– جوجهها رو بدید من حاج خانوم، کمک کنم.
– نمیخواد مادر، غذای بیرون کار مردهاس. تا اینجای کار با ما بود.
تشت بزرگ مرغهای مزهدار شده را دست یاسر داد.
با لبخند نگاهی به یاسین و شوهر شکوفه و یکی از پسرخالههایشان که سه نفری سیخهای کوبیده را میگرفتند کردم.
بهانهی تفریح و ۱۳بهدر خوب مردها را به کار انداخته بود.
– امیرعلی کم ذغالها رو باد بزن، بابا خاکستر شدن.
صدای حاج معراج بود. امیرعلی شوهرِ فاطمه، دختر عمهی یاسین بود.
ماشاالله که تعدادشان کم نبود.
از عمو، عمه و دخترعمه پسرعمو و بچههای قد و نیمقدشان….
صدای جیغ و خندههایشان کل باغ را برداشته بود.
انگار جشن هر سالهشان بود این دورهمی شلوغ و روز استراحت زنها.
البته به جز ما! ما میزبان بودیم و از دیشب مشغول جمع کردن وسایل.
آخر هم ریختوپاشش برای خودمان میماند.
فعلاً بساط میوه و تخمه و غیبت وسط زنان پهن بود و نظارهگر کار کردن مردها بودند.
– نرگس مادر، چرا میوه نمیخوری؟ بخور واسه بچهت خوبه.
زنِ با سیاست. حتی اگر در خانه بحث و حرفی با من و نرگس داشت، جلوی دیگران بازیگر خوبی بود.
– یکم بوی خام این مرغها اذیتم میکنه، نمیتونم.
حرفش کافی بود تا یاسر که همراه شوهرعمهاش مشغول سیخ کردن کبابها بودنند از جا بلند شود، آن هم تشت به دست.
– اِاا پسرعمو، انقدر زن دوست بودی و خبر نداشتیم؟!
کمی دورتر از ما نشستند. هنر میکرد هوای زن حاملهاش را داشت؟!
– چرا نباشم؟ خدا یه فرشته بهم داده، به واسطهی همون، دومین فرشتهم تو راهه. کی از زنم عزیزتر؟
بد اشتباهی بود کَل انداختن با پسر سر و زباندارِ فامیل.
جمع خندیدند و این من بودم که خدا شانس بدهی عروس عمهشان را شنیدم.
واقعاً حسودی کردن به زندگی دیگران اشتباه محض بود.
هیچکس از عذابهایی که من و نرگس کشیدیم خبر نداشت.
چشمشان فقط به لباس و نهایتش آن دو تکه طلای روی سر و گردنمان بود.
دلم میخواست فقط آن کبودی زیر چشم نرگس که حالا فقط رد کوچکی از آن باقیمانده بود و آن هم به لطف کرمپودر پنهان بود را ببیند و بفهمم باز هم دلش میخواهد از حسودی بترکد؟!
اصلاً دلم نمیخواست یاد چند شب پیش که از کیش برگشتیم بیافتم.
وای از آن لحظهای که یاسین کبودی هرچند کمرنگ شدهی زیر چشم نرگس را دید…
فقط کافی بود بفهمد آن بادمجان زیر چشم کار یاسر بوده و از شانس بد، سریع فهمید و حتی ثانیهای برای آن سیلی رعدآسا که روی صورت یاسر نشاند تردید نکرد.
بقیه بحث غیر دوستانهشان جلوی ما نبود. از یقه یاسر را بیرون کشاند و برد، از الباقی ماجرا خبر نداشتم.
فقط توانستم گوش شنوایی برای نرگس باشم.
انگار بحثشان شده بود، سر اخلاقها و بیتوجهی های یاسر.
نرگس گفته بود و او منکر شده بود.
هرکدام حق را به خودشان داده بودند و نتیجهاش هم شده بود هرز شدن دست یاسر.
بعدش هم انگار حال نرگس بد شده بود و یک روزی را در بیمارستان گذرانده بود.
همین موضوع بهعلاوه زهرچشمی که یاسین گرفت، انگار تکان خوبی به یاسر داده بود که بیشتر هوای زن حاملهاش را داشته باشد.
آدمها گاهی به یک تلنگر سخت نیاز داشتند. ترس از دستن دادنش او را به خود آورد.
گاهی جدالها، متحولکننده اوضاع بد بودند.
– دلخور نشی از من خاتون ولی هم خودت هم بچههات غریبهپرست بودید از روز اول، وگرنه این همه دختر خوب تو فامیل داشتیم.
چرخید و رو به من و نرگس با نیمچه خندهای گفت:
– ناراحت نشید از دستم خدایی نکرده، از اینها که گذشت، کلاً دارم میگم. تو این خونواده تا بوده و بوده، پسرهامون از خودی زن میگرفتن.
خود من گفتم این همه زحمت کشیدم با شوهرم، مالم رو چرا بدم غریبه بخوره؟! بچه خواهرم رو واسه پسرم گرفتم، ماشاالله هزار اللهاکبر یه تیکه جواهرِ…
عروس یا همان بچه خواهرش با لبخندی محجوب سر پایین انداخت و ما فقط خیرهخیره نگاهش کردیم.
