-خلاصه تو حساب باش که همهی اینا موقته، خانم جون.
حاجی خاستگار دست به نقد داره برات.
این دفعه بخوای شلنگ تخته بندازی و از اون پسر بیعقل من مایه بذاری منِ مادر اولین نفر جلوتم.
فکر نکن معین بالاخواهت دراومده خبریه.
اون کم عقل از بچگیش عشق فردین بازی داشت . حالا بماند…
باز هم یک قطره اشک مزاحم از گوشهی چشمش بیاختیار سر خورد و تا چانهاش راه گرفت.
-حاج خانم من…
-ساکت شو بذار حرفم و بزنم.
از این لحظه به من حرف زدن با پسر من واسه شما ممنوعه .
بفهمم حتی بهش زنگ زدی واست بد میشه، رعنا خانم .
میشینی تو همون خونهای که از سرت زیاده تا حاجی یکی و پیدا کنه بیاد دستت و بگیره با سلام و صلوات برداره ببره شرت و کم…
باقی حرفش در صدای تق فشردن شاسی قطع تماس گم شده بود.
با چشمانی گرد شده به معینی نگاه کرد که انگشتش را هنوز از روی شاسی برنداشته بود.
-داشت …داشت حرف میزد…زشت شد.
معین با خونسردترین حالت ممکن خیره در چشمان درشت شده و اشکیاش لب جنباند:
-جواب من و بده رعنا! کدوم حق ؟
دستهی تلفن را روی دامنش رها کرد. انگار دستهایش تحمل وزن ناچیز دسته را نداشت.
-حقم باهاش نباشه چارهای ندارم تا کی میشه جنگید؟
سر پایین انداخت و ادامه داد:
این دفعه حاجی یکی و بیاره نه نمیارم.
من جون جنگیدن ندارم دیگه…خستهم معین…خیلی خسته…
معین بیآن که تغییری در حالت صورتش ایجاد شود در حالی که انگشتش هنوز روی شاسی قطع تماس بود تنش را جلو کشید و صورتش را جایی روبروی صورت خیس از اشک رعنا نگه داشت.
-دلت شوهر میخواد؟
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۶۶
-دلم؟
عقب نکشیده معین از مچش چسبید.
-فرار نکن، دختر!
-من دلم فقط مرگ میخواد!
گفت و دستش را با ضرب پس کشید و بیتوجه به دردی که تا استخوانش را سوزانده بود از جا برخواست.
-رعنا!
لعنت به صدای آرام و بم و خش گرفتهای که دل بیصاحبش را زیر و رو میکرد.
جوری صدایش میزد که کسی تا به حال صدا نزده بود.
انگار اولین بار بود که کسی رعنا صدایش میزد. اصلا انگار درست در همین لحظه برای اولین بار اسمش رعنا شده بود.
-بله!
حالا که دلت مرگ میخواد به قول آسیه بیا روغن ریخته رو نذر امامزاده کن !
نه این که خودش را به آن راه بزند واقعا منظور معین را نمیفهمید.
-نمیفهمم…
معین نیم رخش را به سمت رعنا گرداند و اول از گوشهی چشم نگاهش کرد.
-زندگی با من باس یه چی تو مایههای مردن باشه آخه!
با درک منظور معین چشمانش تا آخر گشاد شد و قلبش درست مثل همان روزی که راهی اتاق عمل بود؛ خودش را به در و دیوار سینه کوبید.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۶۷
-حرف بزن، دختر…
گفت و تنش را کش آورد و از دستهای یخ زدهاش چسبید.
-من و ببین…
رعنا سرش را بالا گرفت و معین پلکهایش را به نشان آرامش روی هم گذاشت.
-هرچیه بگو!
-میدونی من کیم !؟
معین به نشان تایید سرش را تکان تکان داد.
-میدونم خانم…من هیچ وقت تو زندگیم نبوده که یه چیزی و انقد خوب بدونم و بفهمم.
خوب میدونم کی هستی!
رعنا سر بالا گرفت و مستقیم در چشمانش خیره شد:
-پس مستی آقا سید معین شکیبا! خیلی هم مستی!
گفت و خواست خودش را عقب بکشد که معین فشار دستش را بیشتر کرد.
-وایسا! اصلا من مست. اونقدر مست که حرف حسابش شعره! عشقه رعنا خانم. هرچی شما میگی! اما نمیخوای قبول کنم که توی هوشیار داری از هذیون منِ مست در میری!
دخترک لب فرو بست.
معین شکیبا خوب بلد بود چطور لالش کند.
-من هوشیارم، رعنا…خوبم هوشیارم…
گفت و از جا بلند شد و مقابل رعنا ایستاد:
-توام میدونی که من هوشیارم !
درسته باید از هفت خوان رد بشن تا بهم برسن ولی دلم خنک شد از شنیدن پیشنهاد معین
به قول بچه های اخراجی ایول ایول داشت معین رو ایول 😉
فردین (معین) و عشق هست من چی بپوشم برای عروسی 💃🏻💃🏻