۲ دیدگاه

رمان شوکا پارت 99

4.4
(158)

 

” یاسین ”

 

 

وقتی تن نحیف و مچاله شده‌اش را کنار سجاده‌ام دیدم، قلبم بالی برای سقوط پیدا کرد.

طاقت نیاوردم و از خواب ناز بیدارش کردم. دیگر از آن یاسین خوددار خبری نبود.

 

بوسه‌های پشت هم من روی موهای ابریشمی‌اش نشست.

گریه می‌کرد. دل من هم سنگین بود از این فراغ…

انگار همان‌جا نشسته روی زمین، قصد درآوردن تلافی این روزها را داشتیم.

 

– گریه نکن دیگه… حالا که برگشتم، باید خوشحال باشی.

 

دست دور گردنم سفت کرده بود و روی پاهایم نشسته بود. چادر سفیدش که دورمان افتاده بود را آرام کنار زدم.

– دست خودم نیست. هیچ‌وقت این‌طور دعام مستجاب نشده. با خودم گفتم خدا چی می‌شه صبح بیدار شم و یاسین بالای سرم باشه؟ باورم نمی‌شه…

 

گوله‌گوله اشک می‌ریخت و این‌ها را می‌گفت.

انگار دم صبح فرشتگان آمین، دعای دخترک مهربانم را زمزمه کرده بودند.

 

– انقدر که تو پاکی، خدا هم توان نه گفتن بهت رو نداره. دقیقاً مثل بچه‌های تازه متولد شده، تو نوشیکای منی.

 

تنش در آغوشم آرام گرفته بود.

با آن هق‌هق‌های ریز.

از سر دلتنگی یا خوشحالی؟! جفتش یکی بود برایمان.

 

نوشیکا!

همان بچه آهوی تازه متولد شده.

دقیقاً برازنده‌ی آهوی معصومِ من.

 

 

تنش را بالا کشیدم و حریص رخ‌به‌رخش شدم.

اشک‌هایش را پاک کردم. تیله‌های سیاهش محاصره شده در رگه‌های سرخِ خونی هم زیبا بودند.

 

– گریه نکن جون دلم. من دارم از دوریت هلاک می‌شم‌. آدم تشنه وقتی به آب می‌رسه ازش می‌خوره تشنگیش رفع می‌شه، ولی من از وقتی لمست کردم سرگردون‌تر شدم…

 

 

صحبت اضافه کردن دیگر جایز نبود.

 

لب باز کرد تا پاسخ دهد و من بی‌مهابا لب‌های نیمه‌بازش را شکار کردم.

 

او آهو بود و من گرگِ حریص.

گرگی که برای به تصاحب کشیدنش رحم نداشت ولی در عین حال قصد نابود کردن شکارش را نداشت.

 

آهو را باید ذره‌ذره مزه می‌کردم، نفس می‌گرفتم، زندگی می‌کردم.

 

برنامه‌ها داشتم برای این عزیزکرده.

باید تمام آنچه‌‌‌ که بود و نبود را با خودش تجربه می‌کردم.

بهترین تفریح‌ها و شیطنت‌ها…

پاداش این همه سال خودداری و کج نرفتنم، الان در آغوشم بود.

 

از جا بلند شدم و همان‌طور که در آغوشم بود به سمت تخت رفتم.

با همان بوسه‌ی نفس‌گیری که پرصدا پایان یافت.

 

– وای… یاسین‌‌… ن… نفسم… ر… فت…

 

صورت سرخ شده‌اش خواستنی‌تر از هر وقتی شده بود.

– کیف زندگی کردن باهات به همین بند اومدن نفس‌هات به خاطر بوسه‌هامه…

حتی نفس‌هات حق ندارن یه روزی بند بیان، مگر به وسیله‌‌‌ی لب‌هام….

 

از هیجان نفس‌نفس می‌زد و با شور نگاهم می‌کرد.

شروعی دوباره و بوسهای از نو…

خدا روزی را نیاورد که یاسین باشد و آهویی در کار نباشد.

 

هر دردی برایم قابل‌تحمل بود جز دوری و از دست دادن وصله‌ی جانم.

 

 

روی تخت خواباندمش و سایه انداختم روی سرش.

دست به سمت لباسش بردم که او بی‌ربط پرسید.

– نگفتی بهم چطور آزاد شدی؟!

 

 

تمام تنم داغ کرده بود و بدتر از آن سرم.

با حرصی که از روی خواستنش بود غر زدم.

– الان وقت این حرف‌ها نیست…

 

لباسش را سریع‌تر از آنچه فکرش را می‌کرد از تنش درآوردم و مال خودم را هم پشت‌بندش.

