۲ دیدگاه

رمان شاهرگ پارت 88

4.5
(19)

 

 

-من اینجا بمون نیستم، معین!

-غلط میکنی!

گفت و با توقف آسانسور دست دخترک را گرفت و داخل راهرو کشید.

-حقته! خونته…بی خود میکنی بمون نیستی! می‌برم واحد خودم و به نامت میکنم ببینم کی میخواد اینجا واسه من نُطُق بکشه.

-میخوای بگن زنیکه نشست زیر پاش؟ بگن منتظر بود که …

حرفش به پایان نرسیده با باز شدن در واحد سر جا خشکش زد.
تک به تک وسایل خانه زیر و رو شده و در هم پیچیده کف سالن رها شده بود.

دخترک دیگر طاقت نداشت‌.
همان جلوی در به دیوار تکیه زد و خیره به وسایل تکه و پاره‌اش صدای گریه‌اش به آسمان رسید.

معین با بلند شدن صدای رعنا انگار تازه به خودش آمد.

-بی‌ناموس! کار مجیده! به شرفم قسم کار خودشه…من یک دماری از این بکشم که تو کتابا ضرب المثلش کنن! وایسا…

اما تا خواست به سمت راهرو قدم بردارد رعنا دستش را کشید.

-نمیبینی فایده نداره‌؟ واقعا نمیبینی؟بسه …بسه توروخدا …همه چی بدتر میشه…

حق با رعنا بود. دست آزادش را مشت کرد و فکش را روی هم فشرد.
الان وقتش نبود. الان که صدای گریه‌های دخترک قلبش را مچاله کرده بود.
نفس لرزانش را از سینه بیرون فرستاد و تمام تلاشش را کرد تا آرام به نظر برسد.

-بیا جونم. بیا بشین . از پا افتادی با این حالت…

دخترک با چشمان اشکی نگاهش کرد.

-دیدی گفتم؟ فایده نداره، معین‌…اینجا کسی…

حرفش به پایان نرسیده سرش به سینه ی معین سنجاق شده بود.

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۶۳

 

-هیس! من درستش میکنم.

دخترک تلخ خندید.
هیچ‌چیز در این ماتم کده درست نمیشد و این تنها چیزی بود که به آن اطمینان داشت.

خودش را عقب کشید.

-برو به زندگیت برس. من تورو از زندگی انداختم.

معین نگاه خیره‌اش را از چشمان اشکی دخترک برنمی‌داشت.

دخترکی که وقتی وسط گریه لب‌هایش به خنده کش می آمد؛ لاکردار دلش را بدجوری به تقلا می‌انداخت‌.

-اصلا شاید حق با آقاجون باشه.

معین اخم کرد.
حس خوبی به چیزی که قرار بود بشنود نداشت.

-کدوم حق؟

دخترک دست به کمر گرفته به سمت کاناپه به راه افتاد. بازار شام بود.
نصف اثباب اتاق روی کاناپه‌ها رها شده بود.

-اینا وسایل کمد دیواریه. حتی تو اتاقارو هم ریخته…

به خیال خودش که بحث را عوض می‌کرد اما معین ابدا آن آدمی نبود که بشود به همین سادگی از زیر بار جواب دادن به سؤالش شانه خالی کرد‌.

-رعنا! میگم کدوم حق! نپبچ به بیراهه!! جواب منو بده ….

نمی‌دانست حرفی که تا پشت لب‌هایش بالا آمده بود را چطور باید بر زبان بگرداند و تحویل بدهد. با خودش که تعارف نداشت.
از عصبانیت معین به شدت می‌ترسید.

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۶۴

 

-حرفت و مزه مزه نکن! هرچیه بگو!

معین تیز گفت و جلو آمد اما هنوز به کاناپه نرسیده صدای زنگ تلفن از جایی زیر لباس‌ها در آن آشفته بازار بلند شد.

رعنا برای فرار از جواب دادن به سوال معین لباس‌های روی هم ریخته شده را کنار زد تا به تلفن رسید .

بعد بی‌توجه به شماره‌ی تماس گیرنده دسته‌ی تلفن را برداشت و به گوشش چسباند.

-ببین خانم جون زنگ زدم بهت بگم اگه اجازه دادم اون بالا باشی اونم وقتی هیچ سر و صنمی با این خونه و خونواده نداری از سر وظیفه‌م نیست. یه وقت خیالات برت نداره…
دلم برات سوخت دیدم بی کس و کاری گفتم صدقه سر بچه‌هام میدم…اموات مرده‌هام میدم. اما…

رعنا بی‌حواس جوری دسته‌ی تلفن را بین پنجه می‌فشرد که تمام استخوان‌های دستش تیر می‌کشید.

-الو…گوشِت با منه؟

زیر زیرکی به معینی نگاه کرد که با یک من عسل هم قورت دادنی نبود.

بعد از مصیبت شنیدن حرف‌های آسیه فاجعه‌ی جواب دادن به این یکی را کجای دلش می‌گذاشت.

-بله …می‌شنوم.

-خب الهی شکر که میشنوی.
ایشالا به خاطرت هم خوب بسپری که این چند وقت هم به خوشی بگذره.

معین درجا تکانی خورد و تا رعنا به خودش بجنبد تماس را روی حالت بلندگو گذاشته بود. خودش هم درست کنار رعنا لبه‌ی کاناپه نشسته و بی‌اراده نفس‌های بلند و حرصی می‌کشید.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
29 روز قبل

کی بود این؟نمیدونه معین صداشو میشنوه

نازنین مقدم
پاسخ به  خواننده رمان
29 روز قبل

آسیه بود دیگه مامان معین… عجب آدمایی پیدا میشه بچشو کشتن زبونشونم درازه..سپاس بابت پارت

آخرین ویرایش 29 روز قبل توسط نازنین مقدم

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x