رمان شوکا پارت 94

4.1
(104)

 

 

بی‌حرف سر تکان دادم و حرفی نزدم.

دلگیری‌ام بی‌موقع بود ولی گله داشتم از زندگی که هیچ‌چیزش مانند بقیه نبود.

 

غیاث تمام حق من از زندگی را گرفته بود.

باید الان سر می‌چرخاندم و گوشه‌ی اتاقمان لباس عروسی که دیشب با هول و هیجان از تنم درآمده بود را می‌دیدم.

شاید هم یاد جشن و هلهله‌های قبل از یکی شدنمان می‌افتادیم و تهش هیچ‌به‌هیچ.

 

– بُغ نکن دیگه آهو، بیا لباس‌هات رو بپوش. تا حالا دیدی یاسین قولی بده و عمل نکنه بهش؟! همین لحظه بهت قول مردونه می‌دم، به محض اینکه خیالم از اون بی‌ناموس راحت شد، برات خونه می‌گیرم.

می‌برمت، هر مدل وسیله‌ای خواستی به سلیقه‌ی خودت بخر، چطوره؟!

 

دقیقا حکم آن کودک خردسالی را داشتم که با وعده‌ی خوراکی‌های خوشمزه، می‌خواستند ساکتش کنند.

باید می‌فهمید از او گله‌ای ندارم.

 

– من هر جا که تو باشی راضی‌م به زندگی.

آدم از یه جایی به بعد فقط دنبال آرامشه. رویاپردازی تو ذات آدمه، قرار نیست به همه آرزوهامون برسیم.

 

سر جلو آورد و بی‌حرف روی چشم‌هایم را بوسید.

حرف‌هایم عین حقیقت بود ولی من در همین لحظه یقین داشتم به یکی از آرزوهایم رسیده‌ام.

 

همسری خوب و مهربان که با وضع زندگی من در سن ۲۰ و اندی سال، به یکی از ناممکن‌ها تبدیل شده و دست روزگار خیلی خوب خلافش را ثابت کرد.

 

جای شکر داشت سایه‌ی حمایت‌گری که بالای سرم بود.

 

***

 

” یاسین ”

 

یک کلمه هم از حرف بی‌حسابش در کتم نمی‌رفت.

 

– کیوان می‌گم نمی‌تونم بیام چرا زبون آدمیزاد حالیت نمی‌شه؟! یه روز بدون من نمی‌تونی اونجا رو بچرخونی؟!

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

صدای پوف کلافه‌اش از پشت گوشی بلند شد.

 

– اونی که زبون نمی‌فهمه تویی! هی می‌خوام نگرانت نکنم که نمی‌ذاری. آقا یه کلام! مجتبی نیکنام با مامور اومده بست وایساده وسط کارگاه.‌ اگه نیای، یکم دیگه میان در خونه.

 

همان اسم کافی بود تا دلیل و منطق برای حضور آن مامورها در محل کار را نخواهم.

 

 

الوالو گفتن‌های کیوان را پشت گوش انداختم و بی‌کلام تلفن را قطع کردم.

 

سر چرخاندم و با دیدن تنگ خالی از آب روی صندلی کنار دستم، آوار شدم.

کاش حداقل آهو بیدار بود تا یک لیوان آب دستم می‌داد.

 

نگاه به صورت غرق در خوابش کردم.

در برابر من زیادی ظریف و ضعیف بود.

کمی دل‌درد و کمردرد داشت، تازه مسکن خورده و خوابیده بود.

 

بلند شدم و مانند ماتم‌زده‌ها با قلبی پر تپش لباس‌هایم را عوض کردم.

هر زمان دیگری بود، سینه ستبر می‌کردم و بی‌قید جلو می‌رفتم ولی حالا همه‌چیز فرق داشت.

 

حاضرم قسم بخورم طاقت دوری‌اش را بیشتر از چند ساعت نداشتم و ترس ندیدنش دست‌وپایم را شل کرده بود.

 

مگر تلفنی با پدرش توافق نکرده بودم؟!

پس چرا دنبالم آمده بود؟!

 

موبایلم را برداشتم و ناخودآگاه قبل از رفتن به سمتش کشیده شدم.

 

خم شدم و آرام پیشانی‌اش را بوسیدم. مثلاً قرار بود امروز را پیشش بمانم.

 

خدایا به خاطر آهو هم که شده امروز هوایم را داشته باشم.

انصاف نیست وقتی بیدار می‌شود، بگویند شوهرت را می‌توانی در بازداشتگاه و کلانتری گیر بیاوری!

