رمان شوکا پارت ۱۳۴

4.3
(121)

 

 

لعنت به او که نگاه کثیفش روز قشنگمان را زهر کرد.

از روی خجالت یا ترس بهانه آورده که مثلاً منِ نوعی را به‌عنوان دختری مجرد دیده و می‌خواسته برای پسر مجردش پا پیش بگذارد.

به قول خودش و آن زبان چرمش خلاف‌شرع که نکرده بود، فقط یک اشتباه رخ داده بود.

حتی من هم جرات نکردم راستش را بگویم وگرنه اوضاع بدتر می‌شد.

 

با مداخله مدیر هتل، یاسین راضی شد شکایت نکند و درمقابل آن مرد چشم هیز هم همین‌طور. این‌ طرف برای ایجاد مزاحمت، آن‌طرف هم برای دماغی که یاسین خورد کرده بود.

 

 

جواب تمام حرف‌هایم شد نگاهی خشن و فکی قفل شده‌.

از میان آن دندان‌های کلیدشده غرید.

– درمورد خودت درست حرف بزن!

 

آبمیوه را روی میز کنار دستم کوبیدم و خسته نگاهش کردم.

حداقل خوب بود که مطمئن شدم فکرهای بدی درموردم نمی‌کند.

 

مشکلش فقط حلقه‌‌ای بود که در دست نداشتم.

آن هم از گورِ پدر آن سگِ هیز بلند شد که باز هم بر زیبایی‌ام تاکید کرد و گفت زنی مثل من را نباید تنها بگذارد، آن هم بدون نشانی از ازدواج.

به خدا که عقلش درون خشتکش جولان می‌داد.

هر دو زنش صدبرابر من زیباتر بودند.

قد بلند و هیکل‌هایی کشیده.

 

خاک‌برسر نمی‌خواست بفهمد که فقط پولش زن‌ها را پابند زندگی کرده.

وگرنه چه کسی حاضر بود با مرد چشم هیزی زندگی کند؟

اگر مادامی زبانم لال، یاسین چشم‌هایش روی زن دیگری به قصد و قرض می‌نشست، جفت تیله‌هایش را از کاسه درمی‌آوردم.

نجابت برای مرد و زن باید یکسان باشد.

 

***

 

 

اینجا شب‌هایش دلنوازتر از روزها بود.

 

تنها میان انبوهی از تاریکی آسمان و لامپ‌های مصنوعی.

ای کاش امشب را خاموشی اعلام می‌کردند.

حداقل به خاطر دل من که تمنای دیدن هیچ‌چیز جز آسمان را نداشت.

تماشای چیزی که بی‌حدومرز بود، بدون شلوغی اضافه. بدون زرق و برق پوشالی و پوچ.

 

 

تک‌وتنها چادرم را شل و ول روی سر انداخته و روی تراس کوچک جا خوش کرده بودم.

یاسین همان‌موقع‌ خوابید.

هرچند خوابید یا خودش را به خواب زدش را نمی‌دانم.

به هر حال دروغ یا راستش به واقعیت تبدیل شد و سه ساعتی می‌شد که او در تنهایی خودش به سر می‌برد و من هم تنها طرفی دیگر بودم.

 

دلم نمی‌خواست زندگی را سخت بگیرم.

لج و لج‌بازی کار بچه‌ها بود. حوصله و اعصاب می‌خواست اما نه برای منی که در آستانه‌ی ۳۰ سالگی بودم، یاسین که دیگر هیچ.

صبر… کلمه‌ی پرتکرار این روزهایم.

خودش این را به من آموخته بود و امروز قانون‌شکن‌ترین معلم دنیا شد.

 

تنها امیدم به این بود که بیدار شود و دیگر خبری از آن خشم بی‌حدومرزش نباشد.

 

– آهو… کجایی؟!

 

با شنیدن صدایش از داخل اتاق، بی‌تردید از جایم بلند شدم.

بیدار شده بود ولی همه‌جا هنوز در ظلمات غرق بود.

 

کلید برق را زدم و چادرم را کنار گذاشتم‌.

– بیدار شدی؟ چرا برق‌ها رو روشن نکردی؟

 

نور چشم جفتمان را برای ثانیه‌ای زد.

– تازه بیدار شدم. تو تراس چیکار می‌کردی؟

 

خدا بخواهد انگار آرام بود.

– تو که خواب بودی گفتم بیدار نشی، برق‌ها رو خاموش کردم رفتم تو تراس.

 

من بلاتکلیف سر پا بودم و او نشسته روی تخت.