 

صدای خنده‌اش اتاق را برداشت. شاید هم می‌شد گفت قهقهه‌ای که با صورتی که هنوز از اشک خیس بود، زد.

– یاسین امون بده… وای چقدر هولی!

 

عطشی که برایش داشتم یعنی انقدر خنده‌دار بود؟!

 

کمی به تریچ قبایم برخورد. ظاهری برایش اخم درهم کشیدم.

این دختر به موقعش شیطان را هم درس می‌داد.

 

ظاهرم را نباختم و همان‌طور کمرش را برای باز کردن قزن لباس‌زیرش بلند کردم و گفتم:

 

– نخند ببینم… بیا بالا قفل جا تخم‌مرغیت رو باز کنم!

 

چشم‌هایش در آنی گرد شد. با تک خنده‌ای ناباور لب زد.

– جا تخم‌مرغی؟!

 

نیشخند خبیثم زیر ریش‌هایی که حالا در این دو هفته بلندتر از هر وقتی شده بودند، زیاد قابل دید نبود.

 

– آره دیگه… حالا شاید یه ذره از تخم‌مرغ بزرگ‌تر باشن، ولی در کل هیچی… ما به همینم راضی هستیم. چاره چیه؟!

 

با آنچنان لحن مظلوم و پر حسرتی جمله‌ی آخرم را گفتم که چهره‌ی آهو دیدنی بود.

کاش می‌شد همین حالا روی تخت بی‌افتم و قهقهه بزنم.

 

قلقلک دادن حساسیت‌های زنانه‌اش حالی عجیب داشت. ولی خب مقصر خودش بود.

 

بالاخره قفل آن سبز خوشرنگ را باز کردم و تخم‌مرغ‌های موردپسندم را جلوی دید انداختم.

 

 

دست به سمتشان بردم که محکم زیر دستم زد و سعی کرد خودش را بپوشاند.

 

با حرص غرید.

– دست نزن به من! که اندازه‌ی تخم‌مرغن، آره؟ برو اصلاً، لیاقت تو که تخم‌مرغ نیست. برو یکی رو گیر بیار که هندونه داشته باشه.

 

با قهر از روی تخت بلند و خواست لباس زیرش را بردارد که در یک حرکت ناغافل فنِ جانانه‌ای رویش پیاده کردم و روی تخت انداختمش که صدای جیغ فنرها با آهو هم‌زمان شد.

 

رویش خیمه‌ زدم و در اولین حرکت آن قسمت نرم را به چنگ گرفتم.

تخم‌مرغ هم زیادی نامردی بود، دقیقاً قاب دستم بودند.

 

اوضاع را خطری دیدم که سر و صورتش را پر بوسه کردم و گفتم.

– شوخی کردم جان یاسین… قشنگ دو تا طالبی شیک و مجلسی. آدم خوب نیست دروغ بگه، هندونه یکم زیادی بزرگه.

اصلاً بی‌خیال این حرف‌ها. خلوت زن و شوهری رو چه به این چیزا؟ مگه میوه فروشیه؟!

بیا خودمون رو دریابیم.

 

 

همان‌قدر که می‌توانستم حرصش را دربیاوردم به همان اندازه هم برای مقاومت در برابر نخندیدن از تک و تا می‌انداختمش.

همینش خوب بود دیگر.

رابطه‌ی خشک و خالی که مزه نداشت!

 

 

***

 

 

” آهو ”

 

دهانم مانند چوب خشک شده و چشم‌هایم هنوز منگ خواب بود.

 

کششمان باورناپذیر بود و عطشی که تا چند ساعت پیش داشتیم طوری گرد و خاک به پا کرد که بعد از دقایقی خیلی طولانی، جفتمان مانند جنازه کنار هم افتادیم.

 

ربع ساعتی بود بیدار شده بودم ولی خستگی آن نزدیکی‌های پشت هم و صد البته خجالت اجازه بلند شدن را نمی‌داد.

وسط روز چند ساعت در این اتاق مانده بودیم، ضایع‌تر این؟!

خطایی در کار نبود ولی من هم چهارچوب خصوصی خودم را داشتم.

حس می‌کردم با اوضاع مالی که حالا دارند، من و یاسین صد پله از مستقل زندگی کردن دور شده‌ایم.

حتی نمی‌دانستم چطور آزاد شده!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 158

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…
اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
15 روز قبل

مرسی قاصدک جان یاسینم وقتی بش میرسه چه شیطون وبدجنس میشه ممنون بابت پارت طولانی 🥰

خواننده رمان
15 روز قبل

ممنون قاصدک جان قشنگ بود🙏

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x