رمان شوکا پارت 104

4.2
(125)

 

 

دروغ که نبود. بچه‌داری خیال آسوده می‌خواست و جیب پر پول.

یک جفت آدم به آرامش رسیده، نه مایی که هنوز از هم سیر نشده بودیم.

برایش برنامه‌ها داشتم. فقط کمی دست‌و‌بالم باز می‌شد. یک مسافرت خشک و خالی هم نبرده بودمش.

 

– آهو خانوم خسته که نیستی؟

 

دندان‌های مرواریدی‌اش را به نمایش گذاشت.

عاشق این بودم که پابه‌پایم شده بودم.

همان‌قدر مشتاق و داغ!

 

لب‌و‌زبان‌ها جفت هم شدند و شعله‌ی آتش تن‌هایمان را گرفت.

 

با نفس‌نفس لب‌هایمان را از هم جدا کرد.

– وای… دربیار اینارو سریع‌تر… طاقت ندارم…

 

انگشت‌های ظریفش به کمک دست‌های زمخت من آمد.

چه معنی داشت دکمه‌های لباس آنقدر ریز باشند؟!

دو دکمه‌ی آخر را فشار دادم که تقی در رفتند.

به همین راحتی!

در این یک مورد صبر ظلمی بزرگ در حق دل‌های بی‌تاب بود.

 

ناله‌های پر لذتش را میان لب‌هایم گم کردم.

همه‌چیزش برای من بود.

قلبش، روحش، جسمش و حتی صدایش.

 

دقیقاً چیزی مانند نقطه‌ی آرامش.

جلوی خودش زیاد به زبان نمی‌آوردم اما می‌دانستم در این همه آشوب و ناآرامی روزگار، تنها دلیلم برای ادامه است.

مثل همین الان.

حکم همان آبِ روی آتش، همان‌قدر خنک‌کننده…

 

***

 

” آهو ”

 

دقیقاً یک ساعت، یک ساعتِ کوفتی وقت داشتم تا همه‌چیز را بگویم.

 

وسط عشق‌بازی، من له‌له لب‌هایش را می‌زدم و او می‌گفت قضیه را من باید برای خاتون بازگو کنم.

عقلم که کار نمی‌کرد، فقط به آن لب‌هایی فکر می‌کردم که به جای حرف زدن باید چفت لب‌های من می‌بودند.

بعدش هم قربان‌صدقه و دور سرم چرخیدن‌ها!

خرم کرد دیگر.

شیطان زبان‌نفهم می‌گفت یک‌باره بگو و قال قضیه را بکن و از طرفی هم شیطان غلط می‌کرد.

سکته‌اش می‌دادم، خونش گردنم می‌افتاد.

خدا این خاتون را می‌شناخت.

معلوم نبود چه زهره‌چشم‌هایی گرفته که بچه‌های خودش هم جرات حرف زدن نداشتند.

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

نگاه زیرچشمی به او انداختم.

داشت بافتنی می‌کرد.

به نظرم کمی زودتر باید دست به کار می‌شد.

 

-چی شده آهو؟ چیزی میخوای بگی؟

دس‌دس می‌کنی.

 

زیادی تیز بود. انگار از افکارم هدف و مقصودم را بفهمد.

لبخند زدم. آن هم از آن لبخندهای مادرشوهر پسند.

– می‌گم حاج خانوم، دوست داری نوه‌دار بشی؟!

 

 

لب‌هایش طرحی از خط صاف گرفت.

– حالت خوبه دختر؟ بچه‌های خاطره و شکوفه پس چی هستن؟!

 

گوشه‌ی لبم را از حرص به دندان کشیدم.

خدای گندکاری بودم با این سوال مسخره‌ام‌.

 

– درسته، یعنی، منظورم نوه‌ی پسری بود. بالاخره نوه‌ی پسریه که اسم و رسم این خونواده رو با خودش می‌کشه.

 

الحق که خوب جمعش کردم.

 

سری تکان داد و با دقت به کف دست کاموایی که بافته بود نگاه کرد. چشم‌هایش ضعیف بود.

– چرا بدم بیاد، هر روز دعا‌دعا می‌کنم خدا بهم عمری بده تا اون روزها رو هم ببینم.