حالا آنها شدند یک تکه جواهر و ما غصبکنندهی مال معراج برادرش؟!
حیف…حیف که عمهی بزرگ یاسین بود و سه برابر من سن داشت. احترام گذاشتن گاهی خیلی سخت بود.
– حرفت درست نیست مهین که عروسهای من رو برنجونی. مگه آیه نازل شده که حتماً از فامیل زن بگیرن؟ پسرهای من خودشون عقل دارن.
چه میتوانست بگوید جز این؟! اصلاً به نظر من این فامیل رفتوآمد نداشت.
چه اصراری بود این دورهمیهای پرحرف؟
– والا چی بگم زن داداش. خودتون میدونید دیگه. بالاخره هرچی نباشه شما دو تا پیرهن بیشتر پاره کردی.
من که بدتون رو نمیخوام. بیچاره داداشم، دلم میسوزه براش دو تا پسر بزرگ کرده ولی عروسی هیچ کدوم رو به چشم ندیده.
حاج معراج دستی به محاسنش کشید و با خندهای که تاسف در آن موج میزد فقط نگاهش کرد.
چقدر این خانواده حرف شنید بهخاطر نگرفتن عروسی.
مخصوصاً که تقش درآمد نرگس باردار است.
گفتند قبلاً بیسروصدا نامزد کرده و محرم بودهاند.
قبل از اینکه او جواب دهد، یاسین بود که پیشدستی کرد.
– عمهجان دستت درد نکنه ولی اون چیزی که بابای من میخواد، خوشبختیِ بچههاشه. چرا فکر کردید قراره حسرته بزن و برقص و بریز و بپاش مردم رو بخوره؟! آخرش هم هرچی خرج کنی میرن پشت سرت کلی حرف میزنن.
من و آهو خودمون تصمیم گرفتیم به جای عروسی، جهیزیهی دو تا دختر دمبخت رو بدیم،
وگرنه زنم انقدر ارزش داره که هزاربار براش عروسی بگیرم.
چقدر خوب که از بزرگ تا کوچک حساب خاصی از یاسین میبردند.
غرور خاصی داشت داشتن این مرد.
با آن چهرهی مردانه و قد بلند.
نگاهش که میکردم، دروغ چرا؟ دلم ضعف میرفت.
راست و دروغ اینکه جهاز داده با خودش ولی واقعاً قصد داشت تدارک ببیند برای سالگرد عقدمان.
نزدیک بود ولی خودم اجازه ندادم.
سری که درد نمیکرد را دستمال نمیبستند.
مگر من کسی را داشتم که برایم هلهله کند و با دیدنم در لباس عروس اشک شوق بریزد؟
خودم بودم و یاسین.
همین زندگی پر آرامشم را دوست داشتم.
***
🤍🤍🤍🤍
” آهو ”
با دستودلبازی لوسیون خوش عطر را روی بدن تازه حموم کردهام آرام ماساژ دادم.
تازه شیو کرده بودم و بدنم از سفیدی برق میزد.
نگاهی به ساعت انداختم و تصمیم گرفتم به جای لباسهای دم دستی، لباسی که برای شب آماده کرده بودم را بپوشم.
آن ست لباس زیری که یاسین وقتی تازه عقد کرده بودیم ندانسته خریده بود و من چقدر شماتتش کردم.
از حق نگذریم، کمی زیادی خاص و عجیبغریب بود.
تنها انتخاب برای امشب، پیراهن ساحلی که بلندیاش تا زانو بیشتر نبود، بود.
آستینهای کوتاه و چینخورده، از طرفی هم یقهی بازی داشت که دلبرترش میکرد.
قطعاً انتخابم لباس بهتری بود ولی تنها پیراهن باز هم همین بود.
دلم میخواست کمی دستودلبازی به خرج دهم.
تقهای به در خورد. همانطور که موهایم را با حوصله خشک میکردم “جانمی” گفتم.
میدانستم کسی جز نرگس نمیتواند باشد.
حاج معراج به همراه خاتون چند روزی میشد که تهران نبودند.
طبق عادت همیشه، خاتون سالی ۴ بار را برای دیدن خواهرش میرفت.
– اوه چه کردی آهو خانوم، انگار حسابی قراره دل ببری.
حوله را روی صندلی انداختم و موهای نمدارم را بالای سر جمع کردم.
بهتر بود اول دستی به صورتم میکشیدم.
– نه بابا دلبری چیه؟ لباس قشنگتر نداشتم، این خوبه؟!
از آینه به لبخند عمیقش نگاهی کردم. ماههای آخرش بود دیگر، با آن شکم حسابی برآمده.
– آره بابا عالیه. دل و ایمونش رو به لرزه درمیاری حسابی… خیالت راحت! کیک رو یاسر آورد گذاشتم یخچال. سهم من رو نگهداریها…
همانطور که سعی میکردم خط چشمم را بکشم، یکدفعه خندیدم که دستم لرزید.
– از دست تو نرگس. مگه دو نفر میتونیم اون کیک رو بخوریم؟!