۱ دیدگاه

رمان شوکا پارت 102

4.1
(155)

 

 

 

جوان بود و عجول.

برعکس یاسینِ صبور.

یاسر حتی برای ازدواج هم کامل آماده نبود، از نظر مسئولیتی یا هر چیز دیگری.

انتظار داشت تمام مشکلاتش را یاسین حل کند.

 

– یعنی چی داداش؟ الان من چه غلطی بکنم؟

 

انگار یاسین هم حوصله‌اش را نداشت.

– غلط رو اون موقعی که داشتی… استغفرالله. دهن آدم رو به چه حرف‌هایی باز می‌کنه.

یه نگاه به خودت و شرایط خانواده‌ت می‌کردی قبل از هر کاری. من به این سنم غلط بکنم به خدا!

همین که گفتم.

 

 

– پنهون‌کاری دیگه فایده نداره. امشب همه‌چی رو به مامان‌بابا باید بگیم.

حتی من هم یخ زدن تن یاسر را حس می‌کردم.

نگران بود، من هم جایش بودم تا الان سکته می‌کردم.

 

– لعنت به این همه فکر و عقیده‌ی بسته. از زنی که عاشقشم بچه دارم، باید به هزارنفر‌ جواب پس بدم.

من می‌خوام دستش رو بگیرم ببرم یه گوشه‌ی این دنیا بی‌حرف زندگی کنم، خواسته‌ی زیادیه؟!

 

– بله! زیاده. اول نگاه کن کجا وایسادی، تو چه کشوری، تو چه خانواده‌ای. اینجا آمریکا نیست که طرف اول بچه‌دار بشه بعد تازه تصمیم بگیرن ازدواج کنن یا نه.

هرچی قاعده و قانون خودش رو داره، یکی زبونم لال این بلا رو سر خواهر خودت می‌آورد یقه جر نمی‌دادی؟ عجولی و بی‌احتیاط.

پای کاری که کردی وایسا! جلوی بقیه هم وایسا، مثل یه مرد!

 

طعنه‌اش سنگین بود برای یاسری که صورتش از خشم کبود شده بود.

خسته بود از سرزنش، یاسین در عین حامی‌گری‌اش، گاهی زیاد سرکوفتش می‌زد.

تقصیری هم نداشت.

خودش آشفته بود با هزار مشکل و طلبکار.

صبرش کم شده بود و به موازات منطقش.

 

این موضوع حتی برای یاسین هم قابل درک نبود.

دو برادر چقدر حرمت میانشان شکسته شده بود در این چند وقت.

 

 

 

کاسه‌های نیمه‌خورده را جمع و با عجله آشپزخانه را مرتب کردم.

 

طفلک یاسین، چند قاشق بیشتر نخورده بود.

دست‌هایم را خشک کردم و زیر خورشت را که به جوش آمده بود را کم کردم تا گوشت و لپه‌اش بپزد.

دستور خاتون بود برای شام.

 

غروب دلگیر زمستان، غبار غم روی دلم پاشیده بود.

مثلاً اگر این خانه بچه‌ای داشت، الان به جای این سکوت، سروصدا و جیغ و هیاهو آن را برداشته بود.

مثلاً بچه‌ی من و یاسین!

یاسر و زنش که قرار نبود اینجا زندگی کنند.

 

لبم را زیر دندان فشردم و آب دهانم را سخت بلعیدم.

کاش یاسین پیشنهادش را می‌داد.

می‌ترسیدم خودم بگویم و سنگ روی یخ بشوم.

نه وضع اقتصادی‌اش در شرایط خوبی بود و نه اعصاب و روانش.

یاسر و دردسرهایش هم قوزبالاقوز.

خدا آخر و عاقب ما و آبروی این خانواده را به خیر می‌کرد.

 

***

 

” یاسین ”

 

گاهی خیلی از چیزها ناخواسته از کنترلت خارج می‌شد.

دقیقاً مثل همین الان

برعکس تمام برنامه‌ریزی‌های من.

برعکس هر آنچه که در ذهن داشتم و آمادگی‌هایی که قرار بود به وجود بیاورم.

 

پایم را روی گاز فشردم و نیم‌نگاهی به یاسری که رنگ زرد کرده بود و بی‌قرار نفس می‌کشید، به سمت هدف معلوم راندم.

– آهو انقدر قلنج انگشت‌هات رو نشکن، صداش رو مخه.

 

نگاهم را از آینه و صورت وارفته‌اش گرفتم.

دیواری کوتاه‌تر از او پیدا نمی‌کردم.

اعصاب هیچ‌چیز را نداشتم و او هم به زور دنبال سرمان راه افتاده بود.

– داداش توروخدا تند برو. وای خدا… کِی این روزا قراره تموم بشه. وای‌وای نکنه بلایی سرش آوردن؟! بچه، بچه…

 

 

 

حالش را درک می‌کردم؟!

صددرصد.

