رمان شوکا پارت ۱۳۶

4.2
(153)

 

 

 

شانه‌ای بالا انداخت و کنارم مقابل آینه ایستاد تا شالش را درست کند.

– دیگه من لازم دونستم تاکید کنم. کاری نداری؟ ما بریم.

 

 

برگشتم و نگاه تشکرآمیزی به او انداختم.

– ببخشید. به‌خاطر ما دارید می‌رید بیرون. به خدا اگه خودت اصرار نداشتی، من قبول نمی‌کردم.

 

دختر مهربانی بود. حداقل همدم خوبی برای من.

– نه بابا این چه حرفیه‌. سالگرد ازدواجتونه مثلاً. باید تنها باشید با هم. ما هم به یاد اون زمانی که با هم می‌رفتیم دِیت، بریم رستوران همیشگی. یه رستوران ایتالیایی هست پاستاهاش محشره. به هوس افتادم.

 

– پس خوش بگذره بهتون، بازم ممنون‌.

 

– حالا هی تشکر کن! ان‌شاالله هم من و هم تو به زودی بتونیم بریم سر خونه‌های خودمون. من نمی‌دونم قدیم چطور ده‌نفر آدم تو یه اتاق زندگی می‌کردن، همش هم تو هم می‌لولیدن و ۱۱، ۱۲ تا بچه میاوردن!

 

با خنده ریمل‌هایی که پشت پلکم خورده بود را پاک کردم.

– اگه گذاشتی این آرایش من صاف و مرتب دربیاد. اون‌ها حتماً هنرهایی داشتن که ما نداریم… چه می‌دونم.

 

بی‌توجه به میز تکیه داد و تاکیدوار گفت:

– آهو شما که مشکلی ندارید، یاسین رو نرم کن برات خونه بگیره زودتر. یاسر قول داده بچه که به دنیا اومد یه چند ماه بگذره، خونه بگیره.

می‌گه دست تنها از پس بچه برنمیایم، بلد نیستیم.

 

از کجا می‌دانست مشکلی نداریم؟ بی‌خیال شکافتنش شدم.

– راست می‌گه همیشه اولین‌ها سخته. کم‌کم

راه می‌افتید. این صدای داداش یاسره؟!

 

با عجله خداحافظی کرد.

– اوه آره، صداش دراومد. من برم خدافظ. حسابی خوش بگذرونید برا خودتون، ما حالاحالاها نمیایم.

 

با چشم‌غره پررویی نثارش کردم که خندید و پر انرژی اتاق را ترک کرد.

مرد خوب زن را هم دگرگون می‌کرد.

از وقتی که توجه یاسر نسبتاً بیشتر شده بود و مسخره‌بازی‌های گذشته‌اش را تکرار نمی‌کرد، نرگس هم شادتر بود.

 

 

برای پایان کار، رژ سرخ‌آبی را با دست‌و‌دل‌بازی روی لب‌هایم کشیدم و تصمیم گرفتم موهایم را با زدن شانه‌‌ی ساده‌ای، پشتم رها کنم.

 

 

 

سری به خورشم زدم و با چشیدن و مطمئن شدن از مزه‌ی خوب و جا افتاده‌اش، با خیال راحت زیر گاز را خاموش کردم.

کم‌کم وقت آمدن یاسین بود.

 

حدسم کاملاً درست بود و پنج دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای باز شدن در حیاط و بعد هم ماشین یاسین آمد.

 

با شوق نگاهی به خودم انداختم و پشت در ورودی منتظرش ماندم.

 

صدای قدم‌هایش آن‌سوی در و صدای قلب پرتپش من این‌سو.

هر لحظه می‌مردم برای دیدن و لمس کردنش.

هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم چنین احساسی با این همه اشتیاق در دلم جوانه بزند.

 

سایه‌اش که پشت در افتاد، پیش‌دستی کردم و خودم در را باز کردم.

 

دستش روی دستگیره ماند و نگاهش مات شد.

