۵ دیدگاه

رمان شوم زاد پارت۱۷

4.4
(98)

شوم زاد
پارت۱۷:
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
در کوهستان دختری بود که از زادگاهش ربوده بودنش و راهی دیار غربتش کرده بودند ولی در صحرا چه میگذشت؟!…
‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌صحرا:
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
روز پنجشنبه ی هفته بود!….

‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌سه تابوت بر روی دست های مردان صحرا می‌رفت!…
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌بیش از صد تفنگچی به سمت آسمان تیر در می‌کردند!…
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
( تیر در کردن یکی از رسم های بختیاری هاست که وقتی بزرگی از اونها  فوت میکنه انجامش میدن و یعنی اینکه موقع تشیع جنازه تفنگ هاشون رو به سمت بالا میگیرن و توی هوا پشت سر هم شلیک میکنن)
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌صدای سُرنا و دهل کل صحرا را پر کرده…می‌دانید…آخر ، جوان مرده مرده بود!…
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌جوان کشته بودند از صحرا…
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌
آن هم جوانی که قرار بود دو روز دیگر به حجله بفرستنش!…
جوانی که نو عروسش به خانه نیامده باید میرفت!…
هنوز شوهرش نشده بود ولی مردان کوهستان عروسش را بیوه کرده بودند!…
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
متوقف میشدند و از حرکت که می‌ایستادند جنازه ها را روی زمین می‌گذاشتند و دوباره برمی‌داشتند و حرکت می کردند ولی این صدای کِل و جیغ ها بود که وقفه نداشت!…
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌
رقص دختران با حنا ها و شیرینی های روی دستانشان بود که متوقف نمی‌شد!…
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
میدانید؟!…
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌…آخر عروسی و عزای جوان ناکامشان را یکی کرده بودند!…
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
.‌‌‌‌

تا به حال شنیده اید که می‌گویند عروسی داریم اما داماد نداریم؟…
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌داستان همان بود…
عروسی داشتند اما…
دامادشان رفته بود…
‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
(وقتی کسی که جوان و مجرد یا ناکام هست فوت میکنه ساز و دهل میارن و با شیرینی و حنا میرقصن و همچنین مثل عروسی کِل میکشن )
‌‌‌‌
‌‌
آن جوان فقط یکی از داغ های گذاشته شده  روی دل صحرا بود!…
‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌

‌‌‌‌‌
‌– لا اله الا الله…
‌‌‌
‌‌

‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌
سه قبر در کنار هم برایشان کنده بودند!…
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
یکی یکی شروع کردند به وداع با جنازه هایشان…
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
اول از همه بزرگ صحرا را در گور گذاشتند!…
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌
صمصام خان مرده بود…
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
مردی که تازه به شصت رسیده بود را مردان کوهستان کشته بودند!…
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌

مردی که به امید رفع کدورت دیرینه و سر و سامان دادن فرزندش آمده بود به منطقه ی مرزی!…
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
میخواست برای رفع دشمنی ها تجارت کند !…
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
و چیز دیگری که برای آن به صحرا آمده بود سوتیام بود!…
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌

دختری که از بچگی دوست داشت عروسش شود و هرجا می‌نشست نام پسرش را بر او میگذاشت و وقتی فهمید پسرش هم دلداده است خودش شخصا آمده بود که رسما از پدر و مادرش خواستگاری اش کند ولی همه میدانست که نشان کرده است!…
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
به مراد خان گفته بود دخترک را برای پسرم می‌خواهم که چراغ خانه اش شود…
که جانش شود…
که هر نفس پسرش در گروی نفسش باشد…
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
گفته بود حرفش را ولی چند روز بعد هم خودش جان به جان آفرین تسلیم کرد و هم  نفس و چراغ خانه ی پسرش از دست رفت!…
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌

‌‌‌‌
دوقبر دیگر هر دو محافظان خان بودند که کشته بودنشان!…
‌‌‌
‌‌‌
.‌‌
‌‌‌
‌‌‌

‌‌
روزی که هیرمان گفته بود به خان و کدخدا مراد در آبادی حمله کرده بودند ؛ که حاصل شد سه کشته و یک زخمی که آن هم کدخدا بود!…
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
دخترک در کوهستان در بستر بود و پدرش در صحرا با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد!…
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌
‌‌مراد از روزی که سوتیام همراه خانزاده ی کوهستان قلعه را به مقصد امامزاده ترک کرد آرام و قرار نیافت!…
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
قرار بود تا پای جان از آن دختر محافظت کند ولی از آن روز به بعد دخترک را نیافت!…
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
از آن روز پا به پای خاله اش بیدار مانده بود!…
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
پا به پای سربازان ، صحرا و مرز را الک کرده بود!…
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌پا به پای رودی که امواجش جاری میشد می‌رفت تا شاید دخترک را در آب بیابد!…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
می‌دانست از آنجا وارد کوهستان شده برای همین کل اطراف رود را گشته بود!…
‌‌‌
‌‌‌
‌.

