شوم زاد
پارت۱۹:
دست بر دیوار ها گرفته بود و آرام آرام راه میرفت!…
رد کبودی های روی صورتش کم کم در حال ناپدید شدن بود و زخم های پشت کمرش بهبود چشم گیری داشتند!…
با پاهای لنگ لنگان و دستی که به دیوار تکیه داده شده بود از اتاقی که نزدیک به دوهفته قرق کرده بود خارج میشود!…
آنقدر مهمان نوازان خوبی بودند که دخترک به خاطر دروغی که به آنان گفته بود در هر لحظه احساس گناه میکرد و از نگاه به چشمان مهربانشان شرم داشت!…
در این دوهفته هیچ خبری از هیرمان دریافت نکرده بود با اینکه فکر میکرد به زودی قرار است ملاقاتش کند ولی او نیامده بود و همین باعث شده بود دخترک روز به روز بهتر شود!…
در هر دقیقه و هرساعت بار ها در ذهن خود راه فرار از کوهستان به صحرا را طی میکرد!….
ولی عمر خوشی دخترک در کوهستان بلاخره در روزی شوم به سر آمد!…
روزی که زندگی خیلی ها را دگر گون کرد!…
روزی که هیرمان آمد تا طلب کند….
آمد تا از دخترک چیزی را طلب کند که بزرگ ترین مشکلش بود و تنها باز کردن گره اش به دست او بود!….
*
.
سوم شخص:
با دست به دیوار کنار پله ها آرام پایین می آید و در بین راه گلنسا را میبیند!…
دختری بور و خوش صحبت که روز های اول به همراه بی بی آمده بود!…
زیبا بود و ساده…
— عه… باز که بلند شدی!…
آخه مگه میخ داره اون رخت خواب دختر؟!
خنده ی آرامی میکند و با کمک دست حلقه شده ی دوربازویش دست از دیواره گرفته و با او هم قدم میشود!…
– میخ نداره ولی من آدم یه جا موندن نیستم ؛ والا که زخم بستر گرفتم از بس دراز کشیدم!…
در وسطای زمین خاکی قلعه بودند و راه را به سمت مطبخ کج کرده که صدای باز شدن دروازه های بلند قلعه باعث گردش نگاه و توقف شان میشود!…
و عذابی که دوباره بر دخترک نازل شده بود سوار بر اسب سفید و به همراه ده مرد وارد قلعه میشود!...
پر ابهت و مغرور اسبش را وارد قلعه میکند و ماهرانه از روی اسبش به روی زمین میپرد!…
از دور نگاهشان میکرد که کیان و دو مرد دیگر هم بهشان ملحق شدند و همدیگر را صمیمی در آغوش گرفتند!…
دخترک متوجه نمیشود چه میگویند ولی اشاره ی کیان را نسبت به اتاق های بالای راهپله میبیند و حدس اینکه اولین مقصد هیرمان خان بعد از دوهفته کجاست سخت نبود!…
داشت کم کم امیدوار میشد که از کار و مشغله ی زیاد او را فراموش کرده ولی خیال باطل!…
گلنسا زودتر چشم میگرد و میخواهد راهش را ادامه دهد ولی دخترک همچنان ثابت مانده!…
.
– خدا به خیر کنه!…
کارامون هزار برابر شد…
پوف کلافه ای میکشد که سوتیام ارام بازویش را از دستش بیرون میکشد!…
گلنسا برگشته و با چشمان سوالیش نگاهش میکند و قبل از اینکه بخواهد سوالی بپرسد سوتیام سریع با اشاره به پله ها پیشدستی میکند:
– عه…من پاهام درد گرفته گلنسا میخوام برگردم نمیتونم از پله ها برم پایین ؛ تازه شما هم خیلی کار دارید من نمیخوام مزاحم تو هم بشم عزیزم تو برو من خودم برمیگردم توی اتاق!…
.
— آره آره عزیزم برو استراحت بکن عزیزم …اصلا بزار خودم بیام باهات!…
سریع یک قدم عقب میگذارد سرش را به چپ و راست تکان میدهد:
.
— نه گلی تو راحت باش خودم میرم نگران نباش.!…
دیگر ایستادن را جایز ندید و قدم هایش را تند تر از اولش برداشت و به سمت راه پله حرکت کرد!…
زمانی که درحال صحبت کردن با گلنسا بود هیرمان رفته بود ولی کجا را نمیدانست!…
دست به دیوار گرفته و آرام آرام از پله ها بالا میرفت!…
به پله های آخر رسیده بود که دیگر نه نفس و نه پاهایش یاریش نمیکرد و مجبور شد به ناچار بایستد….
