شوم زاد
پارت ۴:
–هی سالار اونجا رو نگاه کن! دارن چیکار میکنن ؟
–دارن شکار میکنن!
دخترک میخواهد سرش را بالاتر بیاورد تا بهتر ببیندکه برادرش سریع کف دستش را روی سرش میگذارد و سرش را پایین میآورد.
–دیوونه شدی سوتیام؟ میبیننمون!
دخترک لجبازانه دست برادرش را کنار میزند و با سرتقی کنار گوشش نق میزند :
–باشه بابا؛ اونا اصلاً ما رو نمیبینن غر نزن.
— بسه دیگه باید بریم داره تاریک میشه!
— یکم دیگه بمونیم، هنوز که شب نشده تازه اونا هم هنوز وایسادن…
برادرش کلافه شده بود ولی قدرت نه گفتم به چشمان مرواریدیاش را نداشت، تا اینجا که آمده بود کمی دیگر هم میماند
— نگاه کن اونا چادر زدن یعنی شب میخوان اینجا بمونن!…
دخترک اعتنا نمیکند:
–سردشون نیست اینطوری پیراهنشون رو درآوردن؟
سالار به زور جلوی خندهاش را میگیرد و کنار گوشش مثل همیشه به سوالاتش پاسخ میدهد:
— نه نیست! ببین میخوان بازی کنن ،گرمشون میشه بعدشم اونا از بچگی توی کوهستان بزرگ شدن به این هوا عادت دارن
دختر لبانش را جمع میکند و سرش را به معنی فهمیدن بالا و پایین میکند برادرش باز هم لبخند میزند، دوست دارد لپهای گل انداخته از سرمایش را فشار دهد ولی نباید کوچکترین صدایی تولید کنند تا مبادا مردان کوهستان متوجه حضورشان شوند!…
سربازان کوهستان کشتی میگرفتند و دخترک با هیجان نگاهشان میکرد غرق در تماشای بازی بودند که چیزی حواس دخترک را پرت میکند :
–چه گل خوشکلی!
گل را نزدیک میآورد تا ببوید ولی تا سالار بجنبد و دست بر روی دهان دختر بگذارد صدای عطسهاش میپیچد و مردان کوهستان را آگاه میسازد !
این صدا به گوش همه رسید، چرا که آنها منتظر کوچکترین صدایی بودند تا شکار کنند…
چه حیوان، چه انسان …
گیر افتاده بودند!…
بدون اجازه از قلعه خارج شده بودند و مخفیانه وارد کوهستان شدند و حالا گیر افتاده بودند.
سالار نمیدانست چه باید بکند فقط دست بر روی دهان خواهرش گذاشته بود و او را از پشت محکم در آغوش گرفته بود و به سینه خود میفشرد…
برای فرار کردن دیر شده بود باید حواسشان را پرت میکرد تا دخترک بتواند فرار کند…
پسرک ۱۸ سال و خواهر کوچکترش ۱۳ سال بیشتر نداشتند!
— ببین چی میگم سوتیام خوب گوش کن از سمت راست میدویی تا جایی که درختا کم میشن؛ اونجا مرزه بعدشم کم کم درختا تموم میشن از اونجا میتونی قلعه رو ببینی به محض اینکه قلعه رو دیدی خودتو معرفی کن تا در رو برات باز کنن ! سوتیام یک دقیقه…
حتی یک دقیقه هم از دویدن دست برنمیداری…
دخترک سرش را به چپ و راست تکان میداد میخواهد مخالفت کند ولی دستی که روی دهانش بود اجازه هیچ حرفی را به او نمیداد ؛ اشکهایش روی دست برادرش میچکید سرش را نزدیکتر برد:
–نگران نباش من یه راه مخفی بلدم ولی فقط یک نفر میتونه وارد شه تا برسی به قلعه منم رسیدم!
بهت قول میدم که قبل از اینکه تو برسی من اونجا باشم فقط به هیچ وجه پشت سرت رو نگاه نکن! باشه آبجی ؟بلاخره رضایت میدهد و سرش را بالا و پایین میکند.
مردان کوهستان دنبالشان بودند و یکی از آنها در چند قدمیشان که رسید تا قبل از اینکه حرفی بزند تیر کوچک سالار به سمت بازویش پرتاب شد و همراه با فریاد پردردش سوتیام به سمتی راهی شد که برادرش گفته بود!
دوید…
همچون غزالی که از ترس شکار شدن میدود دوید!…
ولی تنها!
دلش به حرف برادرش قرص بود ؛ می دانست که دروغ نمیگوید، یعنی تا حالا نگفته بود ولی این بار…
پسر اشکهایش را کنار میزند، سالار خود میداند که اینجا پایان کارش است و مردان کوهستان گمان میکنند که جاسوس صحراست.
بلند میشود و برای آخرین بار جلویشان قد علم میکند ؛ سربازان دور تا دورش را گرفته بودند.
خود را طعمه کرده بود تا خواهرش بتواند بدون هیچ دردسری به قلعه برسد .
سالار میدانست که شکار اصلی این شکارگاه خودش است ولی نمیدانست شکارچی حاکم کوهستان است و سربازانی که آنجا بودند متعلق به حاکم کوهستانند و آنها درست پا در قرارگاه او گذاشته بودند.
