میگفتم کاش قلم پایمان میشکست و پا به مجلسشان نمیگذاشتیم؟!
خاتون خودش هم کم مقصر نبود. اوضاع خانوادهش را میدید و تا کسی دعوتش میکرد به اینجور مراسمها چادر چاقچور میکرد و من را هم دنبال خود میکشاند.
بحث که میانشان کم نبود.
از پرسیدن درمورد نازا نبودن من شروع شد و الی آخر…
بعد از یک سال برایشان عجیب بود که چرا شکمم بالا نیامده!
میان زنهای مسنی که به قول خودشان ماه دوم سوم نه نهایت ششم هفتم عروسیشان خبر حاملگیشان را به شوهرهایشان داده بودند، من جزو عجایب بودم.
البته مجالسشان رنگوبویی از سادگی و گذشته را نداشت.
همهچیز در تجملاتیترین حالت ممکن بود.
حتی وسایل پذیرایی در پکهای سفارشی و تزئین شده بود.
جوانهای جمع، همان عروسها و دخترهایش هم در افاده آمدن، دست همه را از پشت بسته بودند. سروگردنهای پر طلا، تکوتوک آدم ساده میانشان پیدا میشد.
خاتون یک چیزی میدانست که روزهای اول دست من را هم برخلاف میلم پر طلا کرد.
– کجایی آهو؟ رفتی تو فکر… چی رو داری پنهون میکنی؟!
سکوت طولانیام برای جواب خواستن مصممترش کرده بود.
– هیچی. این زنهارو که میشناسی، زیادی فضولی میکنن. اینبار هم بحثشون سر نرگس بود، حاج خانومم که کلاً دل خوشی نداره ازش به هم ریخت.
ماجرا چیزی فراتر از گفتههایم بود.
زبانها نیش کژدم بودند و سخت میگزیدند.
همه خبردار شده بودند که خاتون عروس کوچکش را هم بدون جشن به خانه آورده.
متلک انداختند که اگر وضع مالی حاج معراج انقدر بد است، گلریزان کنند و پول جمع کنند برای این امر خیر…
🤍🤍🤍🤍
زبان همه بند آمده بود از حرف آن زنِ مارصفت.
همه خبر داشتند از مشکلی که برای یاسین پیش آمده و بالاخره یکی زهرش را آن روز ریخت.
دلم نمیخواست یاسین با فهمیدن این موضوع احساس سرشکستگی کند.
همین حالا هم صبح تا شب سگدو میزد برای به دست آوردن ملکهایی که پدرش فروخت و با این حال، بخشی از بدهیاش ماند.
بیزینسهای سنگین بالا و پایینش همین بود.
سود کلان و در مقابل ضررهای سهمگین.
زندگی همیشه رو بازی نمیکرد.
مجبور بودیم با خوب و بدش بسازیم.
***
قلنج دستهایم را شکاندم و خمیازهی بلندی کشیدم.
دیشب بدخواب شده بودم و حالا به یازده نکشیده، خواب چشمهایم را گرفته بود.
از حق نگذریم تنبل هم شده بودم. با اینکه یک دار قالی برایم آورده بود ولی در خانه دل به کار نمیدادم.
همان آهوی در دشت نیمهکاره، دلم نمیخواست تمامش کنم .
زیادی دوستش داشتم و میدانستم به محض تمام شدنش باید به یاسین تحدیلش بدهم.
– خسته شدی به این زودی؟!
صدایش از پشت سر خیالات را از سرم پراند.
– یاسین! مگه قرار نشد بالا سرم واینسی؟!
شانهای بالا انداخت و همانطور که لیوان چاییاش را مزه میکرد، چشم و ابرویی آمد.
– حسابی غرق کاری، ببینم انتظار داری رو زیردستم نظارت نداشته باشم؟
زیردست؟!
چشم ریز کردم و به صورت بیخیال و پر اعتماد به نفسش خیره شدم.
– چاییتون یخ نکنه آقای رئیس! کاش کمتر به زیردستاتون نگاه مادی داشته باشین.
سر تا پایم را رج کرد و با مکث روی صورتم، لب پایینش را با زبانتر کرد.
انگار که لقمهی چرب و نرمی مقابلش باشد و آب از دهانش سرازیر کند.
