رمان شاهرگ پارت104

4.5
(46)

 

-این و بگم و برم رعنا…

گفت و تا رعنا به خودش بجنبد هر دو دست را دو طرف گونه‌های گُر گرفته‌ی دخترک گذاشته و صورتش را درست مقابل صورت خودش نگه داشته بود.

-یه بار دیگه میگم اما آخرین باره!
میخوام بدونی که دیگه تکرارش نمیکنم، خب؟

نفس داغش مستقیم در تمام صورت رعنا پخش می‌شد.

-این آدمی که میبینی جلوت وایستاده شرع و دین و عرف به هیچ جاش نیست. میفهمی؟
من هرکاری کردم واسه خاطر راحتی تو بود.
واسه حال خوبت. یکم قبل گفتیم ما زن و شوهر نیستیم اداشم در نمیاریم اما میخوایم دوست باشیم، نگفتیم؟

صورت معین آنقدر نزدیک بود که زن بیچاره می‌ترسید دهان باز کند و لب‌هایش مستقیم به لب‌های معین برسد.

-جواب من و بده، لامصب!

-چ…چرا گفتیم.

-ایولله به حواس جمعت!
حالا که حواست جمعه خوب تو گوشت فرو کن که من حتی از یه دوست دو روزه هم تو رابطه صدش و میخوام.
آدم بی‌تفادت به درد من نمیخوره.
اینارو گفتم که بگم یه دفعه دیگه زبونت بچرخه به چرت و پرت من یه جور دیگه حرفم و حالیت میکنم. فهمیدی؟

اصلا مگر جرات نفهمیدن داشت وقتی از جدیت کلام معین حساب کار خود را برده بود.

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۱۲

 

-فهمیدم…

-موهاتم خیلی قشنگه!

حرفش که به‌ اتمام رسید پق خنده‌اش شبیه رسیدن گرمای یک موج انفجار قوی به صورت رعنا بود.

-میخوام هروقت دلم خواست تکرار کنم ببینم میخوای چیکار کنی! آخه تو جوجه‌ای دختر خوب! جوجه قراره به من نوک بزنه؟

این بار جواب شیطنت معین را نداد.

-دیگه هم حق نداری از من بپوشونیشون!

بعد سرش را به گوش رعنا رساند و ادامه داد:

-بازشون بذار ! من تاحالا موهای به این قشنگی ندیدم آخه!

پایین کشیدن سر رعنا با به صدا درآمدن آوای پیام کوتاه گوشی معین همزمان شد.

-جواب اینم چشمه دیگه! هوم؟

با خنده می‌پرسید و خونسرد گوشی را از جیبش بیرون می‌کشید.

-صدای چشم گفتنت و نشنیدم آخه، ضعیفه!

یک روز که دیگر خجالت را کنار گذاشته بود انتقام تمان این قلدری‌ها را یک جا از معین می‌گرفت.

-من برم دیگه ! توام زود بیا پایین…

-بی آن که بخواهد نگاهش روی صفحه‌ی گوشی معین گردش می‌کرد.

پیام رسیده از طرف مرضیه بود.

-داداش زود بیا تا این عروس خانمت همه مونو یه دور جر نداده!

-خوشم میاد زود یاد میگیری!

فورا نگاهش را از گوشی گرفت و به چشمان معین داد.

-پس اینجوریام نیست که واست مهم نباشه آقا سید معین شکیبات چه غلطی میکنه!

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۱۳

 

بعد گوشی را بالا گرفت و ادامه داد:

-خودت خوندی دیگه؟

خوب می‌دانست که نمی‌تواند چیزی را از معین پنهان نگه دارد و حالا دیگر مطمئن شده بود.

-جلدی اومدی ها! بیام پایین ببینم نیستی من می‌دونم و شما، بانو! گفته باشم.

گفت و چشمکی زد و بعد از آن که آن دو طره‌ی نافرمان را دوباره پشت گوش رعنا فرستاد به سمت در خروج پا تند کرد.

-آخ !

جای انگشتان معین پشت گوش‌هایش حالا خالی مانده و انگار که تیر می‌کشید.
قلبش هم تند می‌زد. اصلا تمام اعضای بدنش به قیام ایستاده بودند.

-کو این لباس بی‌صاحاب …

باید زُق‌زُق گوش‌ها و قلب وامانده را نادیده می‌گرفت و خودش را به طبقه ی اول می‌رساند.

باید پیش از آن که معین لباس عوض کرده و به جمع مهمان‌ها برمی‌گشت؛ خودش این دختر نشان‌کرده را از نزدیک می‌دید.

پریسا را قبلا هم دیده بود اما تصویرش در ذهنش آنقدر دور و گنگ بود که عملا امروز با اولین دیدار فرقی برایش نداشت.

کمی بعد با لباس‌های تمیز اما طبق معمول تیره در حالی که آرام قدم برمی‌داشت تا مبادا آن طره‌های نافرمان از جایی که معین برایشان مناسب دیده بود بیرون بیایند به سمت خانه‌ی شکیباها به راه افتاده بود.

-مادر باز کن درو شاه دوماد اومد! الهی که مادر قربون قد و بالات بره، پسرم.

قلبش مچاله بود اما این درست همان چیزی بود که خودش می‌خواست.

یک انتخاب که حالا شاید با چیزی که قرار بود در خانه‌ی شکیباها با آن رو به رو شود خودش هم زیاد درباره‌ی آن مطمئن نبود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x