۶ دیدگاه

رمان شوم زاد پارت ۲۱

4.5
(79)

‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
شوم زاد
پارت ۲۱:
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌دخترک مات و مبهوت به او زل زده بود!…‌‌‌
‌‌‌.‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌به اویی که خواسته بود پدرش را بکشد!…
‌‌
‌‌

‌‌
‌‌
‌‌
‌به اویی که از حالات دخترک کلافه شده و نفسش را با فشار بیرون می‌دهد!…‌‌‌‌
‌‌
‌‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
به اویی که به دخترک حق میداد چون جرایم پدرش را ندیده بود!…
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
اویی که پدرش برایش پدری نکرد!…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌اویی که هر روزش را با کینه از پدرش از خواب بیدار میشد!…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌اویی که می‌دانست پدرش می‌خواهد چه کاری انجام دهد!…
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌دوباره غرق در خاطرات گذشته و کودکیش شده بود که صدای خنده ی سوتیام باعث می‌شود نگاه از گل های قالی دستباف روی زمین بگیرد و سرش را بالا بیاورد!….
‌.‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌بی هیچ خجالت و یا اهمیتی به حضور هیرمان در کنارش میخندید!…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌آنقدر بلند که حتی صدایش با کیان بیرون اتاق هم رسیده بود!…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌صورتش قرمز و ردیف دندان های سفیدش معلوم میشود ولی نگاه هیرمان چیز دیگری را شکار می‌کند!…
.‌‌‌
‌‌
‌‌
‌.
‌‌
‌‌
‌‌
دو فرو رفتگیِ روی لپ هایش!…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌چه چال های قشنگی داشت دختر صحرا…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌مادرش هم چال داشت…
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌

— الا…الان…وایی
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌نفس هایش یکی در میان از زور خنده بالا می آمد!…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
صورت او از خنده قرمز شده بود و صورت هیرمان از عصبانیتی که کم کم داشت بر او غلبه می‌کرد!…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
دخترک بلاخره خنده اش کمی بند می آید و با دم و بازدم های عمیق سعی می‌کند خنده اش را کنترل کند:
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌.
‌‌
‌– این همه گفتی…گفتید که… مسخرم کردید؟!…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌
به سمتش خیز بر می‌دارد و جلویش روی زانو خم می‌شود!…
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌بازوی نحیفش را محکم در دست می‌فشارد و خشمگین در صورتش میغرد:
‌‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌‌
‌– گوش کن ببین چی میگم ، من وقت برای این مسخره بازیا یا سر کار گذاشتن کسی ندارم!…
هرچی شنیدی رو خوب به خاطر بسپار و کاری که می‌خوام رو انجام بده تا بتونی برگردی هرجایی که میخوای ولی…

‌‌‌

‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
انگشت اشاره اش را تهدیدوار در صورتش تکان می‌دهد:
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌

‌– ولی اگه کاری که میخوام نکنی کاری باهات میکنم که دیدن خورشید برات بشه آرزو…
‌‌‌
‌‌

‌‌
‌‌

‌‌
‌‌
بدون لحظه ای درنگ بلند شده و همان گونه که آمده بود می‌رود!…
‌‌‌
‌‌
‌‌

‌.
‌‌
‌‌
دخترک بی حس و بی هیچ ری اکشنی درست مثل لحظاتی که تنش را تکان می‌داد و یا درون صورتش میغرد نشسته و به نقطه ی نامعلومی از روبه رو زل زده بود!…
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌نمی‌دانست که اولین قطره ی اشکش کی چکیده ‌و فردی که کنارش نشسته کی آمده…
‌‌
‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌– هر کاری که بهت میگه رو انجام بده ؛ این تنها راهیه که میتونی برگردی خونت سوتیام خانم!…
‌‌هیرمان آدم بدی نیست ولی شرایط آدما رو تغییر میده برای همین به حرفش گوش بده!…
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
همچنان به روبه رو خیره بود!…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌ ‌.

‌‌‌.
‌‌‌
‌کیان ناامید از اینکه دخترک چیزی از حرف هایش فهمیده باشد بلند شده و قصد ترک اتاق را می‌کند!…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
   ‌
‌‌‌
‌‌
— تا کی؟!
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌پای در متوقف شده بود و به سمت دخترک برمیگردد:
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌– چی؟!

‌‌‌
‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌بلاخره چشم از دیوار سفید رو به رو برمی‌دارد و نگاه سرد و بی حسش را به کیان میدهد:
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌ — تا کی وقت دارم فکر کنم؟!…
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌

— ‌تا اومدن انگلیسی ها سه روز مونده ولی عمارت حاکم چند روزه چیدن مقدمات رو شروع کرده پس فقط تا شب وقت دارید!…
‌هیرمان خان تا شب میمونه تا جواب شما رو بشنوه ولی قبل از طلوع افتاب برمیگردن!… ‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌.

‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…
اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
15 روز قبل

پس هیرمان از پدرش کینه داره ومیخواد بدست سوتیام کشته بشه که دختر صحراست و با حاکم کوهستان دشمنم هستن ممنون گلم

نام نامدار
15 روز قبل

دستت درد نکنه نویسنده ی عزیز ای کاش پارت ها رو یکم بیشتر کنی 🙏🤏🙏

یاس ابی
11 روز قبل

دیشب موقش نبود بزاری

خواننده رمان
8 روز قبل

کجایی فاطیما گل خوبی چرا پارت نمیذاری امیدوارم حالت خوب باشه گلم

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x