رمان شوم زاد پارت ۲

4.4
(85)

شوم زاد
پارت۲:

حال دخترک باید چه می‌کرد؟

وقتی خان خود به شخصه آمده بود دیگر نه جای حرفی برای گفتن بود و نه جای فکر کردن به کینه ی قدمی ای که در دل داشت.

چشمش در میان دستان چفت شده ی روی افسار ها و تفنگ هایی که حالا غلافشان کرده بودند مدام در حال گردش بود تاشاید بهانه ای پیدا کند برای مشت کردن دست بالا رفته اش و ریختن خون نجسشان ولی لبخند هایی که روی لبانشان آمد و سرهایی که به منظور سلام کردن به بزرگ صحرا بالا و پایین کردند کور سوی امید دخترک را از بین برد.

-بازکنید دروازه رو…

فشار دست مشت شده ای که تکیه گاه تفنگش بود و دندان هایی که از خشم روی هم فشارشان میداد از زخمی قدیمی که امروز دوباره با دیدن مردانی از کوهستان باز شده بود نشات می‌گرفت!…

سر انگشتانش به سفیدی میرفت که دستی روی لوله ی آهنی تفنگش نشست و سرش را پایین آورد:

– الان وقتش نیست خورزمار، خان پایینه!

* خورزمار = پسرخاله و دخترخاله و  یا همون خواهر زاده ی مادر*

و سپس رو به تفنگداران صف کشیده فرمان پایین آوردن صلاح هایشان و باز کردن درب قلعه را داد.

– آروم باش سوتیام؛باید بریم پیشواز خان اگر…

دخترک خشمگین حرفش را قطع می کند:

-بسه مراد، بیا بریم

قفسه ی سینه اش تند بالا و پایین می‌شود ولی او بلد بود بر خود مسلط شدن را؛ بلد بود چگونه باید نقاب بر چهره بزند!

درست مانند تمام این سال ها…

به سرعت همراه با مراد از پله های بلند کنار دیواره پایین می آید ولی چشمش به درب چوبی قلعه ای است که در حال بسته شدن است و این به خوبی نشان می‌دهد که همه وارد شده اند حتی دشمن…

-خوش اومدید صمصام خان…
ولی ای کاش قبل از اومدن خبر می‌دادید که خدایی نکرده جلوتون شرمنده نشیم!
بفرمایید میگم بساط پذیرایی رو…

-خبر دادم دخترِ کدخدا ! هفت روز پیش قاصد فرستادم پیشت؛ هم اومدن خودم و هم افرادی که قراره باهاشون تجارت کنیم رو خبر دادم!
بگو ببینم نامه‌ی من واضح نبود یا برای تو و پدرت حرفای من بی اهمیته؟

نگاه سوتیام به سرعت از مردانی که در کنار ارابه های پر از پارچه ایستاده بودند گرفته می‌شود و چشم های متعجبش را به خان می‌دوزد:

— خدا اون روز رو نیاره خان … ولی نه من و نه کد خدا هیچ پیکی از طرف شما دریافت نکردیم!

چشمان ریز شده ی خان در جز به جز اجزای صورتش در حال گردش بود؛ مگر میشد که بعد از یه هفته قاصد نرسیده باشد؟

ولی این دختر را به خوبی میشناخت و می‌دانست که دروغ در حرفش نیست…

میدانست کل صحرا به سر اسم یه دانه دختر کدخدا مراد قسم می خوردند!

برای دختران الگوی پاکی و نجابت و برای پسران اسطوره ی شجاعت و دلاوری بود دخترِ مراد…

-بریم داخل؛اینجا مکان مناسبی نیست!
ولی قبلش تجاری که از کوهستان اومدن رو  بگو جا و مکان بدن ولی اون پسر…

اشاره اش به همان پسر صاحب اسب سفید بود ، همان که دستان دخترک برای فشردن گلویش له له می‌زدند!

البته فقط او نبود برای همه ی اهالی کوهستان همین حس را داشت!

به خون همه آنها تشنه بود!

–جایی مناسب و درخور بگو براش آماده کنن و درست مثل یک خان باهاش رفتار کنید؛ الان هم بگو بساط پذیرایی رو پهن کنن و خودت شخصاً به سمت سر سرا راهنماییش کن.

-جسارته خان ولی اون پسر کی…

-پسرشه! پسر حاکم کوهستان…

پس دخترک درست حدس زده بود… همان بود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x