با آن موهای شلخته و صورت خواب‌آلود. هنوز ویندوزش بالا نیامده بود.

 

همان‌طور بِروبِر همدیگر را نگاه می‌کردیم.

بی‌هدف، شاید هم با هدفی که کاملاً مشخص بود ولی هرکدام منتظر بودیم دیگری آغازگرش باشد.

 

زیاد طول نکشید که نگاهش به مهر نشست و نفسش را با آهی عمیق بیرون داد.

مهر و لطافتی از جنس خستگی و کلافگی.

خیلی زور داشت یک نره‌غول بی‌شاخ‌ودم مستقیم اعصابت را نشانه بگیرد.

 

خشم…

چیزی که اکثراوقات او کنترل‌گر آدمی بود. چه می‌شد کرد. از زمین به آسمان می بارید.

 

 

بی‌حرف به‌سمت تیشرتی که عصر برایش آوردم رفتم و برش داشتم.

با همان لباس پاره خوابیده بوده.

 

 

 

با چشم‌هایش هر لحظه تعقیبم می‌کرد.

وقفه‌ی نگاهش شده بود پلک زدنی و بس.

 

جلو رفتم و لباس را سمتش گرفتم.

انگار که اتفاقی نیوفتاده باشد.

– بیا لباست رو عوض کن.

 

واکنشی نشان نداد و با مکثی کوتاه نگاهش را بین صورتم و دست درازشده‌ام چرخاند.

 

گوشت داخل لپم را زیر دندان کشیدم از غرور جریحه‌دار شده‌ام اما در کمال تعجب دست‌هایش را باز کرد.

نه برای گرفتن لباس، بلکه برای آغوشی که من را به انتظار می‌کشید.

 

ذوق‌زده این‌بار لبم را زیر دندان کشیدم و جای خالی میان دست‌هایش را با پرتاب خودم در بغلش پر کردم.

 

 

به‌خاطر شتاب زیادم، به پشت روی تخت افتاد و این دست‌هایمان بودند که پیچک‌وار دور هم پیچیدند. قلبم پر هیجان به تپش افتاده بود. انگار که ساعت‌ها دویده باشم و حالا به نقطه‌ی پایان رسیده بودم.

 

– الان آرومی؟

 

سر در گریبانم فرو برده بود و عمیق نفس می‌کشید.

به جای جواب، چیزی که در سرش جولان می‌داد را زمزمه کرد.

– از دست من ناراحتی؟!

 

بی‌تردید جوابش را دادم. برعکس او که صدایش از ته چاه درمی‌آمد، صدای من بلند و رسا بود.

– اگه متوجه می‌شدم که عصبانیتت به خاطر بی‌اعتمادی به منه، شک نکن حتی به صورتت نگاه هم نمی‌کردم. ولی حالا…

 

سرم را فاصله دادم و در همان حالت درازکش که رویش بودم، صورتش را میان دست‌هایم قاب گرفتم.

– می‌دونم همه‌ی عصبانیتت از اون مرده، درکت می‌کنم.

 

گوشه‌ی لبش خیلی کم تکان خورد. در حدی که به لبخند نرسد.

– وقتی دیدم اون بی‌ناموس‌ها چطور دست‌هات رو گرفتن… اون همه آدم که جمع شده بود و…

آهو من متنفرم از اینکه مرکز توجه همه باشم.

تنها خواسته‌ام از این زندگی آرامشه، یه زندگی بی‌دردسر و بی‌حاشیه.

 

 

 

خواسته‌اش چیز غیرمعقولانه‌ای نبود.

درواقع چیزی که همه می‌خواستند همین بود، ولی زندگی همیشه به ساز ما نمی‌رقصید.

 

– می‌دونم چی می‌گی ولی از اینجور اتفاق‌ها پیش میاد. من که مقصر نبودم… کاری جز گذر کردن ازشون نمی‌تونیم انجام بدیم. به خاطر آرامش خودمون.

 

یاسین یک پله که نه، صد پله از مردهایی که با من زندگی کرده بودند بهتر بود.

وقتی که صلاح‌دارم شد، خانواده‌ی پدری و در راسش عموی بی‌بخار و پسرش.

کسی جرات داشت در خیابان به من چپ نگاه کند تا غیاث بعدش من را به باد کتک بگیرد.

در همه حالت زن مقصر بود. حداقل خوب بود یاسین به لفظ چند کلمه می‌گفت، ولی حرص و خشمش را روی خود طرف خالی می‌کرد.

 

– وایسا برگردیم تهران فقط، می‌گم قراردادها رو فسخ کنن، نفهمه از کجا خورده.