‌.
‌‌‌چه میکرد؟!…
می‌ترسید که نکند کشته شده باشد ولی باز هم به دنبال ترسش می‌گذشت!…
به دنبال جنازه ی خورزمارش!…
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌.‌
‌‌‌‌
می‌رفت…
بدون شک به کوهستان می‌رفت…
باید سوتیام را پیدا می‌کرد…

‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
خان و سربازانش را در کنار هم و هم تراز هم قرار دادند…
درست مانند یک خان…
مانند  مردان بزرگ…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌**‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
کوهستان:
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌– حالش چطوره؟
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
هیرمان بود که می‌پرسید!….
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
شب شده بود و هیرمان به پشت بام آمده بود و به ماهِ در آسمان و درختان سربه فلک کشیده ی کوهستان نگاه می‌کرد!…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
و کیان بود که تا پاسی از شب بالای سر دخترک ایستاده و مراقبش بود!…
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌.
‌‌
از نظر کیان آن دختر اسیر جنگی نبود‌‌ ؛ بلکه او یکی از مهره های اصلی صحرا بود!…

‌‌‌
‌..
‌‌.‌
‌‌‌
‌‌‌‌‌کیان هم برعکس خودش کمرش را به خشت های حفاظ کوتاه پشت بام تکیه داد  نگاهش را به چشم های بیخیالش که آسمان را رصد می‌کرد دوخت:
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
— خوبه…یعنی…
نفس میکشه ؛ هنوز نمرده!…
ولی…
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
بلاخره چشم از آسمان می‌گیرد و به چهره ی کنجکاو کیان دوخت:
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌– ولی؟…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
— باید بگیم طبیب بیاد بالا سرش ؛ دندش فک کنم شکسته باشه!…
‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
–پس از صبح تا حالا داشتی چیکار میکردی؟
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
تیز نگاهش میکند و با حرص دندان روی هم سابید:
‌‌‌
‌‌‌

— یه کتفش در رفته بود و یه دنده ش هم شاید شکسته باشه ؛ تموم تنش چاک چاک بود!…
تو پاهاشو دیدی؟!هااا؟
معلومه از پا آویزون بوده که اونطور شلاق خورده و خون به پاش نرسیده!…
من هیچ گناهکاری رو اینجوری شکنجه نمیدم چه برسه به یه دختر!

‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌زیر لب زمزمه می‌کند و نفسش را پر فشار بیرون میدهد:
‌‌
‌‌
— امیدوارم بتونه بازم راه بره!…

‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌نیشخند میزند:
.‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌– پس خوب به خدمتش رسیدن!…
دستشون درد نکنه!…
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌–خب پس چرا اوردیش  بیرون ؟ میذاشتی بمیره!…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌لبخند شیطانی ای بر لب هایش شکل میگیرد:

‌‌‌
‌‌‌
— باهاش کار دارم؛زوده برای مردنش!…
باید خیلی کارا رو اینجا تموم کنه بعدش خودم میفرستمش به درک…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
[مغزم میپرسه :یه فحش ابدارمون به هیرمان نشه؟] [وجواب دختر شیطانی درونم:کار از فحش گذشته قمه بیار]

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…
اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا
1 ماه قبل

رسم تیر اندازی در عشیره های عرب و قشقایی و لرها و بختیاری ها رایج هست چه عروسی و چه عزا و متاسفانه چه رسم غلطی
چون هر سال چندین نفر تلفات در اثر این تیرهای هوایی که پوکه و ساچمه هاشون میخوره به مردم گزارش میشه ولی همچنان رایجه

خواننده رمان
1 ماه قبل

خیلی جاها تو مراسم تشییع جوانی که ازدواج نکرده ساز و دهل میارن
فکر میکردم هیرمان یه ذره دلش سوخته به حال سوتیام نگو اینم یه عوضیه که نقشه خودشو دنبال میکنه ممنون فاطیما جان

خواننده رمان
پاسخ به  Fatima
1 ماه قبل

روح پسر خالتون شاد پسر خاله مادر منم دو ماه قبل همینجوری تشییع شد موفق باشی گلم

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x