نوعروس بیچاره‌ی من…

 

 

 

نفهمیدم چطور تاکسی گرفتم و جلوی در اصلی کارگاه رسیدم.

 

بی‌توجه به ماشین پلیس جلوی در که برایم دهن‌کجی می‌کرد، وارد شدم.

 

از قلب پر اضطراب و پاهای سست شده‌ام فقط خودم و خدایم خبر داشتیم.

 

کارگرها دست از کار کشیده بودند و خیره‌ی ماجرا بودند.

 

صدای رسایم همه را به خود آورد.

– چرا اینجا وایسادید؟ به کارتون برسید.

 

با اخم نگاهی به مرد کت‌شلواری و اتو کشیده کردم و ادامه دادم.

– شما هم تشریف بیارید دفتر من. صحبتی اگر باشه اینجا مناسب نیست.

 

جلوتر راه افتادم که قدم اول را برنداشته، صدایش میخ‌کوبم کرد.

طرف حسابم زیادی چموش بود. ای کاش کمی به پدرش می‌رفت.

 

– ولی من ترجیح می‌دم هر حرفی هست تو کلانتری بزنیم. هرطور حساب کنی مسیرش تا بازداشتگاه نزدیک‌تره.

 

با مکث جمله‌ی آخر را گفت.

دقیقاً چیزی مانند خندیدن به ریش من.

 

سر تا پایش را برانداز کردم.

شاید ۲۱ سالش بود، نهایت ۲۲.

بدجور مچل دست این الف بچه بودم.

 

با تاکید سر تکان دادم و گفتم:

– اونجا مال زمانیه که دو نفر حرف بدون زور تو کتشون نره. کیوان بگو چندتا چایی بیارن اتاق من.

 

 

کارم گیر بود ولی دلیل نمی‌شد زبانِ درازش را غلاف نکنم.

وارد اتاق شدم و در را پشت سرم باز گذاشتم.

اول خودش و بعد هم آن دو ماموری که پشت سرش ریسه کرده بود، وارد شدند.

 

پشت میزم نشستم و او هم طلبکار جلویم ایستاد.

– من با پدرتون حرف زدم، اتفاق خاصی افتاده الان؟!

 

 

 

پوزخندی نثارم کرد.

– اتفاق؟! راکد موندن چند میلیارد پول ما اتفاق نیست؟!

کیفش را باز کرد و سریع پوشه‌ی سفیدرنگی را جلویم روی میز انداخت.

 

– طبق این قرارداد، شما باید هفته‌ی پیش به تعدادی که اینجا قید شده به ما تابلوفرش ابریشم خالص تحویل می‌دادی.

و الان با گذشت این زمان، نه‌تنها تحویل ندادی بلکه حاضر به برگشت زدن مبلغ به همراه خسارتش نیستی.

چیز دیگه‌ای مونده که خودت خبر نداشتی باشی حاج یاسین؟

 

حاج یاسین را با طعنه و کج‌خند گفت.

پسرک بد کینه.

 

دست‌هایم را در هم قلاب کردم و روی میز گذاشتم. چاره‌ای جز حفظ آرامش نداشتم.

– من که با پدرت حرف زدم، قرار شد ۳ ماه به من فرصت بده من جبران خسارت کنم.

 

– نه دیگه نشد حاجی‌جون. سه ماه دیگه جبران خسارتت رو هم‌زمان با زندان برامون سَر کن.

کلی ضرر زدی به من و زندگیم.

می‌دونی چندماه طول کشید تا بتونم نمایشگاه جور کنم توی فرانسه؟!

هزینه تبلیغات و دعوت‌نامه فرستادن برای آدم‌های تا حد ممکن سرشناس، همه‌ش سگ‌خور. از هرچی بگذرم ولی تو نه.

 

چشم‌هایم را بستم و دم عمیقی گرفتم.

آرام بودن زیادی سخت بود، حیف که دستم زیر سنگ بود.

 

– طرف حساب من پدرته. بگو آقا نیکنام خودش بیاد.

 

– آقا نیکنام دیگه پیر شده، عقلش قد نمی‌ده که جواب آدم‌هایی مثل تو رو نده. خودت میای یا با دستبند ببرنت؟! وکالت تمام دارم ازش. از این به بعد طرف حسابت منم. چرا معطلید آقایون؟ حاجی‌مون رو هدایت کنید.

 

تسبیح را در مشتم فشردم و بلند شدم.

باید به کیوان می‌سپردم به آهو نگویند.

نگران می‌شد.

 

***

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

این پارتو ندیده بودم

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x