۱ دیدگاه

رمان شوکا پارت 108

4.3
(63)

 

 

تازه کمی نفسم بالا آمده بود.

حرف بی‌حساب می‌زد!

با بهت به خودش اشاره کرد و خفه جیغ کشید.

– داری من رو مسخره می‌کنی؟!

 

همیشه بهترین راهکارم برای عصبی نشدن، خنده بود.

همان کوچه‌ی علی‌چپِ خودمان.

واقعاً عصبی بود و اگر من هم مثل خودش رفتار می‌کردم به جایی نمی‌رسیدیم.

 

انگشت اشاره‌ام را بالا بردم و پرسیدم.

– خانوم اجازه! یه سوال… اگه یه وقت بیشتر از بوسه بخوام، باید جز اجازه‌ی شما رضایت‌نامه اولیاء هم داشته باشم؟!

 

چشم‌های درشتش هاله‌ای از خون گرفته بود.

از خشم یا آن چند قطره اشکی که ریخته بود.

 

دندان‌هایش را سخت روی هم سایید و خیره‌خیره نگاهم کرد.

خوب درک می‌کردم که چقدر دارد حرص می‌خورد.

زیادی به جفتمان سخت می‌گرفت.

کاش من را هم کمی درک می‌کرد.

– یاسین به خداوندی خدا یه جوری می‌زنمت از مردی بی‌افتی! مگه من مسخره توام؟ جدی باش!

 

لب‌هایم را روی هم فشردم تا آنچه که نوک زبانم آمده بود را نگویم.

نگاهی به سر تا پایش کردم.

لعنتی سرش را باید بالا می‌گرفت تا صورتم را ببیند، آن‌وقت برایم کُری می‌خواد.

به رویش می‌آوردم، بدتر حساس می‌شد.

– محض اطلاعت من از مردی بی‌افتم، خودت تا آخر عمر مجبوری بسوزی و بسازی. از من گفتن بود.

 

دست‌هایش را در هوا تکان داد و با صدای بلند گفت:

– بهتر، بهتر! از شرت راحت می‌شم. انگار کشته‌مرده‌ی کثافت‌کاری با آقام!

 

نچ! کار را خراب کرد.

با صورتی که دیگر رد شوخی در آن نبود نگاهش کردم و یک قدمِ محکم به جلو برداشتم. او متقابلاً عقب رفت.

 

آهو همیشه در رابطه‌هایمان پر شور و هیجان بود.

خیلی وقت‌ها حتی خودش پیش‌قدم می‌شد، دقیقاً چیزی که باب‌میلم بود. هیچ‌وقت رابطه‌ی یک‌طرفه را دوست نداشتم.

بی‌انصافی می‌کرد در مقابل منی که حال و هوای او از خودم هم برایم مهم‌تر بود.

 

 

 

حسابی نزدیکش شدم و تنم را به تنش چسباندم.

فکر می‌کرد عصبی شده‌ام که جیکش در نمی‌آمد.

ترسیده بود. یکی نبود بگوید آخر زن حسابی، من کی در هنگام خشمم تو را آزار داده‌ام که بار دومم باشد.

 

نفس عمیقی کشیدم. سرم را نزدیک سرش بردم و لب‌هایم را بیخ گوشش چسباندم.

چیزی که به زبان می‌آوردم فقط بین من و او بود، حتی مورچه‌های داخل اتاق هم حق شنیدنش را نداشتند.

– یعنی می‌خوای بگی اونی که تو بغل من صدای ناله‌هاش می‌خواد گوش فلک رو کر کنه و من برای حفظ آبرو به زور جلوی صداش رو می‌گیرم، تو نیستی؟!

 

بدنش لرز خفیفی گرفت و سریع گوشش را به شانه‌اش مالید.

همیشه می‌گفت وقتی نفسم کنار گردنش بخورد حالش زیر و رو می‌شود و حالا…

 

گوشه‌ی لبم در اوج خباثت بالا رفت و قدمی عقب رفتم.

تمام حالت‌هایش را از بر بودم.

آهو خود من بود، قلب تپنده‌ی من.

– دلم نمی‌خواد آزارت بدم، به مرگ خودت که شدی دین و دنیام. جایی دیگه که نمی‌تونم بفرستمت سر کار‌، خودت بهتر می‌دونی. اینجا هم… چی بگم آخه؟ بین این همه کارگر؟ قبل از این زن من نبودی ولی حالا یکی‌شون گوشه‌چشمی بهت نگاه کنه، گردنش رو خورد می‌کنم.

 

 

– چه منطقیه که داری یاسین! حتماً می‌خوای بگی من به تو اعتماد دارم، به جامعه اعتماد ندارم. جمله تکراری، هرکی از راه رسید این رو به من گفت.

به خاطر جامعه و چندتا مغز مریض، منم باید بسوزم؟ این انصافه؟!

به جای اینکه پشتم باشی، مقابلم وایسادی اون‌وقت انتظار داری با دوتا بغل و چهارتا کلمه حرف محبت‌آمیز راضی شم؟

 

خم شد و چادری که روی زمین افتاده بود را برداشت.

صدایش دلخورتر از آنی بود که تصور کنی.

