قطره اشک از گونهاش سر خورد و او تکخندی از آن روزها زد. با سبیلهایی که مختص به نوجوانی بود، رژ قرمزرنگ روی لب میکشید و احساس زیبایی هم میکرد! طفلک مادرش چقدر حرص میخورد از دستش.
حَـوِّلْ حَالَنَــا إِلَی أَحْسَـنِ الْحَـالِ
(امسال عید میریم شیراز آهو، کمک مامانت چمدونت رو جمع کن)
صدای شلیک توپ در بلندگوهای تلویزیون شنیده شد و در گوش دخترک، آن انفجار مهیب را یادآور شد… همهچیز سوخت، سوختند… مادرش، پدرش، لباسهای عیدشان که در صندوق عقب بود و از همه مهمتر، خوشیهای دخترک…
همهی اینها جلوی چشمانِ گریانِ آهو جزغاله شدند و جیغ و فریادهایش حتی دل خدا را هم به رحم نیاورد. بازوهای ظریفش اسیر دستان تیم امداد و نجات بود و لعنت به آنها که فقط توانستند او را بیرون بیاورند و نگذاشتند کنار پدر و مادرش در آتش بسوزد.
سر کج کرد و به قاب عکس پدر و مادرش زل زد. با بغض و حسرت لب زد.
– خیلی ساله دخترت عید لباس نو به تن نمیکنه بابا، خیلی وقته اسکناس تانخوردهای که همیشه بهم میدادی، دشت داخل کیفم نیست. مامان یادته شب عید خودت برام ماهی از استخون جدا میکردی تا بخورم، خبر داری از وقتی که رفتی لب به ماهی نزدم؟ جون آهو پیش خدا وساطت کنید من رو هم بیاره پیشتون. کسی تو این دنیا به انتظارم نیست، شما حداقل باشید…
***
– آقا توروخدا پاشید بیاید… آخخخ… آقا دختره…
هیع یعنی چی شده😱
لقمه در دهانش ماسید. با هول از سر سفره بلند شد و بیتوجه به سوالهای بقیه، به سمت اتاقش رفت و نگران پرسید.
– الو محسن؟ چی شده؟ کجایی تو؟
صدای محسن بیحالتر از ثانیهی پیش بود. چرا انقدر آخ و اوخ میکرد؟!
– آقا فقط بیاید کوچه پشتی بازار اصلی، همون که بنبسته… بیاید تا دختره از دست نرفته.
با بهت به تلفن قطع شده نگاه کرد. دختره؟ آهو را میگفت؟! یا خدایی زمزمه کرد. به سوییچ ماشینش چنگ زد و با همان گرمکن از اتاق خارج شد.
جمع حاضر دور سفره با تعجب نگاهش میکردند. پدرش گفت:
– خیر باشه یاسین؟ اتفاقی افتاده؟
با عجله به سمت در ورودی رفت و در همان حین گفت:
– واسه یکی از دوستهام مشکلی پیش اومده. باید برم.
مجال حرف دیگری را نداد و از خانه بیرون رفت.
خوشحال از اینکه ماشین را داخل حیاط نگذاشته، پشت رول نشست و با سرعت حرکت کرد. دلش عجیب شور میزد. مطمئن بود بلایی سر آهو و صد البته محسن آمده. عصبی مشتی به فرمان کوبید. رانندگی در کوچهپسکوچههای محله، آخر دیوانهاش میکرد.
خدایا جواب حاج صابر را چه میداد؟ این بود امانتداری؟
تا رسیدن به مقصد، برای سلامتی دخترک یکبند ذکری زیر لب زمزمه میکرد. اگر بلایی سرش میآمد، خود را نمیبخشید. حاج صابر گفته بود در خطر است و اون مصر کار خود را انجام داده بود.
مسیر به اتمام رسید و خودخوریهای او بود که تمامی نداشت.
کوچهی بنبستی که محسن گفته بود ماشینرو نبود، پس همانجا ماشین را رها کرد. کوچهی خلوت دو خانهی متروکه بیشتر نداشت و از تیر چراغ برق هم محروم بود.
