🤍
– حلوا و خرماها رو بده من پخش کنم، بریم کمکم. آسمون ناآرومه، الانه که بارون بگیره.
جفت سینیها را دستش دادم و سر تکان دادم.
آسمان را ابر بهاری گرفته بود ولی همهی اینها بهانه بود.
میخواست خلوتی برایم فراهم کند. میدانست به آن نیاز دارم.
دور که شد، نگاهم را به دو سنگ قبر قدیمی دوختم.
روز سوم عید بود، چندمین سالگرد همان روزی که قصد سفر عیدانه کردیم و سرانجامی جز نگونبختی برایمان نداشت.
دستی به سنگ قبر خیس کشیدم و کلمات ناخودآگاه روی لبم روان شد.
– دلتنگتون شدم حسابی. حواستون بهم هست یا باید تعریف کنم چه بلاهایی سرم اومده؟
میدانستم نیاز به تعریف کردن نیست.
لامصب دل من در همان ۱۷ سالگی پر گله، گیر کرده بود.
امروز روز خوشآیندی نبود ولی قرار هم نبود مثل هرسال با کامی تلخ بگذرد.
پس نگاهم را به یاسینی که در حال پخش کردن حلوا و خرما بود ثابت کردم و زانوهایم را بغل گرفتم.
– خوب دیدیش بابا؟ دیدی چه مردیه؟ دقیقاً مثل خودته. گاهی انقدر هوام رو داره که شرمنده میشم.
یکی از شاخه گلهایی که یاسین خریده بود را برداشتم و آرام گلبرگهایش را لمس کردم.
لبخندی زدم و باز هم پدرم را مخاطب قرار دادم. عادت داشتم به این دردودلها.
– ناراحت نشی از دستمها، فکر نکنی بیمعرفتم، ولی از وقتی اومده حس میکنم حتی اگه تمام دنیا نباشن و فقط اون باشه برام کافیه.
نمیدونم نتیجهی دعاهای شماست که سر راهم قرار گرفت یا هرچی، ولی شده فرشتهی زندگیم.
نباشه، منم نابودم.
اولین قطرهی باران روی دستم چکید. وقت رفتن بود.
سر خم کردم و بوسهای روی سنگ قبرها زدم.
– برای زندگیمون دعا کنید، خوشبختم باهاش، خیالتون راحت.
خداحافظی اینبار آسانتر از هر وقتی بود.
خیال که آسوده باشد، همهچیزِ زندگی آسانتر میشد.
دست در دست هم از آن قطعه خارج شدیم.
طبق عادت همیشه، اول در را برای من باز کرد و بعد خودش نشست.
ماشینِ جدید را همین چند هفته پیش خریده بود.
– خب خانوم، کجا بریم؟!
همانطور که روی دکمههای ریز و درشت ماشین تمرکز کرده بودم، شانهای بالا انداختم.
– هرجا! کجا رو داریم جز خونه؟
– جا که بسیاره، میخوای بریم بگردیم؟
فکری که در سرم جولان میداد، تمرکزم را گرفته بود.
یعنی قبول میکرد؟
– نمیدونم تهران کجا رو داره ما بریم؟
میگم یاسین… نمیشد یه ماشین ارزونتر بخری؟ این رینگهاش از سرتاپای من بیشتر میارزه.
جوری نگاهم کرد که انگار بزرگترین کفرِ دنیا را به زبان آوردهام.
– خودت رو با این حلبی مقایسه میکنی؟ صدبار نگفتم خوشم نمیاد از اینجور حرفها بزنی؟
– خب حالا توام… منظورم اینه ماشین انقدر گرونم خوب نیست. هم باید استرس بکشی یکی نبرتش، هم آدم جرات نداره بشینه پشتش.
سرعت ماشین را کم کرد و با مکث از گوشهی چشم نگاهم کرد.
– چه گیری دادی به این ماشین امروز؟ روز اول که خریدمش کلی ذوق کردی.
او که نمیفهمید درد من چیست.
با هم تعارف نداشتیم ولی کمی معذب بودم از اینکه یککاره بگویم چشمم ماشین را گرفته.
– خب آره، ولی دردسراش زیاده. میگم یاسین، یادته قول دادی بریم برای گواهینامه ثبتنام کنم؟
دوهزاریاش سریعتر از آنچه که فکرش را میکردم افتاد.
با کف دست ضربهای محکم روی ران پایم زد که صدای آخ من و شِلِپ بلندش در ماشین پیچید.
– پس بگو… خانوم واسه ماشین من نقشه کشیده.
گواهینامه رو بعد عید میتونی ثبتنام کنی، ولی این ماشین رو شرمندهم.
یه پراید برات میگیرم، نهایت نهایتش خیلی بخوام بریزبپاش کنم ۲۰۶، اون هم کار کرده. الکی که نیست، چند میلیارد ماشین رو بدم تقوتوق به در و دیوار بکوبی!
🤍🤍🤍🤍
با اینکه حق با او بود ولی دلیل نمیشد حرصی نگاهش نکنم.
– بار آخرت باشه چپ و راست میزنی رو پام. با این ماشین غراضهت، همهش مال خودت.
سرتقتر از همیشه نگاهم کرد. با نیشخند دوباره ضربهای روی پایم زد و بعد، گوشت رانم را در مشت فشرد.
– آخ نکن… دستت سنگینه…
فشاری به پایم داد و همانطور که یک دستی فرمان را گرفته بود گفت:
– ببین وقتی زن من شدی، نکن و فشار نده و دست نزن نداریم. زن نگرفتم که هر دو دستم بندِ فرمون باشه.
چپچپ نگاهش کردم که بیخیال جای ضربهاش را نوازش کرد.
– مگه من از پس زبون تو برمیام؟ حالا کجا داریم میریم؟ شب مهمون میخواد بیاد. بریم خونه کمک مامان، یه وقت از نرگس کار نکشه.
عمه بزرگت انگار میخواد بیاد. مامان از دیشب دماغش رفته تو سرش.
نگاهش بین جاده و ساعتش به گردش درآمد.
– زوده فعلاً، ببینم جایی بازه بریم یه چمدون برات بگیرم.
– چمدون برا چی؟!
در داشبورد را باز کرد و عینک دودیاش را بیرون آورد.
هوای بهار زیادی دمدمی مزاج بود. باران قطع شده بود و حالا آفتاب مستقیم میتابید.
– با چمدون چیکار میکنن؟ وسایلت رو بریزی داخلش واسه سفرِ پسفردا. چهارپنج تا ساک ریز و درشت ریخت و پاشه، آدم اذیت میشه.
متعجب تنم را کامل چرخاندم. باز بدون هماهنگی چه آشی برایم پخته بود؟
– سفر؟ پسفردا؟
لبخند مکش مرگ مایی زد و سر تکان داد.
– آره، بلیط داریم واسه پنجِ فرودین. خوشحال شدی، نه؟
ناباور تکخندی زدم و دست جلوی دهانم گرفتم.
چرا فکر میکرد بدون مشورت کاری را کردن برایم خوشایند است؟
– حس نمیکنی باید قبل بلیط گرفتن از منم نظر بپرسی؟ شایدم واقعاً حس میکنی در حدی نیستم که اظهارنظر کنم؟ خودت تصمیم بگیری، دست منم بگیری هر طرف که دلت بخواد ببری.
آخرین دیدگاهها