.
با نفسی عمیق کمر خم شده اش را راست میکند و پای راستش را که بالا می آورد و به محض اینکه روی پله میگذاردش صدای درب چوبی یکی از اتاق ها بلند میشود!…
خارج شدن دو مرد مساوی میشود با پله ی آخری که سوتیام آن را پشت سر میگذارد!…
از اتاقی بیرون آمده بودند که انتظار داشتند دخترک در آن باشد ولی نبود!…
.
– پس کجا…
چشم که میچرخاند و نگاهش که به سوتیام میافتد صدای خشمگینش در جا قطع میشود و سر تا پایش را رصد میکند!…
حال چشم هر دو روی دخترکی بود که حتی برای قوی نشان دادن خودش دست از دیوار گرفته بود و به هرکس و ناکس نشان میداد که قدر قوی و مغرور است!…
.
چین بین ابرو هایش بیشتر شده و با درآوردن کفش هایی که کامل نپوشیده بود دوباره وارد اتاق شد!…
کیان با دست به داخل اتاق اشاره میکند و خود کنار میایستد تا دختر فاصله را طی کند وبعد از او خودش وارد میشود و لنگه های درب چوبی را دوباره به آغوش هم میفرستد!…
هیرمان پشت به آنها کنار پنجره ایستاده و همانطور که به بیرون نگاه می کرد و دست هایش را از پشت چفت هم کرده بود سکوت اتاق را میشکند:
— میبینم که سرپا شدی!…
آرام دور میخورد ولی همچنان دستش پشت کمرش چفت شده و این حالتش به خوبی سرشانه ی پهنش را به رخ میکشد!…
جوابی نمیدهد و اینبار رو به کیان دستور صادر میکند:
— بیرون باش و حواست رو جمع کن!…
پشه تو هوا پرواز نکنه کیان!…
با چشمانی که نارضایتی از آنها میبارید نگاهش میکرد ولی جز اطاعت کاری نمیکند و به سرعت بیرون میرود!…
بیرون رفتن کیان باعث میشود فاصله اش را با دخترک کمتر کند!…
در کنار رخت خوابی که تا شده بود جانبازی بود که بدجور به هیرمان دهن کجی میکرد!…
متوجه ی اعتقادات دختر از قبل شده بود!…
البته که چه مردم صحرا و چه کوهستان همه پایبند اصولی بودند به جز خانواده ی بی بند و بار خودش…
همین جا نماز باعث شده بود بار ها با خود تکرار کند که دخترک درخواستش را قبول نمیکند ولی باز هم او هیرمان خان بود…کسی که به هر قیمتی ، هرکسی را مجبور به اطاعت میکرد:
.
— میخوام اجازه بدم برگردی صحرا!..
.
سکوتش را که میبینید به در لودگی میزند:
.
— چرا چیزی نمیگی؟ نکنه اینجا رو بیشتر دوست داری؟
یا شاید هم از من خوشت میاد؟ هااا کدوم؟
بدون هیچ واکنشی به حرف هایش سریع به اصل مطلب اشاره میکند:
.
— هیچکدوم… فقط منتظرم چیزی که میخواید رو بگید!…
.
و باز هم قدم دیگری از فاصله کم میکند:
— چی میخوام؟ هووم؟
سرکج کرده و نیشخند میزند!…
منتظر جوابش است:
— شما بگید!…
در عوض آزادیم چی میخواید؟
قهقهه ی بلند و سر خوشانه میزند:
— همینو میخواستم!…
یه دختر زرنگ…دقیقا مثل تو دختر کدخدا!…
به یک باره خنده از روی لبش جمع میشود و صورتش جدی میشود:
– در عوض ازادی ای که بهت میدم باید برام یه کاری بکنی!…
(فردا هم یه پارت طولانی و خوشکل مهمونتون میکنم😍😘!…)
ممنون عزیزم خوبه که فردا هم قراره پارت بذاری جای حساسی تمومش کردی ببینم هیرمان چی میخواد
اره از عمد اینجا تمومش کردم😂😂
دیگه کِرم نویسنده خیلی مهمه😆🤣
مرسی که خوندی عزیزم❣️❤️
😂😘😍