رمان شوکا پارت 91

4.3
(175)

 

 

عصبی ظرف عسل را روی میز انداختم و با اخم دورتادور آشپزخانه را بی‌هدف رصد کردم.

 

مادرم هم طبق معمول اخم در هم کشید و تشر زد.

– چته توام! مرد گنده. حالا نه که خیلی عاشق عسلی. خوبه سال تا ماه عسل تو این خونه هست و تو لب نمی‌زنی.

 

درست می‌گفت، هیچ علاقه‌ای به عسل نداشتم.

شیرینی‌اش دلم را می‌زد مگر در یک صورت!

آن هم زمانی‌که طعمش را از روی لب‌های آن دختر بچشم و عقل از سرم بپرد.

 

شیرینی‌اش آن‌موقع خوردن داشت. اصلاً باید خوردنش را جز آن صورت حرام می‌کردند.

 

کلافه دستی پشت گردنم کشیدم و صورت داغ کرده‌ام را پایین انداختم.

لعنتی! مانند تشنگانی که دست و پایش را جلوی چشمه‌ی آب بسته‌اند شده بودم.

همان‌قدر حریص و طمع‌کار.

 

حیف، حیف که باید مراعات می کردم.

به سمت کابینت‌ها رفتم و یکی‌یکی بازشان کردم.

مرد گنده با سی‌و‌اندی سال و این همه خجالت عادی بود؟!

بد بود نمی‌خواستم کسی را وارد شخصی‌ترین حریمم کنم؟ حتی مادرم.

اگر در خانه‌ای جدا بودیم، مطمئنم خودم راحتتر از پسش برمی‌آمدم.

 

– چیه تق‌تق کابینت‌ها رو به هم می‌کوبی؟ شیشه چهارمغز هفته‌ی پیش از دست زنت افتاد. زحمت نکش.

 

زمین و زمان دست به دست هم داده بودند که مجبور باشم همه‌چیز را بگویم.

 

پسِ کله‌ام را با انگشت خاراندم و نفسم را خسته بیرون دادم.

سرم را جلو بردم و آرام طوری که انگار کسی اطرافمان است، پچ زدم.

– مامان… می‌شه یکم کاچی برای آهو درست کنی؟

 

 

 

– کاچی؟! کاچی برای چی؟! ببینم نکنه…

 

حرفش را قطع کرد و من دهانم دیگر آبی برای بلعیدن نداشت.

 

آرام سر تکان دادم که از جا بلند شد و در کسری از ثانیه، صورتم را بوسه‌باران کرد.

– مبارکه! مبارکه شاه پسرم. همیشه دلتون خوش باشه ان‌شاالله. خداروهزار مرتبه شکر که بالاخره با هم کنار اومدید.

ان‌شاالله به حق پنج تن زنده باشم و به زودی بچه‌ت رو ببینم.

صورت گر گرفته‌ام را از دست‌هایش جدا کردم و تشکر کردم.

یعنی روزی می‌آمد که من از آهو بچه داشته باشم؟

 

شک ندارم چنین روزی من از شوقِ زیاد می‌مردم.

 

فرار کردن بهترین راه بود در مقابل مادر هیجان زده‌ام که با قربان صدقه‌ رفتن من و عروسش، سعی داشت خوشحالی‌اش را نشان دهد.

 

بی‌درنگ مشغول درست کردن کاچی شد. سریع از آشپزخانه بیرون زدم.

باید کم‌کم آهو را بیدار می‌کردم. دلم دیگر طاقت نداشت ولی باید قبلش خودم را به دست گرمای آب می‌سپردم.

شاید در حد چند دقیقه کفایت می‌کرد.

دلم نمی‌خواست مادرم آهو را تنها خفت کند…

 

***

 

” آهو ”

 

 

جایی میان خواب و بیداری، غوطه‌ور در رویا…

صدای عشق‌بازی آشنا، به فاصله‌ی یک تار و وسعت یک دنیا.

لمس کرد و لمس شد…

به اوج رسید و به اوج رساند…

صداها دور شد… دورتر و دورتر و دنیای واقعیت به آن پیوست.

 

باز هم آن صدای آشنا.

مردانه و گرم.

گرمایش را تن کرختم به خوبی پذیرا بود.

آن هم دقیقاً کنار گوشم…

 

🤍🤍🤍🤍

 

– آهوجان، خانومم، بیدار نمی‌شی؟!

 

خانومم گفتنش گوش‌هایم را تیز کرد نه چشم‌هایم!

 

تکانی خسته در عالم خواب و بیدار به تنم دادم.

شامه‌ی پر شده‌ام از عطر شامپو، خبر می‌داد که تنی بر آب زده.

برعکس منِ خسته و کوفته.

کاش می‌گذاشت بخوابم…

کشیده و مست گفتم:

– ولم کن یاسین.

 

انگار که گالن‌گالن شرابِ ناب نوشیده باشم.

همان‌قدر حیران و خراب.

شاید هم کوه کنده بودم و خبر نداشتم‌! خدا می‌دانست.

 

تنم را از سرما در خود مچاله کردم که باز هم آن مزاحم دوست‌داشتنی امانم نداد.