وارد کوچه شد. سمت راست کوچه، محسن را درازکش کف زمین دید. با عجله با ستمش رفت و دست زیر سرش گذاشت.
– یا خدا… محسن چی شدی؟
چشم هایش را گرداند و تازه لباس خونیاش را دید…
چاقو خورده بود!
محسن بریدبریده گفت:
– آقا… روم سیاه… به… به خدا حواسم بود. یه لحظه غافل شدم، دیدم دختره رو خفت کردن اوردن اینجا…
با دیدن وضعیت محسن، انقدر شوکه شده بود که آهو را فراموش کرده بود. با چشمهای گشاده تند پرسید.
– آهو، آهو کجاست؟ چه بلایی سرش آوردن؟ کجا بردنش؟
اشارهی دست خونی محسن به جسم سیاهی در کنج کوچه بود. او با ریز کردن چشمهایش، تازه فهمید انسان است! به سمتش دوید و جلوی تن مچاله شدهاش که تماماً زیر چادر پنهان شده بود، زانو زد. دخترک بیچاره معلوم بود از ترس اینگونه کز کرده.
با صدای نگران صدایش زد.
– آهو خانوم… خانم محمدی؟ صدای من رو میشنوید؟
جواب که نداد، با حالی خراب کمی از چادرش را کشید که دختر بیهوش به پهلو افتاد. نفسش از دیدن صورت دخترک بند آمد و قلبش هوری پایین ریخت.
چه بلایی سرش آورده بودند نامسلمانها!؟
با حالی خراب، نگاه از صورت پر خون دخترک گرفت و دست لرزانش را به سمت روسریاش برد. بدون نگاه کردن به سر و گردن آهو، دو انگشتش را روی نبض گردنش گذاشت و با تپش شاهرگ زیر دستش، نفسش را آسوده بیرون داد.
زنده بود…
افکار منفی آنچنان در مغزش رژه میرفتند که کم مانده بود از درد عربده بکشد. حاج صابر بارها گوشزد کرده بود که این دختر در خطر است، گفته بود اگر از پس مسئولیتش برنمیآیی به دیگری بسپارمش و او با غرور، اطمینان داده بود که مواظبش است.
در دل برای خیانت در امانتی که کرده بود برای خود تاسف خورد و دست به سمت جیبش برد تا موبایلش را بیرون بیاورد که با خالی بودن جیب گرمکن، آه از نهادش بلند شد و ضربهای به پیشانیاش زد. گوشی را در خانه جا گذاشته بود.
به سمت محسن که همچنان داشت از درد ناله میکرد رفت.
– محسن گوشیت کو؟ میخوام زنگ بزنم اورژانش.
محسن با نفسنفس گفت:
– آقا… زنگ زدم بچهها الان میان. شما دختره رو ببرید، اون از خدا بیخبرا قیافشون معلوم نبود، منم یکیشون رو با چاقو زدم، شر میشه برای شما منم ببرید.
دست زیر کتف محسن انداخت. نیمچه رفاقتی با هم داشتند، نمیتوانست اینطور رهایش کند. در حینی که سعی میکرد تن سنگین مرد را به سمت ماشین ببرد، عصبی غرید.
– شرِ چی محسن؟ این از تو، اونم از این دختر. یکم خودت کمک کن ببرمتون بیمارستان. دعا کن بلایی سرش نیاد فقط.
محسن دردمند و شرمنده پلک بست. دو قدم جلو نرفته بودند که صدای قدمهای تندی به گوشش رسید و پشتبندش دو نفر وارد کوچه شدند. دو مرد جوان بدون درنگ به سمتش آمدند و زیر بغل محسن را گرفتند.
یاسین در همان حینی که نفسش را از روی فشار وزن محسن بیرون میداد، در جواب سلامشان سر تکان داد و به سمت تن بیجان آهو رفت.
صورت آهو رو داغون نکرده باشن خوبه