۲ دیدگاه

رمان شاهرگ پارت103

4.3
(39)

 

 

تصورش برای رعنا در مورد مردی که می‌دانست به تعداد تارتار موهای سرش با زنان در ارتباط بوده است دور از ذهن نبود.

-خب؟ چرا این و به من میگیگ

گفت و دوباره به سمت کمد چرخید.
خدا لعنتش کند که حتی جرات مستقیم نگاه کردن به معین را نداشت.

-هرچیزی که شنیدی یا هر اتفاقی که اون پایین داره می افته همه‌ش شاهکار حاج خانمه!

این بار صدایش به حدی نزدیک بود که نفس دخترک را درون سینه‌اش به شماره انداخت.

-میخوام بدونی من روحمم خبر نداره.

این یکی را دقیقا بیخ گوشش رسما پچ پچ می‌کرد.
ناخواسته کمر راست کرد و صاف وسط آغوش معین فرو رفت.

-فهمیدی؟

-من…من اصلا ناراحت نمیشم…یعنی‌…

دست‌های معین از پهلویش گذشت و روی شکمش به هم حلقه شد.

نمی‌دانست چطور گرمای یک دست می‌تواند دل درد کلافه کننده‌اش را در لحظه آرام کند.

-شما خیلی غلط میکنی ناراحت نمیشی!

گفت و دوباره دهانش را به گوش‌های رعنا نزدیک کرد.

-ناراحت نشی من و ناراحت میکنی، خانم رعنا!

ترجیح داد لب‌هایش را بسته نگه دارد تا با من و من کردن مسخره‌اش شبیه احمق‌ها به نظر برسد.

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۰۹

 

-زندگی شما به من مربوط…

حرفش به پایان نرسیده با کشیده شدن شال از روی موهایش لال شد.

-این لچک و از کی سر میکنی دیگه؟ …

چرخید و انتهای شال را گرفت.
با تمام محرم بودن حس عجیبی به باز بودن موهایی که عادت به پوشیده نگاه داشتنشان کرده بود، در برابر معین داشت.

-عادت…عادت کردم…

نگاه معین بی‌توجه و مستقیم به موهای سیاهش بود.

-موهات خیلی قشنگه…کسی تا حالا بهت گفته؟

گفت و لبخندی زد و یکی دو تار از موهای سیاه بلاتکلیفی که از حلقه‌ی بافت فراری به نظر می‌رسیدند را پشت گوش دخترک فرستاد.

-شعر میگم چرا…مگه میشه کسی تاحالا بهت نگفته باشه؟

بغض کشنده دوباره تا بیخ گلوی رعنا جوشید. واقعیت آن بود که کسی تا به حال درباره‌ی موهایش چیزی به او نگفته بود.

-نه!

نگاه معین به چشمان مرطوبش کشیده شد.

-چی نه؟

با خنده‌ی کج و کوله‌ای بغض را پایین فرستاد.

-کسی تا حالا بهم نگفته بود…

-شوخی میکنی؟ مگه میشه؟ هرکی یه ارزن عقل داشته باشه میدونه قشنگی این موها…

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۱۰

 

-توهم بهم نگو…

با خنده‌ای حرفش را تکمیل کرد.

-بدعادت میشم!

معین با شیطنت پلک زد:

-باشه! نمیگم…قول‌…

باشه گفتن سریعش ادامه‌ی حرف و سخنرانی رعنا را در نطفه خفه کرده بود.

-موهات چقدر قشنگه، رعنا…

حتی اگر می‌خواست هم نمی‌توانست مانع خنده‌اش باشد.

مردی که مقابلش ایستاده بود یک دیوانه‌ی تمام عیار به نظر میرسید.
یک دیوانه که لجبازی واضحش از بارزترین خصوصیاتش بود.

-کجا قایمشون میکردی تا حالا این موهارو…؟ مگه میشه این موی بلند و تا حالا کسی ندیده باشه…

معین موفق شده بود با شیطنت تمام آن حس تلخ و زهرماری را از وجود رعنا بیرون بکشد.

-تو لباسم!

-دیگه از من قایمشون نکن…

خدا لعنتش کند با این صدای بم و خش‌دار و تب‌دارِ کشنده اش که قلب هر زنی را زیر و رو می‌کرد.

زن بیچاره‌ی محبت ندیده‌ای مثل رعنا که جای خودش را داشت.

-برو آماده شو …میخوای باز یکی بیاد بالا قایم موشک بازی کنیم؟

-یه بار دیگه بگم و برم!

-چی بگی؟

-بگم موهات خیلی قشنگه!

خنده‌اش این بار صدا دار شد.

-چیز خنده‌داری گفتم؟

-نه… برو توروخدا… ببین میتونی کار دستمون بدی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
14 ساعت قبل

فقط منتظر لحظه ای هستم که آسیه خانم بفهمه معین رعنا رو عقد کرده

Mahan M
13 ساعت قبل

یکم بیشتر بزار ازاین‌رمان

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x