رمان شاهرگ پارت ۴

3.6
(10)

 

 

 

 

معین خواست چیزی بگوید که سیامک دستش را به نشان سکوت بالا گرفت.

 

_ول کن بابا میخوای دهن به دهن این عر و آکله‌ها بشی. صد دفعه تا حالا همین زر و زده دفعه‌ی بعدی زنگ نزده بوق اول به دومی نرسیده پشت در بوده.

 

محمد حالا کمی آرام تر به نظر میرسید.

 

_واسه چی میخوای بری حالا، معین؟ چی گفت آقات که شال و کلاه کردی؟

 

معین لیوان محتوی چای صد دور جوشیده را گرفت و سر بالا انداخت.

 

_هرچی میشه من و نکشن تو اون خونه اموراتشون نمیگذره.

من همون دم حجره هم آقام و زورکی تحمل میکنم.

یکی نیست بگه من با شما می‌ساختم واحد در اندشتم و ول نمیکردم بیام خودم خونه بگیرم.

 

_چی شده حالا؟

 

_میخوان زن داداشم و شوهر بدن انگاری .

 

محمد ابروهایش را در هم کشید.

 

_زن داداشت؟

 

معین جرعه‌ای از چای را سر کشید و اخم هایش در هم رفت. مست بود اما حتی در عالم مستی هم خوش نداشت حرف ناموسش را وسط جمع رفقایش بر زبان بیاورد.

 

 

 

 

 

_زن همون داداشت که فوت شد.

 

_اهوم.

 

آنقدر تلخ گفت که محمد به سیامک نگاه کرد و سیامک بی صدا لب جنباند.

 

_غیرتیه! ولش کن.

 

گفت و سر تکان داد.

 

_خدا بیامرزه داداشت و. ایشالا هرچی که هست خیره.

 

_دمتون گرم، بچه ها.

 

بعد بلافاصله سمت اتاق قدم تند کرد. همچنان چپ و راست می‌شد.

 

_ممد داداش چی دادی ما خوردیم با یه پارچ چایی هم نمیام پایین.

 

_تا نخوابی ردیف نمیشی. جنسش اصله از اونور آوردن واسم. اینم دادم یکم رو پا بند شی.

 

سیامک صدایش را بالا برد.

 

_میتونی بری یا بیام برسونمت؟

 

دست در کمد گرداند و پیراهن مردانه‌ای را بیرون کشید

 

_این مردونه چهار خونه طوسیه مال کیه؟ آستین بلنده؟ من میپوشم میرم حوصله‌ی آقام و ندارم.

 

صدای ممد نزدیک شد.

 

_سگ خور. بپوش!

 

 

 

 

 

 

تیشرت را از تنش بیرون کشید و همانطور مچاله روی زمین انداخت بعد همانطور که پیراهن را تن میکشید به محمد که حالا در آستانه ی در ایستاده بود نگاهی انداخت.

 

_ایشالا جوجه ی بعدی خودم واست می‌کشم.

 

محمد به خالکوبی های ریز و درشتش اشاره ای کرد.

 

_تو بابات اونجوری ریش و پشمی داداشا یکی از یکی علیه سلام تر به کی رفتی ؟

 

معین پوزخندی زد.

 

_آقام میگه تورو توی بیمارستان عوض کردن.

 

هردو ریز ریز ب خنده افتادند. محمد ادامه داد.

 

_حالا واقعا میتونی بری؟ یا سیامک بیاد برسونتت؟

 

_نه بابا من توپ توپم.

 

_ارواح مرده هات.

 

معین دکمه ی آخر را بست و خنده اش عمیق تر شد.

 

_این و میبندم شبیه مجیدمون میشم نه؟

 

سیامک از توی سالن بلند صدا زد.

 

_معین آقات داره زنگ میزنه‌

 

اه کلافه و کشداری کشید و همانطور که با دکمه ها درگیر بود از کنار محمد گذشت و از اتاق بیرون رفت.

 

_ولش کن دارم میرم دیگه .

 

 

بعد سوییچ ماشین و گوشی را از دست سیامک گرفت و باز به طرف محمد چرخید.

 

_حساب دختر خاله هام با من. میام حساب میکنم باهات.

 

سیامک خندید.

 

_بدبخت این منتظره تو بری بره نقطه ی مجروح سیم سیم و ماچ کنه از دلش دراره راه بعدی و بره مفتی بیفته پاش.

 

_باز این شروع کرد.

 

معین با دیدن اخم های محمد چشم غره رفت و سیامک ادامه داد.

 

_والا به حضرت عباس سیم سیمه خاله ی تابلویی نبود ممد سه تا بچه داشت ازش انقدر که بهش وابسته ست‌.

 

معین سمت در خروج رفت.

 

_اون یکی هم بد مالی نیست. واسه تو که بد نشد. رسید به تو.

 

_داداش شرمنده من واسه تن و بدنم ارزش قائلم مثل شما تو هر سوراخی…

 

حرف سیامک به انتها نرسیده در واحد را بست و بدون آن که منتظر آسانسور بماند از پله ها راهی شد. چند دقیقه ی بعد همچنان که چشمانش همچنان چپ و راست می‌شد و کنترل درست و حسابی گردنش را نداشت پشت فرمان اتومبیلش نشسته بود و به سمت خانه می‌راند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x