– نمی‌جنگم، به جون خودت دیگه یه کلمه‌ هم درموردش حرف نمی‌زنم و براش تلاش نمی‌کنم. ولی هیچ‌وقت امروز رو فراموش نکن.

یادت باشه چطور پروبالم رو بستی.

 

 

می‌دانستم. مثل روز برایم روشن بود کوتاه آمدنش قهری طولانی در پیش دارد.

همین حالایش هم رو گرفته بود و نگاهم نمی‌کرد.

 

 

چنگی از حرص به موهایم زدم و گفتم:

– لعنت بر شیطون حروم‌زاده! بمون بمون! چیکارت کنم؟ از فردا برو بشین گل مجلس، دیگه هم کاری باهات ندارم.

 

باید خوشحال می‌شد ولی بدتر اخم درهم کشید و دست به کمر زد.

 

– با من اینطوری حرف نزنا! انگار یه چیزی بدهکارتم. این مدل قبول کردنت به درد خودت می‌خوره.

 

دیگر حوصله‌ی بحث کردن نداشتم.

امروز انبارگردانی داشتیم و من به خاطر خانم، از صبح بست در این اتاق نشسته بودم.

 

– یقه‌‌ی پیراهنم را صاف کردم و با چشم اشاره زدم کنار بیاید‌.

– خودت مختاری، می‌خوای قبول کن می‌خوای نکن. امروز بمون تو اتاق، هزارتا کار دارم انداختم رو دوش بقیه، فردا می‌گم یه جا وسط کارگاه برات روبه‌راه کنن. ببینم دیگه بهانه‌‌ای داری.

 

بدون جواب گرفتن در را پشت سرم بستم و بیرون رفتم.

انگار چاره‌ای نداشتم. باید کنار می‌آمدم با این‌که آهو از آن زن‌های خانه‌دار و حرف گوش‌کن نیست.

 

بحث‌وجدل اوقاتمان را تلخ می‌کرد.

یک‌بار من کوتاه می‌آمدم، یک‌بار او.

سخت بود، گاهی هم غیرقابل‌تحمل ولی زندگی مشترک اساسش همین بود.

برابری!

غیر از این یا آرامش اعصاب را از بینمان می‌برد یا محبت را از دل‌هایمان.

 

***

 

زیر آخرین چک را هم امضا کردم و به سمتش گرفتم.

– فردا اینارو بخوابون به حساب خودت. حتماً بار جدید نخ‌ها رو تسویه کن، حقوق راننده‌ها یادت نره، آفتاب نزده برو پی کار، حساب‌ها رو خودم جمع کردم. اون یه ماهی که جای من حقوق بافنده.ها رو دادی رو بردار داداش، دمت گرم.

باز هم هیچ و پوچ، هرچی سگ‌دو می‌زدم بر باد می‌رفت.

با اکراه چک‌ها رو از دستم گرفت.

– می‌ذاشتی می‌موند اون حالا تو این اوضاع! من و تو نداریم.

 

روان‌نویس را روی میز انداختم و با نیم‌نگاهی به ساعتم از جا بلند شدم.

یک ربع به هشت بود، گفته بود حول‌وحوش نه آنجا باشم.

 

 

ضربه‌ای به پشت کمرش کوبیدم و قدردان نگاهش کردم.

هیچ‌وقت محبت آدم‌ها را فراموش نمی‌کردم، بدی‌هایشان را هم.

– ثابت شده‌ای آقا کیوان، هرچی این طلب‌ها زودتر صاف شه، بار رو دوش منم سبک‌تر می‌شه.

فقط یه کاری کن، سر راهت آهو رو هم ببر، من یه جایی کار دارم نمی‌تونم ببرمش.

 

– خیر باشه، چیزی شده؟ از وقتی اومدم حس می‌کنم تو خودتی.

 

قراری که خودمم از نتیجه‌اش خبر نداشتم گفتن نداشت.

– چیز مهمی نیست، آهو هم پرسید بگو من خبر ندارم، دروغ هم نگفتی. من برم فعلاً.

 

دستش را درون دستم فشردم و موبایلم را درون جیبم فرستادم.

باید سایلنتش می‌کردم. شانس می‌آوردم آهو آن روی لجبازی‌اش گل نکند.

 

– یاعلی، برو به سلامت.

 

 

داخل ماشین که نشستم، این‌بار آدرس را با دقت بیشتری خواندم.

سر درنمی‌آوردم!

بی‌حوصله ماشین را روشن کردم. گوشی را روی بلندگو گفتم:

– الو! این کدوم جهنم دره‌ایه مرتضی؟ یه لوکیشن بفرست ببینم. جا قحط بود؟!

 

– شرمنده آقا! اساعه می‌فرستم. نمی‌شد که بیاریمش وسط میدون شهر!

 

بی‌حرف تلفن را رویش قطع کردم.

مردک زبان‌دار!

 

آدرس انقدر دور بود که دیرتر از انتظار رسیدم.

کوچه‌هایی که از غبار فقط رنگ سیاهی گرفته بودند و از تنگ‌دستی زمانه کوچک‌تر.

ما که خودمان آنچنان بالانشین بودیم، ولی خب اینجا صد پله‌ای از محله‌های ما فقیرنشین‌تر بود.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
8 دقیقه قبل

کجا میخواد بره ؟قاصدک جان پارت بعدی رو زودتر بذار

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x