 

قطعاً فسخ قرارداد با خسارت همراه بود ولی مانع شدن کار درستی نبود.

حداقل انجام دادنش توسط من درست نبود.

عصبی‌ترش می‌کرد.

 

بوسه‌ی ریزی روی لبش زدم و همچنان پچ زدم.

– هر کاری می‌دونی انجام بده. حالا چرا اخم‌هات تو همه دیگه…

 

 

نگاهمان خیره‌ی هم بود.

دقت کردن به ریز جزئیات صورتش دلم را دگرگون می‌کرد.

چهره‌اش شدیداً دلنشین و دوست‌داشتنی بود.

از آن گذشته، به‌خاطر اخلاقش پیش همه عزیز بود، راستش را بگویم اصلاً از این مسئله راضی نبودم.

 

– روزمون رو زهر کرد. قول دادم اومدیم کیش کشتی تفریحی اجاره کنم. الکی کلی پول سوخت شد.

می‌خواستم سوپرایزت کنم.

 

دهانم از تعجب برای لحظه‌ای باز ماند.

– ای وای! یعنی پرید؟! پولم دادی رفت؟

 

سرش را متاسف تکان داد و دست از پهلویم گرفت تا از رویش بلند شوم.

– این رمانتیک‌بازی‌ها به ما نیومده اصلاً.

 

بدجور تو ذوقم خورده بود. با لب‌های آویزان وسط تخت چهارزانو کنارش نشستم و آهی کشیدم.

– یاسین ولی حق ما این نبود. به نظرم اون شبی که بابای این مرتیکه، کی بود؟ شیح جابر، می‌خواست تخمش رو بندازه، باید می‌ریختش رو فرش!

 

 

 

 

بالاخره خندید و شانه‌ام را محکم فشار داد که آخ کوچکی از بین لب‌هایم خارج شد.

– از دست تو با این حرف‌هات. اگه این‌طور باشه، خیلی‌ها باید رو فرش ریخته می‌شدن!

 

جای دستش را ماساژ دادم و نگاهی به قرمزی پوستم انداختم.

– والا به خدا. آدم مریض نبودش بهتره. تفریحمون خراب شد، دو روز دیگه هم باید برگردیم.

دستت زور داره یاسین، اینجوری فشار می‌دی. می‌دونی که پوستم حساسه…

 

جای دستش را بوسید و حرفی نزد.

من خیلی شانس آورده بودم.

قصد داشتم حرفی که مدت‌ها در دلم مانده بود را دیشب به زبان بیاورم ولی خدا رو شکر زبانم قفل شد.

خیلی سنگین بود برایم ولی چاره‌ای نداشتم. دیگر آن آهوی مجرد که صلاح کارش دست خودش بود، نبودم.

 

می‌خواستم بگویم این چادر انتخاب من نیست و چه شانسی آوردم که نگفتم.

آن وقت بود که یاسین انگشت اتهام را رو به من بگیرد و بگوید به‌خاطر نپوشیدن چادر مزاحم پیدا کرده‌ای.

درصورتی‌که خبر نداشت برای آدم‌های مریض چادری یا بی‌چادر فرقی نداشت.

 

من برای خودم، بدنم و اعتقاداتم، حد مرز و ارزشی قائل بودم.

یک پوشش موجه که در شان من بود، قطعاً انتخاب درستی بود.

وجود چادر دنیا و آخرت را تعیین نمی‌کرد، فقط یک انتخاب بود.

بعضی‌ها می‌خواستند، بعضی‌ها هم نه.

شاید برای یاسینی که در یک خانواده‌ی به جد مذهبی بزرگ شده بود حرف‌هایم غیرقابل‌ قبول بود.

خاتون خاتون…

او را کجای دلم می‌گذاشتم.

سر چوب می‌کرد من را، آن مادر شوهر دمدمی‌مزاج.

آهی کشیدم و از جایم بلند شدم.

– گرسنه‌ت نیست؟ زنگ می‌زنی شام بفرستن بالا؟!

 

– چرا. لباس بپوش می‌ریم بیرون. دو روز دیگه باید برگردیم تهران، اوقاتمون الکی تلخ شد.

 

قبلاً گفته بودم که مرز میان خشم و لبخندش به مو بند است؟!

خدا چقدر من را دوست داشت، وگرنه کی حوصله‌ی مرد قهرقهرو و بد کینه را داشت؟

 

***

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 121

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 روز قبل

قاصدک جان میشه فاصله پارتای این رمانو کمتر کنی ممنونم

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x