رمان شاهرگ پارت ۵

4.2
(18)

 

 

 

 

پشت در آپارتمان که رسید نگاهی به ساختمان انداخت. به جز طبقه‌ی اول چراغ سه طبقه‌ی دیگر خاموشِ خاموش بود .

 

قطعا در این خانه خبرهایی بود و برای همان خبر هم بود که همه در واحد طبقه‌ی اول حاجی جمع شده بودند.

 

سرش را بیشتر جلو کشید و نگاهش را تا پنجره های بسته و خاموش واحد طبقه‌ی چهارم کش آورد.

واحد خودش. که کمتر پیش می آمد حتی گذرش به آنجا بیفتد.

 

طبقه ی سوم هم بعد از تصادف محمد امین خالی مانده و درب واحدش برای همیشه به روی بیوه‌ی جوانش بسته مانده بود.

 

مجید هم که نور چشمی آقاجانش بود و طبقه‌ ی دوم را در اختیار داشت. با صدای لرزیدن گوشی روی صندلی کناری‌اش از جا پرید و سرش محکم به سقف ماشین خورد.

 

_ای بر اون کله‌ی پدرت بیاد ممد این چه کوفتی بود دادی به خورد ما؟

 

گفت و گوشی را مقابل چشمش بالا گرفت و برای دیدن شماره چند باری چشمش را تنگ و باریک کرد. شماره از خانه‌ی پدری بود . کمرش را جلو کشید و سایه‌ی حاج بابایش را تلفن به دست از پشت پنجره شکار کرد.

 

_تو دین شما سابیدن یکی گناه نیست، نوکرتم؟

 

 

گفت و خودش به خنده افتاد.

 

_سابیدی مارو به ولله.

 

بعد تماس را قطع کرد و تلفن را توی جیبش سر داد.

 

_حالا انگار من نباشم چه جنگ و جنایتی میشه. بابا مگه من نقطه‌ی سیاه شجره نامه‌ی پر افتخار شما نیستم. من و میخواید چیکار ؟

 

تلفن خیال قطع نشدن نداشت. همانطور نق نق کنان دست به دستگیره انداخت و تن کرخت شده‌اش را به سختی از ماشین پایین کشید.

تلو تلویی خورد و کنار ماشین ایستاد.

انگار الکل بیشتر در خونش جوشیده بود.

 

_بابا این چه گند و گهی بود آخه.

هرچی میگذره بدتر میرم بالا.

 

_معین ؟

 

با شنیدن اسمش در جستجوی صدا سرش را بالا گرفت. حاج بابایش دم پنجره ایستاده بود و با اخم هایی در هم تماشایش می‌کرد.

 

_صدای تلفنت تا اینجا میرسه بعد جواب نمیدی؟ مرد شدی برای من، نه؟

 

آنقدر گیج بود که پنجره‌ی طبقه ی اول با پنجره‌ی واحد بالایی در رفت و آمد بود.

 

_اینجام دیگه جواب چی و بدم، بابا ؟

 

گفت و سعی کرد بدون اینکه مستی بی اندازه‌اش از رفتارش پیدا باشد تنش را از ماشین فاصله بدهد .

 

 

_کاش بکشی بیرون از ما .

 

_چیزی گفتی؟

 

_نه حاجی نه! برو تو شما الان میرسم خدمتت.

 

_این چه وضع راه رفتنه؟ خودت و جمع کن زود بیا بالا الان مهمونا میرسن.

 

_مهمون کیه؟

 

_عین آدم بیا بالا، معین !

 

صدای محکم بسته شدن پنجره را که شنید نفسش را بیرون فرستاد.

 

_مثل چهارپا می اومدم مگه قبلا؟ کو این سوییچ.

 

سوییچ در دستش بود و مثل دیوانه‌ها دور خودش به دنبال سوییچ می‌گشت.

ناگهان دستش را بالا آورد و با همان سوییچ توی سر خودش کوبید.

 

_ولی به نفعته حاجی جون بی‌خیال ما بشی از ما گفتن.

با این وضع سر و ریخت مارو ببینن زن محمد که هیچی واسه خاطر دختر دم بختتم دیگه در خونه‌ت و نمیزنن.

 

خنده همچنان روی لب‌هایش کش می آمد. ریموت را زد و جلو رفت. صدای مجید در گوشش پیچید.

 

_چرا بندری میزنی؟ بیا بالا ببینم.

 

صدا از سمت آیفون بود.

 

_به‌به. حاجی کوچیکه. الساعه خدمت میرسم خان داداش.

 

 

 

 

آرام جلو رفت. دستش را که به در فلزی رساند توقف دو ماشین در مقابل آپارتمان سر جا نگهش داشت. چشمانش را تنگ و باریک کرد.

 

_معین جلدی بیا بالا.

 

صدای بعدی مجید دور بود .

 

_آقا جون اومدن.

 

هرچه نگاه کرد کمتر می‌شناخت. بی هدف پنجه در موهایش انداخت. مردهای کت و شلواری و زن‌های چادر به سر یکی یکی از ماشین‌ها پیاده می‌شدند. انگار کسی پاهایش را به زمین دوخته بود.

 

_همینه حاجی؟

 

سبد گل و جعبه‌ی شیرینی هوشیار ترش کرد. خاستگارها رسیده بودند. خاستگارهای رعنا.

 

نگاهش را تند و تند بین مردها جا به جا می‌کرد و دنبال جوان ترینشان می‌گشت. رعنا که سنی نداشت.

 

_سلام عرض شد، شازده. چشم ما به جمال شما روشن .

 

نگاهش روی مرد ریش سفیدی ثابت شد و در جواب احوال پرسی‌اش به خیال خودش مودبانه خندید.

 

_چاکرم.

 

مرد رو به جمعیت چرخید.

 

_ایشون آقا معین آقازاده‌ی کوچیک حاج شکیبا هستن. درست میگم دیگه معین خان؟

…….

 

خاستگار ها رسیدن و معین هم که…😂❤️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
najmeh esm
10 ماه قبل

سلام
‌اشتراک گرفتم فکر میگردم رمان ها کامل هست نه بصورت پارت پارت
و باید منتظر بمونم تا پارت بعدی بیاد
واقعا نرم افزار مسخره ای هست

Mana Hasheme
10 ماه قبل

خیلی کم بود

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x