یادم نمی‌رفت روزی را که آهو با سر خونی در آغوشم بود و من از ترس بال‌بال می‌زدم.

 

 

خلاصه‌ی حرف‌هایش چرت‌و‌پرت بود و تکراری.

تماس گرفته بودند که نرگس بیمارستان است.

با توپ پر و گریه و نفرین مادرش به یاسر.

فهمیده بودند، آن هم موقعی که من تازه داشتم با خودم فکر می‌کردم چگونه به پدر و مادر خودم بگویم و بعد هم آن‌ها.

 

گند خورده بود به همه‌چیز و خدا می‌دانست دخترک بیچاره چرا گوشه‌ی بیمارستان افتاده.

کتکش زده بودند یا غش و ضعف کرده بود.

 

ماشین هنوز کامل متوقف نشده بود که در را باز کرد و پایین پرید. احمق!

 

به سمت ساختمانِ بیمارستان دوید و من و آهو هم با قدم‌های بلند دنبال سرش بودیم.

امیدوار بودم کار به درگیری نکشد.

هرچند با آن برادری که من دیدم، بعید بود همه چیز بی‌سروصدا ختم به خیر شود.

 

 

فکر و خیالش هنوز در سرم در حال کنکاش بود که چشم برادر نرگس به مایی که با عجله به سمتشان می‌رفتیم افتاد.

 

همچون گاو خشمگینی که پارچه‌ی سرخ جلویش گرفته باشند، فاصله را به هیچ رساند و ضربه‌ی محکمی روی دماغ یاسر نشاند.

 

 

صدای عربده‌‌اش نگاه همه را سمت ما کشید.

– بی‌ناموسِ بی‌همه‌چیز… زنده‌ت نمی‌ذارم حروم‌زادههههه…

 

 

پلک چپم عصبی شروع به پریدن کرد.

لعنت، لعنت به عقل ناقصت یاسر.

 

 

آنقدر شوکه بود که جلوی ضربه‌هایش حتی مقاومت نمی‌کرد.

با عجله به سمتشان رفتم و از یقه مردک افسارگسیخته را گرفتم و به گوشه‌ای پرت کردم.

 

 

 

– چه خبره آقا؟! اینجا بیمارستانه. می‌رید بیرون یا بگم بندازنتون بیرون؟!

 

 

صدای جیغ بلند سرپرستار اجازه‌ی واکنش به کسی نداد.

 

برادر نرگس احمق بود و برادر من هم احمق‌تر.

انگار تازه به خودش آمده بود که زبان باز کرد.

– چه بلایی سر زن و بچه‌م اوردی عوضی؟ چه غلطی کردی؟!

 

دو طرف به هم پیچیدند و صدای جیغ‌وداد دوباره به هوا رفت.

من هم میانجی‌گر بودم.

 

 

 

زودتر از آنچه که فکرش را می‌کردم، نگهبان پنج نفرمان را بیرون انداخت.

 

مادر بیچاره‌ی نرگس که لرزان و گریان بود و آهویی که رنگ از رخش پریده بود.

صدبار گفتم نیاید، حالا در این بل‌بشو یک چشمم هم باید به او می‌بود.

 

 

با یقه‌های جر خورده و سر و صورت هرچند کم، ولی خونیک هرکدام از نفس افتاده گوشه‌ای نشستند و با این حال باز هم برای هم  شاخ و شانه می‌کشیدند.

 

کاش خفه می‌شدند، کاش!

 

صدای داد من این‌بار در خیابان پخش شد.

آدمی نبود که بگذرد و ما را نگاه نکند.

– بس کنید دیگه، افتادید به جون هم. دیگه هیچکدوممون رو راه نمی‌دن. چه بلایی سر اون دختر اومده؟

 

پوزخند غلیظی بر چهره‌ی مرد نشست و با نفرت به یاسر خیره شد.

– زدمش! تا دستم اومد زدم اون هرزه رو… انقدری که همسایه‌ها اومدن از زیر دستم بیرون کشیدنش و آوردنش این خراب شده! اونقدری زدم که هم خودش بمیره هم اون حروم‌زاده‌ی تو شکمش…

 

چشم‌های یاسر طوری قرمز شده بود که هر آن امکان داشت رگ‌های خونی درونش بترکد.

طوری عربده کشید که شک نداشتم حنجره‌اش خراش دید.

– به بچه من نگو حروم‌زاده! می‌رم ازتون شکایت می‌کنم. با چه حقی دست رو زن من بلند کردی؟! به خداوندی خدا بلایی سر یکیشون بیاد، آتیشتون می‌زنم…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 155

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
7 روز قبل

ای بابا معلوم نیست این دوتا کی از مشکلات راحت میشن انگار همه ی مشکلات عالم دخیل بستن به آهو ویاسین بدبخت نمیدونم کی رنگ آرامش میبینن🤒🤕😮‍💨
ممنون قاصدک جان

آخرین ویرایش 7 روز قبل توسط Batool

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x