۳ دیدگاه

رمان شوکا پارت 97

4.3
(150)

 

 

 

سر تکان داد و با حسرت آه کشید.

– حالش خوبه. بهش گفتم فهمیدی، نزدیک بود گردن من رو خورد کنه. بابا خونه‌ها و زمین شمال رو گذاشته برای فروش. یکم سخته فروش همشون با هم…

توروخدا این‌طور نکن زن داداش. داری آب می‌ری. یاسین بیاد ببینه، پوست از کله‌ی ما می‌کنه.

 

مگر آدمی هم دو روزه آب می‌شد.

نمی‌دانم، شاید!

رقم بدهی زیادی بالا بود و من هم بیش‌ازحد ناامید.

با دلتنگی لب زدم.

– من رو می‌بری ببینمش؟ توروخدا…

 

چشم‌هایش را با درد بست و یک “نه” قاطع گفت.

عقب‌گرد کرد که سریع آستین پیراهنش را گرفتم.

– آخه چرا؟ ببرم چند دقیقه ببینمش، خواهش می‌کنم.

 

لباسش را از دستم بیرون کشید و کلافه دستی به صورتش کشید.

– عجب غلطی کردم اومدم صدات بزنم. جانِ همون یاسینت من رو تو تنگنا نذار. یاسین قدغدن کرده. کافیه من ببرمت، همونجا دخل من رو میاره، یه قتل عمد هم می‌افته گردنش!

 

بغض کرده نگاهش کردم. یاسین چقدر بی‌رحم شده بودم.

خودش در جایی زندانی بود و دستور زندانی شدن من را هم در اینجا داده بود؟!

 

بی‌حرف در را به هم کوبیدم و کلامی نگفتم.

باید دعا می‌کردم دار و ندار حاج معراج زود حراج برود تا شوهرم آزاد شود.

 

ای کاش یاسین شغلی کم‌ریسک‌تر داشت.

نه تولیدی تابلوهای دستبافت و ابریشم خالص.

زحمات ده‌ها کارگر و میلیاردها سرمایه در یک شب بر باد رفت.

راهی جز برگرداندن کل مبلغ به علاوه خسارت هنگفتش را نداشتیم.

منی که بافندگی را از بر بودم خوب می‌دانستم آماده کردن آن همه تابلو فرش نفیس کار یک روز و یک ماه نیست.

 

زندگی‌مان چه منجلابی شده بود.

 

***

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

کم مانده بود همان وسط بنشینم و زارزار اشک بریزم.

۹ روز تمام گذشته بود و یاسر و حاج معراج امروز هم بدون یاسینِ من به خانه برگشتند.

 

انگار بدون یاسین خاک مرده در این خانه پاشیده بودند.

پسربزرگ خانواده نور چشمی همه بود.

از خاتونی که ذکر و دعا کارش شده بود تا معراجی که سعی می‌کرد غمش را بروز ندهد ولی آه‌های سنگینش سِرِ درونش را برملا می‌کرد.

 

یاسر را که دیگر نگویم.

چند شب پیش به مرز خفگی رسیده بود و هیچکس را جز من برای دردودل پیدا نکرد.

 

اوضاع بدی داشت و نبود یاسین درمانده‌اش کرده بود. مرد گنده کم مانده بود دیشب زیر گریه بزند.

 

هرچند یاسین بابت بارداری آن دختر زیاد سرزنشش کرد ولی باز هم بیشتر از هر کسی هوایش را داشت.

 

و حالا با گذشت روزها و نیامدن یاسین، ‌هر روز احتمال بالا آمدن گندی که زده بود بیشتر می‌شد.

 

 

از حال خودم چیزی برای گفتن نداشتم.

یاسین اجازه نمی‌داد به دیدنش بروم.

 

چرایش برای خودش منطقی بود و در کت من نمی‌رفت.

مثلاً نمی‌خواست من او را در آن‌طور جایی ببینم یا چه می‌دانم، می‌گفت نمی‌خواهد پای من به آنجا باز شود.

 

مثلاً اگر من یاسین را دستبند زده می‌دیدم چیزی از عزیز بودنش کم می‌شد؟!

 

سینی چای را روی میز گذاشتم و روی مبل تک نفره نشستم.

بعد از گذشت ۹ روز، خونریزی‌ام بند نیامده بود. کم‌کم داشتم دکتر لازم می‌شدم.

 

با خودم کلنجار رفتم و به سختی سوال تکراری هر روزم را پرسیدم.

 

– مشتری جدید نیومد امروز برای خونه‌ها؟!

 

🤍🤍🤍🤍

 

نگاه پیرمرد شرمنده شد. از من شرم داشت.

نگاهش را دزدید و من را از پرسیدن سوالم پشیمان کرد.

 

– مفت خر می‌خوان کنن نامسلمون‌ها. امروز بودن چندتا ولی تا فهمیدن عجله داریم واسه فروش، زدن تو سر مال.

 

آهی کشیدم و مشغول ور رفتن با انگشت‌های دستم شدم.