ببینم… ببینم نکنه خبریه؟!

 

متعجب گفتم:

– چه خبری؟!

 

ریزبین سر تا پایم را نگاه کرد و روی شکمم مکث کرد.

– حامله‌ای؟!

 

حالا دیگر دست از کار کشیده بود. چشم‌هایم از این گشادتر نمی‌شد.

همین را کم داشتم.

 

هول‌زده به تلاطم افتادم. خنده‌ام بیشتر از سر اضطراب بود.

– نه نه! حامله چیه. تو این اوضاع در هم، موقع بچه‌دار شدنه مگه؟ منظورم، منظورم بچه‌ی آقایاسر بود. دوست دارید زودتر بچه‌ش رو ببینید؟!

 

🤍🤍🤍

 

چرت‌و‌پرت‌هایم خاتون را کلافه کرده بود. خودم بدتر از او بودم.

چرا بلد نبودم مثل آدم حرف بزنم؟

 

– آهو؟! خوبی مادر؟! می‌خوای بری یکم بخوابی؟! فکر کنم خسته‌ای!

 

این همان خفه‌شوی خودمان نبود؟! بود؟

چیزی به آمدنشان نمانده بود.

– خوابم نمیاد، فقط برام سوال شد.

 

با تاسف سری برایم تکان داد و کاموای مشکی را دور انگشت اشاره‌اش پیچاند.

– چه سوال‌ها می‌پرسی. یه مثل بود، می‌گفتن بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد، الان ماجرای ماست. کو تا اینا بچه‌دار شن. هنوز هیچی نشده. همین بهتر هم بعد عروسی یه چند سالی بچه نیارن و الا ما که این دختره رو نمی‌شناسیم. از کجا معلوم دو سال دیگه نرسن به طلاق و طلاق کشی؟!

دروغ که نیست، دختره به ما نمی‌خوره.

 

از نظر خاتون حتی من هم چند درجه بهتر بودم در مقابل نرگس.

– انقدرها هم که می‌گید دختر بدی نیست. چندبار اومده اینجا، خطایی کرده؟!

 

– خوب و بد آدما تو یک‌ماه دوماه معلوم نمی‌شه. از سر و وضعش بگیریم که وصله‌ی ناجوره.

چادر نمی‌پوشه، عیب نداره. کل دنیا که نباید چادری باشن، ولی بعدش چی؟ شان خانواده‌ی ما انگشت‌نما شدنه.

مانتوهاش که بدون بند و دکمه. جلوش بازه همش، همین مونده بره تو خیابون، بازاری‌های محل غنچه وسط پای خانوم رو وجب بزنن…!

 

لب‌هایم را سخت روی هم فشردم تا نخندم.

طرز گفتار و اصلاحاتش هم فرق داشت.

قشنگ می‌توانست در بدترین لحظات به خنده‌ات بیندازد.

ولی اقرار می‌کرد نامرد.

این همه آدم با همه نوع تیپ و قیافه‌ای،

مگر همه باید یک‌رنگ می‌بودند؟

کلنجار بی‌فایده بود.

در این مورد هرچه می‌گفتم، دلیل و برهان می‌آورد.

ذهن‌هایی که حصاری پولادین از عقاید زنگ‌زده دورشان را پوشانده بود با هیچ تیشه و چکشی متلاشی نمی‌شد.

 

 

 

حوصله نداشتم، درواقع اعصابم یاری نمی‌کرد فکر کنم، جمله کنار هم بچینم و دلیل و برهان بیاورم.

یک لحظه خودم و خودش را خلاص کردم.

 

– نرگس حامله‌س حاج خانوم!

 

به گوش‌هایش شک کرده بود. در سکوت منتظر واکنشش بودم.

– چی… چی گفتی؟ سربه‌سرم می‌خوای بذاری؟

 

 

آخر من کی سربه‌سر تو گذاشتم که بار دومم باشد زن حسابی.

– هیچکس خبر نداشت جز من و یاسین. قرار بود به شما بگیم که خانواده‌ش زودتر فهمیدن.

