شوم زاد
پارت۱۰:
.
.
.
.
طناب را بر می دارد و به سمت تفنگش میدود ؛ ولی قبلش با طناب پاره شده دست های هیرمان را میبندد
.
.
.
.
.
.
تکان های ریزی میخورد و این یعنی داشت به هوش می آمد
.
.
.
دست هایش را میبندد؛ با اینکه طناب کوتاه بود و بریده و بعد تلاش کمی میتونست بازش کند ولی باز هم زمان بیشتری برایش باقی میماند و او را سرگردان تر میکرد!…
.
.
.
.
.
تفنگش را بر می دارد و با یک دست افسار را میگیرد و روی اسبش می پرد!…
.
.
.
.
.
نه تنها راه آمده را بر نمیگردد بلکه فاصله ی یک تپه را هم طی نمیکند!…
.
.
.
.
.
.
دل خودش مهم نبود!…بلکه در آن لحظه فقط سرزمینش مهم و بس…
.
.
.
برای همین افسار را میکشد و اسبش را به سمتی که میخواست هدایت میکند!…
.
.
.
.
تنها راهش درخواست کمک از مردان و سربازانِ مخفی خان بود که فقط خان از آنها باخبر بود و پدرش که رفیق چند ساله اش بود!…
.
.
.
.
.
ولی سوتیام هم به واسته ی خبرچین هایش از این ماجرا باخبر شده بود ؛ نفوذی هایی که همیشه از اخبار باخبرش میکردند ولی چرا هیچ کدامشان از حرکت مخفیانه کوهستان بویی نبرده بود؟
.
.
.
.
.
از دور سیاه چادر ها را که میبیند سرعتش را بیشتر میکند و وقتی به چند قدمی چادر ها می رسد بی آنکه اسبش کامل متوقف شود از اسبش پایین میپرد و اسبش را همانجا رها میکند…
.
.
.
.
.
.
یکی از کسانی که از دور سوتیام را شناخته بود بلافاصله به سمت آخرین چادر میدود و فریاد میزند:
.
.
.
— کاووس خان…کاووس خان…
.
.
.
.
.
خودش را به داخل چادر پرتاب میکند…
.
.
.
چادری که مرد ها در آن بودند و گپ میزدند!…
.
.
.
.
.
به ظاهر افرادی عادی بودند که شغل هایشان کشاورزی و چوپانی بود و زندگی معمولی ای داشتند ولی در واقعیت هر کدامشان ده مرد را حریف بود و هرکدام در خانه هایشان درست در همان صندوق های آهنی و در زیر لباس هایشان بیش از ده تفنگ و تپانچه داشتند
.
.
.
.
دختر کوچکی که سوتیام را دیده بود حالا در ابتدا چادر دست روی زانو گذاشته بود و کمر خم کرده بود و نفس نفس میزد!…
— چه خبرته گلناز؟
با نفس نفس و بریده بریده پاسخ میدهد:
— دیدم…دختر کدخدا…رو…دیدم
دختر کدخدای…ابادی بالا…
دستش را به سمت چادر های جلویی دراز میکند و آنچه دیده بود بی کم و کاست بیان میکند:
— دیدم با سرعت داره میاد…اینجا
آشفته و…خاکی بود…
در یک آن ابرو هایشان در هم گره میخورد و سر هایشان به سمت یکدیگر میچرخد…
با عجله بلند میشوند و گیوِه هایشان را پا میکنند…
(گیوه: یه نوع کفش که لر ها و بختیاری های قدیم میپوشیدن و الان هم در مراسمات مهمی مثل عروسی پوشیده میشه!)
کاووس خان جلو تر از بقیه راه میرفت؛دل دردلش نبود بفهمد چه شده و خواهر زاده اش برای چه تا اینجا امده؟!…
سوتیام را از دور دید ، خودش بود…
لباس مردانه در تن و مثل همیشه برنو به دوشش…
پشتش به او بود با عجله چیزی را برای زنداییش تعرف میکرد:
— عجله کن زندایی!…
— سوتیام!
دخترک به سمتش بر میگردد…
همه با بهت نگاهش میکنند!…
صورتش رنگ پریده بود ،لباس هایش خاکی ،دستانش خونی و طره ی موهایش نامنظم از مینایش بیرون زده بود…
— چرا اینجایی ؟ چی شده؟
قدمی جلو میگذارد و نزدیک تر میشود:
— مردای کوهستان توی صحرا نفوذ کردن دایی؛زیاد نمیتونم توضیح بدم…
سریع مرداتو از در پشتی وارد قلعه کن…
آرام تر زمزمه کرد:
— قراره جنگ شه!…
مرد بازویش را میگیرد و کنار گوشش پچ میزند:
— کی بهت گفته بیای اینجا سوتیام ؟
— کسی بهم دستوری نداده ! خودم اومدم دایی چون تنها کسی که میتونه کمک کنه شمایید!…
مرد دستش را با غیض رها میکند
–نمیدونم از کجا فهمیدی سوتیام ولی تا خان دستوری نده یک نفر هم از اینجا تکون نمیخوره پس برگرد به قلعه اگه لازم باشه خان خودش فرمان میده…
عقب گرد میکند که برگردد و هر کدام به تبعیت از او یک قدم به عقب بر میدارند که صدای خش دار سوتیام بلند میشود:
— کی فرمان بده کاووس خان؟
میگن…
بر میگردد و منتظر نگاهش میکند
— میگن خان مرده!…
اگه دیر بجنبیم صحرا رو هم از دست میدیم دایی…
توروخدا نزار رو سیاه شم…
— خان؟چی داری میگی تیام؟اصلا تو از کجا میدونی؟
مچ دست هایش را بالا می آورد:
–گفتم که آدماشون نفوذ کردن؛من رو هم گرفته بودن!…
میگفتن خان رو کشتن…
فریاد میکشد:
— درست حرف بزن ببینم چی میگی
بغضش تمنای شکستن دارد ولی تا به حال کسی اشک سوتیام را ندیده بود!…
البته به جز هیرمان،که آن هم به خاطر شک ناگهانی ای بود که به او وارد کرد…
–خان امروز برای سرکشی رفت آبادی های بالا همراه…
چانه اش می لرزد!…
چگونه باید به بقیه میگفت که ممکن است پدرش مرده باشد؟
اصلا خوش کی چنین چیزی را قبول کرد؟
اینقدر اسان بود برایش؟
نه، بدون شک نه!..
سرش را پایین می اندازد:
— همراهِ کد خدا مراد رفته بودن!…
همینقدر میدونم!…
.
.
.
.
.
.
.
.
(پارت های بعدی نوشتنشون خیلی دردناکه!… برای همین دیر پارت دادم!. )
خدا رو شکر تونست فرار کنه ممنون گلم قرار بود یه روز در میون پارت بذاری
ممنونم که خوندی عزیزم
درسته روند یک روز در میون هست شب نتونستم بزارم صبحش گذاشتم 🩵