معین خواست چیزی بگوید که سیامک دستش را به نشان سکوت بالا گرفت.
_ول کن بابا میخوای دهن به دهن این عر و آکلهها بشی. صد دفعه تا حالا همین زر و زده دفعهی بعدی زنگ نزده بوق اول به دومی نرسیده پشت در بوده.
محمد حالا کمی آرام تر به نظر میرسید.
_واسه چی میخوای بری حالا، معین؟ چی گفت آقات که شال و کلاه کردی؟
معین لیوان محتوی چای صد دور جوشیده را گرفت و سر بالا انداخت.
_هرچی میشه من و نکشن تو اون خونه اموراتشون نمیگذره.
من همون دم حجره هم آقام و زورکی تحمل میکنم.
یکی نیست بگه من با شما میساختم واحد در اندشتم و ول نمیکردم بیام خودم خونه بگیرم.
_چی شده حالا؟
_میخوان زن داداشم و شوهر بدن انگاری .
محمد ابروهایش را در هم کشید.
_زن داداشت؟
معین جرعهای از چای را سر کشید و اخم هایش در هم رفت. مست بود اما حتی در عالم مستی هم خوش نداشت حرف ناموسش را وسط جمع رفقایش بر زبان بیاورد.
_زن همون داداشت که فوت شد.
_اهوم.
آنقدر تلخ گفت که محمد به سیامک نگاه کرد و سیامک بی صدا لب جنباند.
_غیرتیه! ولش کن.
گفت و سر تکان داد.
_خدا بیامرزه داداشت و. ایشالا هرچی که هست خیره.
_دمتون گرم، بچه ها.
بعد بلافاصله سمت اتاق قدم تند کرد. همچنان چپ و راست میشد.
_ممد داداش چی دادی ما خوردیم با یه پارچ چایی هم نمیام پایین.
_تا نخوابی ردیف نمیشی. جنسش اصله از اونور آوردن واسم. اینم دادم یکم رو پا بند شی.
سیامک صدایش را بالا برد.
_میتونی بری یا بیام برسونمت؟
دست در کمد گرداند و پیراهن مردانهای را بیرون کشید
_این مردونه چهار خونه طوسیه مال کیه؟ آستین بلنده؟ من میپوشم میرم حوصلهی آقام و ندارم.
صدای ممد نزدیک شد.
_سگ خور. بپوش!
تیشرت را از تنش بیرون کشید و همانطور مچاله روی زمین انداخت بعد همانطور که پیراهن را تن میکشید به محمد که حالا در آستانه ی در ایستاده بود نگاهی انداخت.
_ایشالا جوجه ی بعدی خودم واست میکشم.
محمد به خالکوبی های ریز و درشتش اشاره ای کرد.
_تو بابات اونجوری ریش و پشمی داداشا یکی از یکی علیه سلام تر به کی رفتی ؟
معین پوزخندی زد.
_آقام میگه تورو توی بیمارستان عوض کردن.
هردو ریز ریز ب خنده افتادند. محمد ادامه داد.
_حالا واقعا میتونی بری؟ یا سیامک بیاد برسونتت؟
_نه بابا من توپ توپم.
_ارواح مرده هات.
معین دکمه ی آخر را بست و خنده اش عمیق تر شد.
_این و میبندم شبیه مجیدمون میشم نه؟
سیامک از توی سالن بلند صدا زد.
_معین آقات داره زنگ میزنه
اه کلافه و کشداری کشید و همانطور که با دکمه ها درگیر بود از کنار محمد گذشت و از اتاق بیرون رفت.
_ولش کن دارم میرم دیگه .
بعد سوییچ ماشین و گوشی را از دست سیامک گرفت و باز به طرف محمد چرخید.
_حساب دختر خاله هام با من. میام حساب میکنم باهات.
سیامک خندید.
_بدبخت این منتظره تو بری بره نقطه ی مجروح سیم سیم و ماچ کنه از دلش دراره راه بعدی و بره مفتی بیفته پاش.
_باز این شروع کرد.
معین با دیدن اخم های محمد چشم غره رفت و سیامک ادامه داد.
_والا به حضرت عباس سیم سیمه خاله ی تابلویی نبود ممد سه تا بچه داشت ازش انقدر که بهش وابسته ست.
معین سمت در خروج رفت.
_اون یکی هم بد مالی نیست. واسه تو که بد نشد. رسید به تو.
_داداش شرمنده من واسه تن و بدنم ارزش قائلم مثل شما تو هر سوراخی…
حرف سیامک به انتها نرسیده در واحد را بست و بدون آن که منتظر آسانسور بماند از پله ها راهی شد. چند دقیقه ی بعد همچنان که چشمانش همچنان چپ و راست میشد و کنترل درست و حسابی گردنش را نداشت پشت فرمان اتومبیلش نشسته بود و به سمت خانه میراند.