۱۱ دیدگاه

رمان شوم زاد پارت۲۰

4.4
(173)

‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
شوم زاد
پارت۲۰:
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
( این پارت هم تقدیم به خواننده های خاموشی که هیچ وقت حتی به خودشون زحمت یه کامنت رو هم نمیدن ولی خب من دوستتون دارم 😓🫀)
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌
گستاخانه سرش را بالا می‌گیرد و به چشمانش زل میزند:
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌– اگه کاری که میخواید رو انجام ندم چی میشه؟ اینجا حبسم می‌کند یا میکشیدم؟
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌لب هایش شیب ملایمی میگیرد و فاصله را کمتر از قبل می‌کند!….
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌نه تنها نگاهش بلکه دستش هم به سمت صورتش پیش‌روی می‌کند و طره ای از موهایش را از زیر مینا بیرون می‌کشد و دور انگشت می‌پیچد!…
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌‌

‌‌
‌‌
‌‌
با همان آرامش و لبخند کم‌رنگش صادقانه پاسخ دخترک را می‌دهد:
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌– یه روزی…توی جنگل سرتو پیدا میکنن…
اگه کاری که میخوام رو نکنی… یهو میبینی شب توی رخت خوابت نیستی و بعدش…شق
‌‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌‌

‌‌
‌ دستش را زیر گردنش به نشانه ی سربریدن می‌کشد و دوباره خوفناک ادامه میدهد:
‌‌‌
‌ ‌
‌‌‌
‌‌‌

‌‌‌– سر خوشکلت رو گوش تا گوش میبرم!…
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌اگر میگفت که نترسیده دروغ گفته بود ولی حتی اندکی از ان هم در چهره اش آشکار نشد!…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌.
‌‌
‌‌
‌به جایش بالای دسته مویی که در دست هیرمان بود را می‌گیرد و از دستانش خارجش  می‌کند و در میانیش فرویش میکند و قدمی عقب می‌گذارد و با جدیت درون صورت مرد روبه رویش میغرد:
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
— قبل گفتم الانم میگم حد خودتو بدون خانزاده…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌‌پوزخندی که روی لب هایش قرار می‌گیرد با آشوب درونش مغایرت دارد:
‌‌‌

‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
— خوب گوش کن ببین چی میگم دختر جون ؛ ‌‌‌من وقت اضافه ندارم که بخوام با مزخرفات تو هدرش بدم پس حرفمو فقط یک بار میزنم و تمام!…فهمیدی؟!…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
به جای جواب فقط با چشمانی منتظر نگاهش می‌کند و قدمی به عقب بر می‌دارد و با دستانی که در هم قلاب کرده به دیوار پشت سرش تکیه میدهد!…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
پاهایش توان زیادی نداشتند ولی هرگز به خود اجازه نمی‌داد که جلوی این مرد حرفی از ضعف جسمانیش بزند!…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌‌
سکوت دختر را که می‌بیند شروع به می‌کند و اینبار آشوب درونش را هم به دخترک منتقل می‌کند:
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌‌
  ‌
  — می‌خواستم صحرا رو بی سروصدا بگیرم تا جون و مال مردم رو حفظ کنم نه اینکه کینه ی قدیمی رو شخم بزنم…
حتی با صحرا کاری نداشتم و فقط میخواستم بزرگاتونو تحت فشار بزارم تا به حرفم گوش کنن ولی تو با دخالتت نه تنها مشکل رو حل نکردی بلکه مردمتو از چاله انداختی تو چاه!…
‌حالا باید اشتباهت رو خودت جبران کنی!…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌اخم هایش در هم فرو می‌روند و با خشم حرفش را قطع میکند:
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌– منظورتون رو متوجه نمیشم هیرمان خان ؛ شفاف صحبت کنید بهتره!…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
بی توجه به دخترک حرف خودش را ادامه میدهد:
‌‌‌
‌‌
‌‌.
‌‌
‌‌
‌‌– حاکم کوهستان…پدرم…
با انگلیسی ها همکاری میکنه و قراره چند روز دیگه بیان به کوهستان!…
ولی چیزی که اونا میخوان اینجا پیدا نمیشه بلکه اون طرف مرز توی صحراست…
هرکاری میکنن که صحرا رو بگیرن و پدرم هم هر طوری شده کمکشون میکنه!…
‌‌‌
‌‌

‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
— …
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌

— گفتم که خون و خونریزی درست نیست و من صحرا رو میگیرم ولی در اصل هدف چیز دیگه ای بود و تو نه تنها جایگاه من رو متزلزل کردی بلکه مردم خودت رو هم یه قدم به نابودی نزدیک کردی!…
حالا دیگه چیزی برای انگلیسی ها مهم نیست چون اونا هم بهترین سربازا دارن ، هم پول و هم قدرت…دیگه چیزی جلودارشون نیست!…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
دخترک بیقرار تکیه اش را از دیوار می‌گیرد:
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌– متوجه نمیشم…انگلیسی ها چیکار به صحرا دارن؟
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌– دقیقا نمیدونم چی میخوان چون ملاقات هاشون با پدرم کاملا محرمانه‌س ولی میدونم توی صحراست و اون چیزی هم که میخوان به جز نابودی نیست!…
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
–…
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌

‌– وقتی بحث خاک باشه دیگه دشمنی ما مهم نیست!…
پای انگلیسی ها به کوهستان و صحرا باز بشه دیگه هیچ کس نمیتونه مردم رو از دستشون نجات بده پس باید پاشونو نرسیده به خاکمون قطع کنیم!…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
نزدیک تر می‌آید و فاصله را به یک قدم کاهش میدهد:
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌– اگه بازی جدیدی راه ننداخته باشید و دروغی در کار نباشه الان باید چیکار کنیم؟!…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌
نامحسوس نفس راحتی می‌کشد…
دخترک را به عمق ماجرا کشیده بود و حالا می‌توانست کمی امیدوار باشد!…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌از جسارت درون کلام دخترک بدجور خوشش می‌آمد!…
یک قدم را پر می‌کند و دوباره همان موهایی که با اخم و تخم زیر مینایش فرستاده بود را در می آورد!…
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌

‌‌سوتیام یکه خورده از حرکتش سرش را عقب می‌کشد و موها از دست هیرمان آزاد شده و کنار صورتش می‌ریزند!…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
صحنه ی زیبایی از صورت دخترک به وجود آمده بود که حالا علاوه بر جسارت و شجاعتش صورت زیبایش را تحسین می‌کرد!…

‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
ولی چه حیف که خواب هایی که برای دخترک دیده بود دیگر چیزی از صورت زیبایش باقی نمی‌گذاشت!…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌دستانش مشت میشود ولی سکوت را ترجیح میدهد و عقب رفته و روی رخت خواب های تاشده می‌نشیند تا هم فاصله را زیاد کند و هم پاهای ناتوانش را از درد نجات دهد!…
‌‌.
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌– تو باید جلوی معامله ای که قراره با حاکم انجام بدن رو بگیری!…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌– من؟
‌‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌سرش را آرام بالا و پایین می‌کند که دخترک تکخند بلندی می‌زند و با حرص دست به صورتش می‌کشد!…‌‌
‌‌‌
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
— میشه بگید دقیقا چطوری؟

‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌حالا وقت گفتن بود!…
‌‌‌
‌از حالا شروع می‌شد!…
‌‌‌
‌‌بازی ای که برنده و بازنده اش از قبل مشخص شده بود!…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌

صدایش را پایین تر می آورد و طوری که صدایش به دخترک هم برسد مصمم لب میزند:
‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌

— حاکم کوهستان…
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌

‌‌‌
‌همچنان منتظر نگاهش میکند…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌– بکشش…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
و بوم…
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌

چنان بمبی درون مغز دخترک منفجر شد و طوری ناگهانی گردنش بالا امد که صدای فریاد مهره هایش بلند شد!…
‌‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌مات و مبهوت و با چشمانی که تا اخر باز شده بودند نگاهش میکرد!…
چه میگفت این مردک دیوانه؟!…
از کشتن پدر خودش حرف میزد؟
سرکارش گذاشته بود یا…
‌‌
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
میخواست پخش زمین شود و به چند دقیقه ای که به سخره اش گرفته بود و چرت و پرت تحولش داده بود بخندد ولی صورت جدی و اخم های در هم تنیده اش ضربان قلبش را کند کرد!…
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
جدی بود؟!…
‌‌‌
‌‌‌

‌‌
خواسته بود حاکم کوهستان را بکشد؟…‌‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌
شرط ازادیش کشتن یک انسان بود؟…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌
درست شنیده بود؟…
پسری حکم مرگ پدرش را صادر میکرد؟!…
‌‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌‌
‌<خداوکیلی نخواید کامنت بزارید ذوقم کور میشه!...>

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 173

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مدیر
19 روز قبل

فاطیما جان تو کانال تلگرام رمانت خیلی بیشتر لایک و طرفدار داره، فقط اینجا رو نبین😘

یاس ابی
پاسخ به  Fatima
16 روز قبل

یعنی تو تلگرام پارت گذاریها بی نظم هست که لایک و طرفداراش زیاده اگه اینجوری هست پس ما ملت بیکاری هستیم که هرچی بدتر باشه بیشتر دنبالش میریم

نام نامدار
19 روز قبل

یعنی هیرمان چه نقشه هایی تو ذهنش داره ؟
نویسنده ی عزیز دستت درد نکنه بابت رمان ای کاش میشد تند تند پارت ها رو بزاری
من مطمئنم که خواننده هااین رمان رو دوست دارن و شاید دلیلی که کامنت نمیزارن اینه که نسبت به سایت های دیگه کامنت گذاشتنش سخته

خواننده رمان
18 روز قبل

چرا هیرمان میخواد پدر خودشودبکشه اونم بدست دختری از بزرگان صحرا ؟حتما یه خواب بدیربرای سوتیام دیده ممنون فاطیما جان دستت طلا

خواننده رمان
پاسخ به  Fatima
18 روز قبل

عجب…
پس پارت بعدی رو زودتر بذار😂

خواننده رمان
18 روز قبل

حتما بعدش میخواد به خونخواهی پدرش به صحرا حمله کنه

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x