 

– وای خدا… گفتم این دختر درستی نیست، گفتم به ما نمی‌خوره…

 

بی‌توجه، دنباله‌ی حرفم را گرفتم. وقت تنگ بود.

– محرم بودن حاج خانوم.‌ داداشش گرفته زدتش. الان بیمارستانه و استراحت مطلق بهش دادن.

 

 

حرف‌هایمان جدا از هم بود.

هیچ‌کدام در جواب دیگری حرف نمی‌زدیم.

 

– آبرومون می‌ره… خدا خیرت نده بچه، انقدر که تو زندگیش عجوله. باید حداقل تا دوماه دیگه عروسی رو بگیریم برن سر خونه زندگیشون.

 

 

صورت گرفته و رنگ پریده‌اش خبر می‌داد که حتی یک ذره هم خوشحال نشده.

فکر و ذکرش آبرویش بود و من تیر خلاص را بر برنامه‌ریزی‌هایش زدم.

– دیره… شکمش تا اون‌موقع بالا میاد. لباس عروس با شکم بالا اومده، اونم با این در و همسایه و فامیل.

 

– من خودم چهارتا شکم زاییدم دختر، تو دو سه ماهگی زن حامله شکم آن‌چنانی نداره.

 

دلم برایش می‌سوخت. گفته بود به‌خاطر عروسی نگرفتن من و یاسین زیاد طعنه شنیده و می‌خواست برای یاسر سنگ‌تمام بگذارد و حالا.

 

– زن دو سه ماهه شاید، ولی پنج شیش ماهه چرا!

 

میل و هر آنچه که در دستش بود روی زمین افتاد و گلوله‌ی کاموا غلت‌زنان زیر پای من رسید.

کاش راه چاره‌ای وجود داشت.

خاتون از سر زبان افتادن وحشت داشت.

 

🤍🤍🤍

 

با نگرانی به چهره‌ی وارفته‌اش نگاه کرد.

بلند شدم و با عجله کنارش نشستم.

 

دست‌هایش را که در دست گرفتم، از سرمایشان من هم لرز کردم.

 

– خوبید؟! برم آب‌قند بیارم؟

 

همین را کم داشتیم. کاش یکم کوتاه می‌آمد. پس‌افتادن خاتون آخرین چیزی بود که نیاز داشته باشیم.

 

بلند شدم که به خودش آمد و محکم دست‌هایم را چنگ زد.

– یعنی بچه‌شون حروم… حروم…

 

نفسش گره خورد و دست روی سینه‌اش گذاشت.

 

با جهشی به سمت آشپزخانه رفتم و جعبه قرص‌هایش را آوردم.

 

هیچ قسمت ماجرا به این حال نینداختش جز این قسمت.

وحشت داشت از داشتن نوه‌ای حاصل از رابطه‌ای نامشروع.

 

با دست‌های لرزانم قرص را از کاور درآوردم و زیر زبانش گذاشتم.

– آروم باشید. به خدا اینطور نیست، محرم بودن. از وقتی که کنار هم بودن محرم بودن. حروم‌زاده نیست.

 

 

کمی گذشت و کم‌کم نفسش جا آمد. لرزان بازدمم را بیرون دادم و همان‌جا کنار پایش نشستم.

خدا لعنتت نکند یاسین که من را تنها گذاشتی.

بهترین مردهای روی زمین هم در شرایط خاص، بی‌عقل می‌شدند.

 

– آهو… جان یاسین، تو رو ارواح خاک پدر مادرت راستش رو بگو. اینا از قبل به هم محرم بودن؟ صیغه موقت بینشون جاری شده بود؟

 

سرم را پایین انداختم و تکان دادم.

نگاه پر تاسفم را به فرش دوخته بودم.

یاسر و نرگس عاشق هم بودند و هرچه می‌کشیدیم از همین عشق آتشین بود.

یعنی تمام مشکلش با آن چهار کلمه آیه حل می‌شد؟!

انگار تنفر یاسین از صیغه موقت به من هم سرایت کرده بود.

دروغ که نبود،

یکی مدتش را به یک ساعت و دو ساعت می‌رساند و هرزگی می‌کرد، یکی هم…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 روز قبل

ممنون قاصدک خانم🙏

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x