 

– غصه نخور دخترم، خدابزرگه. جور می‌شه.

 

 

– قربون خدا برم. جای بچه‌ی من اونجاست؟! این همه سال با آبرو زندگی کرد، سرمایه‌ش یک هزارم الان نبود. خودش زحمت کشید به اینجا رسوندش.

 

صدای خاتون بود که هم‌زمان با قطره اشکی که از چشمش چکید این را گفت.

مادر بود و بی‌شک نگران و دلتنگ.

 

– حاجی مگه با این مرده آشنا نبودی؟ یادمه چندبار با زن بچه اومدن رفتن اون سال‌ها. اندازه یه نون و نمک حرمت نداشتیم که به خاطر پول بچه‌ی من رو انداخته زندان؟ ازش کم می‌شد یه چندماه مهلت بده؟

 

معراج لبی با چای تلخ‌تر کرد و متاسف سر تکان داد.

 

– پیگیر شدم. بنده خدا خودش انگار ناخوش احواله، افتاده گوشه‌ی خونه. صلاح‌دار دار و ندارش شده این یه‌دونه پسر که سرش پر باده و مغرور.

 

زندگی‌مان به خاطر لجبازی‌های یک نفر روی هوا بود.

به زبان آمدم و نگاه‌ها را به خودم جلب کردم.

هیچ‌چیز جز بیرون آمدن یاسین از آن مخمصه برایم مهم نبود.

– آدرسی چیزی ازش دارید؟! بدید من برم باهاش حرف بزنم. شده التماسش کنم، به پاش بی‌افتم، راضیش می‌کنم.

 

– زرشک! ما هم گونی سیب‌زمینی!

یاسر بود که با تمسخر این را گفت و معراج تشر زد.

– یاسر!

 

– چیه بابا؟ مردای این خونه مردن که زن یاسین بره بی‌افته به پای اون الدنگ؟!

 

 

 

با دلخوری من هم صدا بلند کردم.

اصلاً مگر چیزی به غیر از یاسین مهم بود؟!

– وقتی که یاسین گیر افتاده پشت میله‌ها، غرور بی‌جا دیگه معنایی نداره. مهم اینه که از اونجا خلاصش کنیم.

 

از جایش بلند شد و به سمتم براق شد.

– نه دیگه. تو بری اونجا، غرور خودت رو خورد نمی‌کنی، این یاسینه که می‌ره زیر سوال.

طرف دوسال پیش با باباش میاد واسه قرارداد، عاشق یکی از بافنده‌ها می‌شه. می‌خوان پا پیش بذارن که بابای دختره میاد پیش یاسین و می‌پرسه پسره چه‌کاره چه‌طوره؟ یاسین بد خانواده‌ش رو نمی‌گه ولی تضمین رو پسره نمی‌ده. کلاً شیشه‌خورده داشت از اول این آدم.

حالا کینه گرفته کوتاه بیا نیست. الکی نه خودت رو به زحمت بنداز، نه یاسین رو جلوش کوچیک کن.

 

خوب من را کوباند و با برداشتن گوشی‌اش از خانه بیرون زد.

– راست می‌گه بابا. تو نمی‌خواد خودت رو درگیر کنی. حل می‌شه ان‌شاالله.

 

سر تکان دادم و با بدبختی از جا بلند شدم.

حتی نمی‌توانستیم با قید وثیقه هم آزادش کنیم.

سند این خانه و کارگاه رهن بانک بود و ارزش چیزهایی که در چنته داشتند هم با مبلغ بدهی برابری نمی‌کرد.

دنیای عجیبی بود.

چند ماه پیش حاج معراج برای بیرون آوردن یکی از کاسب‌های محل سند حجره‌ی خودش را گرو گذاشته بود و حالا خودمان دست‌بریده مانده بودیم.

 

چاره‌ای جز تحمل نداشتیم.

انگار این فراغ هم جزئی از سرنوشتم بود.

 

***

 

باز هم خواب و خیال…

من حتی وقتی پدر و مادرم را از دست دادم زیاد خوابشان را نمی‌دیدم.

کابوس آن صحنه چرا، ولی حضورشان در خوابم جزو معدود اتفاق‌ها بود.

 

– مامان خودتی؟! بابا! کی اومدی؟!

 

تنم کوره‌ی آتش بود. لبخند مادرم نفسم را تند کرد.

قدم‌های سنگیم را به سمتشان کشیدم و بوم…

باز هم تکرار مکررات.

پدر و مادری که وسط آتش می‌سوختد و دست‌هایی که از پشت من را می‌کشیدند.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 150

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
20 روز قبل

ممنون قاصدک جان نمیشه یه کم پارتش طولانیتر شه

Batool
20 روز قبل

بیچاره آهو خیلی دلم براش میسوزه نمیدونم زندگی چرا اینقدر ساز نامردی براش میزنه احساس میکنم قضیه ی دزدیده شدن دار وندار یاسین به اون غیاث عوضی برمیگرده

خواننده رمان
پاسخ به  Batool
20 روز قبل

صد در صد کار خودشه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x