 

– بیدار شو عزیزدلم. ببینم اصلاً حالت خوبه؟ درد نداری؟ ساعت ۱۱ شده چرا بیدار نمی‌شی.

 

صدایش ماند وزوز مگس در گوشم بود.

– اههههه ولم کن.

 

– بیدار شو نور چشم یاسین. من مردم از دیشب تا تو رو بیدار نکنم، خسته شدم انقدر در و دیوار رو رَج کردم.

 

کلافه سر جایم نشستم که تیر کشیدن زیر شکم و کمرم، خواب را از سرم پراند.

با صورتی درهم، دست از کمرم گرفتم. خواب از سرم پرید.

لخت بودم؟!

 

 

با هول پتو را به سینه‌ام چسباندم و زیرش پنهان شدم.

– وای یاسین چشم‌هات رو ببند!

 

جوری سرش جیغ زدم که برای لحظه‌ای شوکه نگاهم کرد و بعد قهقهه‌…

 

با چشم‌های گرد نگاهش کردم. به چه می‌خندید؟!

 

آب دهانم را به سختی قورت دادم و در همان حالت نگاهش کردم.

با حالی خراب از شرم و خشم، پتو را بیشتر به خود چسباندم.

دهانم مانند چوب خشک شده بود و درد کمرم بی‌داد می‌کرد.

واقعاً مسخره‌ام می‌کرد؟!

 

– به… به چی می‌خندی؟!

 

با شنیدن صدای لرزانم، سرش را بلند کرد و نگاه به صورتم دوخت.

 

🤍🤍🤍🤍

 

چشم‌های پر اشک و لب‌های جمع شده از بغضم، برای رنگ باختن لبخند روی لبش کافی بود.

دست‌پاچه جلوتر آمد و سریع دستم‌هایم را گرفت که ملافه دوباره کنار رفت.

– آهو، ناراحت شدی؟ به خدا دست خودم نبود، یه‌دفعه خنده‌م گرفت.

 

پلک روی هم بستم که قطره‌ای اشک از میان مژه‌هایم به پایین غلطید.

این دل نازک و شیشه‌ای را فقط کم داشتم.

دستم را از دستش بیرون کشیدم تا دوباره تنم را بپوشانم.

دلشوره و استرس… این حس‌ها عادی بود.

 

با حرص تشر زدم.

 

– به چی زل زدی؟ نگاه نکن، من لختم.

 

لبش را روی هم فشرد تا دوباره زیر خنده نزند.

نگاه خیره‌اش به شرمم دامن می‌زد و با چیزی که گفت، تنم را خیس عرق کرد.

 

– چی رو از کی می‌پوشونی دلبر من؟ من که تموم پستی‌بلندی‌های تنت رو همون دیشب از بر شدم!

 

سر پایین انداختم و ملافه را بیشتر روی سینه فشردم، نمی‌دانم چه مرگم بود. با اتفاق دیشب نباید به این حال می‌افتادم اما داشتم از شرم پس آب می‌شدم. خدایا من دیشب چه بی‌پروا در آغوش این مرد خزیده بودم.

 

– یاسین؟ می‌شه بری بیرون؟ توروخدا…

 

 

سرش را که جلو کشید، نفسم در سینه به گره افتاد.

انقدر جلو آمد که بینی‌اش مماس بینی‌ام شد و

نفس‌هایمان رنگی از همدیگر گرفت.

 

دست دور تنم پیچید و خط ستون فقراتم را با انگشت نوازش کرد.

 

– تو انقدر خوبی که آدم از دیدنت سیر نمی‌شه.

از من خجالت نکش زندگیِ یاسین. خبر داری چطور من رو به آتیش کشیدی؟!

می‌دونی باهام چیکار کردی؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 175

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
3 ماه قبل

واقعا یه رابطه انقد تاثیر داره؟؟😕

یاس ابی
پاسخ به  Mahsa
3 ماه قبل

تو رمانا اره در واقعیت همون سگی که بودن هستن 😂😂😂

پاسخ به  یاس ابی
3 ماه قبل

سگ شرف داره بابا 🤣🤣
به سگ هار هم یه بار غذا بدی دیگه کارت نداره ولی اینا چی؟🥲
تو دستتو تا نصفه بکن تو عسل بعد کلشو بکن تو دهنشون بازم گاز میزنن😂😂

پاسخ به  Mahsa
3 ماه قبل

نمیدونم ولی به امتحانش نمی ارزه
🤣🤣🤣🤣

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط Fatima
Mahsa
پاسخ به  Fatima
3 ماه قبل

دقیقا🙄

خواننده رمان
3 ماه قبل

چقدر یاسین رمانتیک شده ممنون قاصدک جان امشب بازم پارت هست؟

Batool
3 ماه قبل

ای جانم خودمم خجالتم گرفت حالا وقتی آهو بفهمه خاتون هم فهمیده فکر کنم اول کله‌ی یاسینو میکنه بعد یه قبر واسه خودش میکنه خودشو زنده به گور میکنه به همین سادگی فقط خدا به داد یاسین برسه همین

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x