– نگاه مادی؟ نچ! خانوم محمدی! من اصلاً به شما نگاه نمیکنم، من همهچی رو تو عمل به شما ثابت میکنم. میخوای برات یه چشمهشو بیام؟
یکی از آن چشمغرههای مخصوص خودم حوالهاش کردم.
– اذیت نکن یاسین. خیر سرم گفتم بیام سر کار چهارتا آدم ببینم، از در پشتی اوردیم مستقیم تو اتاقت.
بعد انگار که سینما خانوادهم، نشوندیم روبروی میزت تا ارواح عمهم کار کنم.
– مگه بده؟ بیخ گوشمی، هر وقت دلت برام تنگ شه فقط کافیه سر بچرخونی.
تمام کرمهای زمینوزمان در تن این مرد وول میخوردند.
میخواست قدرتنمایی کند؟!
ثابت کند حرف حرفِ اوست، هرچه بخواهد حکم است؟!
– من سند کتبی امضا کنم دلم برات تنگ نمیشه، راضی میشی؟! بابا تو دو روز نری سر کار من روانی میشم. میخوای به چی برسی با این کارت؟
چرخی دورم زد، بیخیالتر از ثانیهای قبل.
کنار دار قالی ایستاد و از پشت کار را وارسی کرد. ردیفهای اولش را یکی قبل از من زده بود.
– دل به کار نمیدیها! ارزش قالیچهی دستبافت رو چینش تاروپود و گرههاش مشخص میکنه. اونم وقتی کار رو برگردونی و از پشت نگاهش کنی.
به خدا که میخواست روانیام کند.
من چه میگفتم و او چطور توهم استاد بودن گرفته بود.
استاد که بود در خوب و بد کردن، ولی کار من هم بیایراد بود.
-اینطور پیش بری، نهتنها حقوق نمیگیری بلکه باید خسارت نخ ابریشمها رو هم بدی.
من واسه زن خودم ملایمت به خرج میدم، یه سال شده هنوز اون تابلوفرش رو تحویل نداده، با زیردستم که تعارف ندارم.
باز هم تکرار کرد. با حرص قلاب را روی زمین پرت کردم و توپیدم.
– یاسین بس میکنی این مسخرهبازی رو؟! اصلاً شنیدی من چی گفتم؟ حالمو داری به هم میزنی دیگه!
– یعنی میخوای بگی از دست من خسته شدی؟ نمیخوای ببینیم؟!
بیمنطق!
با حرص دندان روی هم ساییدم و گفتم:
– حرف تو دهن من نذار. شوهرمی، عاشقتم، چندساعتت بشه یک روز، دلم مثل سیروسرکه برات میجوشه ولی بفهم حرف من رو.
میخوام کار کنم، منم مثل این همه آدم. با چهار نفر هم کلام شم. خسته شدم به خدا. اگه میخوای دیوونهم کنی، پسفردا راهی این دکتر اون دکتر بشم واسه مریضی اعصاب، تعارف نکن، بگو جفتمون رو خلاص کن.
دیگر به نهایت صبرم رسیده بودم.
حرصی از جا بلند شدم و فقط میدانم دور خود چرخیدم.
چادرم زیر پا افتاد و لگدمال شد و من بیتوجه از رویش رد شدم!
– چقدر شما مردها خودخواهید! من حداقل از تو انتظار نداشتم یاسین.
تو که بعد از بابام بهترین مردی بودی که میشناختم، تویی که برام فقط یه شوهر نبودی. واقعاً خاک بر سر من، چقدر بیچارهم…
بغض غریبی گلویم را سنگین کرده بود.
اینکه مجبور بودم برای طبیعیترین حقم بجنگم؛
حق انسان بودن.
حق آزاد بودن و داشتن انتخاب.
– باشه آقا یاسین. من میرم میشینم تو خونه.
زن شوهردار و چه به این حرفها. تو هم راحت بزن تو سرم. کسوکاری که ندارم پشتم دربیان، هیچ جای قانون اینجا هم طرف من رو نمیگیره،
هرطور که دلت خنک میشه زور بگو. خیالت تخت آهو اول و آخرش خودتی.
کلماتم بیرمق شد از شدت خفگی.
خم شدم و چادر را بیتوجه به گردهای نشسته شده رویش سر کردم و بعد هم به کیفم چنگ زدم.
قدمهای محکم و اشکی که حالا اولین قطراتش چکیده بود.
دستم به دستگیره نرسیده بود که بازویم از پشت گرفته شد.
چرخیدم و کمرم به در کوبیده شد.