سوتیام خود هم بعدها فهمید که برادرش به دست حاکم کوهستان کشته شده و برای همین کینه کرده بود از بزرگ کوهستان…
آن روز سوتیام صدای فریاد پر درد برادرش را شنید حتی از حرکت ایستاد ولی برنگشت!
دلخوش کرد به دروغ شیرین برادر!…
در بین درختان سر به فلک کشیده ایستاده بود ولی به پشت سرش نگاه نمی کرد،قول داده بود.
صدای اسبی را از پشت سر میشنید ولی پاهایش میخ زمین بودند :
–سالار گفت که میاد، آره میاد،میاددددددد
امدن برادرش را با تمام توان فریاد میزند و دوباره شروع به دویدن میکند ، تندتر از قبل به امید اینکه برادرش آن طرفتر در قلعه منتظرش باشد…
یعنی حالا مردان کوهستان با برادرش چه میکردند؟
چگونه کشته شد؟
یعنی تا لحظه آخر هم نگران سالم ماندن سوتیام بود؟
یعنی لحظه آخر چقدر ترسیده بود؟
این سوالات بعد از ۱۰ سال در ذهن سوتیام باقی مانده بودند!…
دخترک پای قلعه که رسید قبل از اینکه کوچکترین صدایی از دهان خشک شدهاش خارج شود در آغوش سرد صحرا افتاد و چشم بست به امید اینکه همه این اتفاقات شوم خواب باشند و مثل همیشه وقتی از خواب بلند میشود در آغوش برادرش باشد و مثل همیشه به خاطر بدخوابیش با بالش به جانش بیفتد…
تفنگدار روی قلعه دختری را از دور دیده بود که به سمت قلعه میدود.
وقتی نزدیکتر شد تا قبل از بیهوشیاش او را شناخته بود.
از بالای قلعه فریاد میزد برای کمک به دختر کدخدا:
— دروازه را باز کنید!
بجنبید،سوتیام بیرونه !…
عجله کنید بیاریدش داخل؛ کدخدا رو خبر کنید …
دخترک روی دست سربازها وارد قلعه میشود…
بیهوش و تنها…
بدون برادرش برگشته بود!…
کمر کدخدا شکست…
مادرشان شیون میکرد و زنان و مردان صحرا با ناباوری به این فاجعه را مینگریستند.
روز بعد که دختر به هوش آمد دیگر نه خبری از آغوش برادرش بود نه صدای خنده همیشگی درون خانهشان…
تمام این ۱۰ سال کلامی از آن شب به کسی حرفی نزد!
به همه گفته بود که گرگها وسط راه حمله میکنند و او فرار میکند…
هیچکس او را مقصر نمیدانست.
ولی خودش…
هر شب بر روی قلعه تا خود صبح منتظر بود تا شاید برادرش از راه مخفی برگردد ولی نه راه مخفی و نه کوهستان هرگز برادرش را به او پس نداد و او بود و کینهای که سالها در دلش بزرگش کرده بود!…
دختری که عاشق نقش و نگار و دارقالی بود دیگر حتی یک بار هم پشت دار ننشست و به جای آن شد فرمانده قلعه مرزی صحرا…
سوتیام دختر کدخدا پا جای پای سالار گذاشت!
راه پسر کدخدا را ادامه داد ؛ پسری که هرگز به قلعه برنگشت…
حال ده سال گذشته بود؛
ده سالی که سوتیام در لحظه به لحظه اش به خود و برادرش قول انتقام داده بود!…
انتقامی سخت از حاکم کوهستان …
و حال او اینجا ایستاده بود، درست در کنار پسر کسی که قسم خورده بود تا جانش را نگیرد نمیرد.
او در کنار کسی ایستاده بود که قرار است راه را برای انتقامش هموار کند!
او کسی نبود جز پسر حاکم کوهستان؛که همه صدایش میزنند:
هیرمان خان…
یه خواننده ی عزیز توی پارت ۳ کامنت گذاشت و خیلی هم عصبی بود 🥲
اینجا به نظرم باید عذرخواهی کنم چون ممکنه اونجا کامنت من رو نبینه☹️
بابت تاخیر معذرت میخوام عزیزان…قول میدم که دیگه تکرار نشه
ولی خب حادثه که خبر نمیکنه 😪
باز هم معذرت میخوام😘😘😘😘😘
( بخشیدید؟)
دستت درد نکنه والا چشممون ترسیده از بس بد قولی میشه سریع هم گفته میشه پارت نیست خوب وقتی یه رمان تکمیل نیست گذاشته نشه بهتره تا اینجوری همه ناراحت باشن یه وقتم تو عصبانیت ادم بی احترامی کنه اون نویسنده احمق وقتی ایده نداره نباید به اشتراک بزاره ادم وقتی ایده داره زود مینویسه نه بشینه دستش تو کلش باشه فکر بکنه اخرش هیچی به هیچی تر بزنه به همهچی 😂😂
کامنت یادتون نرهههههاااااا
پس مردان کوهستان قاتل برادر سوتیام هستن ببینم سوتیام عاشق میشه یا انتقام میگیره ممنون ولی لطفا پارتو نذارین واسه آخر شب
دقیقااا🙊👍
اگه بتونم صبح میزارم🫠
ولی باز هم نمیتونم قول بدم ولی تلاشم رو میکنم
مرسی که نظر دادی عزیزم😘
صبح و شبش فرق نداره دیر وقت نباشه