی که جرات حتی سر بالا گرفتن را هم نداشت اشارهای زد:
-چراش و از چشم و چراغت بپرس، حاج خانم !
گفت و بی آن که علاقهای به دیدن چشمان گرد شده و بُهتِ بیانتهای شکیباها داشته باشد به سمت راهرو دوید و با حس خوبی که تمام وجودش را در تصرف خودش داشت تمام راه پله را درست شبیه پسر بچهها از روی نَردِههای فلزی سُر خورده بود.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۴۸
**
-خوابی خانم ؟
درست از آن روزی که قبل از سوار شدن به آسانسور معین انگشت حلقهاش را بالا آورده و لبهایش را به حروف همسر جنبانده بود زن بیچاره نمیدانست در تمام مدت برخورد با معین چطور باید از سنگینی نگاهش فرار کند.
-رعنا خانم؟ پلکت داره میپره…
هول چشمش را باز کرد و همین دستپاچگی صدای خندهی معین را به آسمان فرستاد.
-ببین چطوری خودش و لو میده آخه!
هیچ چیز نگفت.
در اصل زبانش بند آمده بود. تنها لبهایش به لبخند کج و کولهای کش آمد.
-هنوزم نمیخوای حرف بزنی؟
لب میجنباند لرزش صدایش رسوایش کرده بود.
-یه آقا سید معین بگو جیگرم حال بیاد حداقل …
این یکی خندهاش را واقعیتر کرد.
-خب. خدا رو شکر! جای امیدواری هست هنوز …
گفت و با دست به فضای بیرون خانه اشارهای زد.
خب بانو …رسیدیم. به منزل پر از آرامش شکیباها خوش اومدید.
گفت و انتظار آویزان شدن شانههای رعنا را داشت. دخترک با غم به اطراف نگاهی کرد و نالید:
-کاش میشد….
معین دستهایش را چند باری به هم کوبید.
-تو ببین آخه…خونهی آقام شفا میده اصلا… قربونش برم.. الانم لال و شفا داد…
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۴۹
رعنا نگاهش را از دستان خالکوبی شده تا کمی پایینتر از چشمان معین بالا کشید.
به هیچ عنوان جرات نگاه کردن به چشمانش را نداشت.
-کاش میشد اینجا نیام.
دو روز از آن جهنم گذشته بود و دوباره به همانجایی بازگشته بود که با خودش عهد کرده بود هرگز به آن باز نخواهد گشت.
-غلط کردی !
گفت و از ماشین پیاده شد و خودش را به جهت مخالف رساند و در سمت رعنا را باز کرد.
-اینجا خونته! کجا بری؟ بیا پایین کم سخنرانی کن…بیا ببینم.
حتما دیوانه شده بود که حتی توپ و تشر معین هم به جانش مینشست .
-بیا خانوم…بیا بگم گوسفند و بیارن سر ببرن که تو انقدر ناز داری. د بیا دیگه زن کمر من خشک شد.
چشم کوتاهی زمزمه کرد و تکانی به تنش داد. هنوز درد داشت.
هنوز جای خالی ماندهی جنین درون رحمش جسم و روحش را با هم به آتیش میکشید.
-درد داری هنوز؟ بیا دستت و بده من…
-میتونم…
درد داشت اما او دیگر با زندگی کردن به همراه درد خو گرفته بود.
دستش را به در بند کرد و لبش را گاز گرفت تا نالهاش به آسمان بلند نشود.
بعد با هر مصیبتی که بود خودش را پایین کشید. هنوز هم خونریزی داشت و همین خونریزی به ضعفش دامن میزد.
-دستت و بگیرم؟ با کی لج میکنی ؟ داری میافتی….
سر بالا نیانداخته صدای آسیه از سمت پنجرهی همیشه باز شکیباها در خلوتی کوچه پیچید.
-میخوای یه بارکی برو تو بغلش. یه وقت خجالت نکشیها!
آخ از دست این مادر شوهرای جانماز آب کشیده که ادعای خداپیغمبری دارن وهمش هم ظلممیکنن😔دستت طلا قاصدک جان…ممنون واسه رمان جدید پارت ها عالیه انشاالله تاآخرش همینجوری بمونه