اول پر از تعجب و بعد هم سوال؟!

 

– کسی خونه نیست؟!

 

دست خودم نبود که خنده‌ام گرفت.

مرد ما را باش توروخدا!

اول همه فکر این بود که نکند کسی خانه باشد و من را ببیند.

– به نظرت داداشت خونه باشه، من این‌طوری لباس می‌پوشم؟!

 

سر تکان داد و یک کلام گفت:

– نه.

 

دست‌به‌سینه سر کج کردم و با ناز نگاهش کردم.

– خب پس… نمیای داخل؟!

 

انگار تازه به خودش آمد. کفش‌هایش را تند درآورد.

– چرا چرا!

 

داخل آمد و در را پشت سرش بست.

دیگر تردید نکرد و همان دم در، دست دور کمرم انداخت.

– پروپاچه‌ رو این‌طوری انداختی بیرون، نمی‌گی کار دستت می‌دم؟

 

ناخن‌هایم را روی سینه‌اش کشیدم و دکمه‌ی بالای پیراهنش را باز کردم.

چقدر یقه‌اش را کیپ می‌کرد!

– عاشق ادبیات رمانتیکتم. پروپاچه آخه؟!

بعدش هم من دقیقاً می‌خوام تو کار دستم بدی، حرفیه؟!

 

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

این‌بار دستش زیر ران‌هایم حلقه شد و من را از جا کندم.

– خطری شدی آهو خانوم، خدا به من رحم کنه.

 

 

خندیدم که یک‌دفعه از زمین بلند شدنم باعث شد  دست‌هایم را دور گردنش حلقه کنم.

– امشب شب ماس، هیچی نمی‌تونه از هم غافلمون کنه خیالت راحت.

 

 

روی مبل بزرگ وسط پذیرایی نشست. همچنان در بغلش بودم.

 

پاهایم را دو طرف پاهایش انداخت تا راحت‌تر در آغوشش بنشینم.

 

به‌خاطر طرز نشستنم، پیراهنم کمی بالا رفته و حالا پاهای برهنه‌ام زیر دست‌هایش در حال نوازش بود.

 

– خبریه امشب؟ صبح گفتی حالم خوب نیست نیومدی سرکار.

 

یعنی باورم می‌شد سالگرد عقدمان را فراموش کرده؟!

با کمی بهت نگاهش کردم. کمی هم خنده بد نبود.

– یعنی واقعاً یادت رفته امروز چه روزیه؟

 

 

گیج نگاهم کرد.

– چه روزیه؟! تولدته؟!

 

حسابی ذوقم کور شد. این نوبرش بود دیگر.

خیره‌خیره نگاهش کردم و او در اوج بی‌خیالی برایم سر تکان داد.

– چیه؟!

 

– هیچی، گرسنه‌ت نیست؟ شام بخوریم.

 

با اسم شام اول از همه دماغش فعال شد.

– چرا اتفاقاً. امروز نیومدی من هم نهار نخوردم کلاً، وقت نشد. چه بویی هم راه انداختی.

 

سر تکان دادم و از روی پایش بلند شدم.

یادش نبود واقعاً.

– می‌رم میز رو آماده کنم، لباس‌هات رو عوض کن بیا.

 

هیچ میلی به اوقات‌تلخی نداشتم. مشغله‌اش زیاد بود دیگر، باید درک می‌کردم… نه؟!

شام را می‌خوردیم و بعد کیک را می‌آوردم، حتماً خوشحال می‌شد.

چه می‌گفتند؟! سوپرایز… سوپرایز می‌شد.

 

 

همه‌ی آنچه که برای امشب تدارک دیده بودم روی میز بود.

سالاد شیرازی پر آبغوره و دوغِ فیاله‌دار.

یاسین عاشق این‌ها با قرمه‌سبزی بود.

 

 

زعفرانِ برنج را با آرامشی ظاهری رویش ریختم. واقعاً این همه ضد حال در مغزم نمی‌گنجید.

یک سالگرد عقد داشتیم فقط، آن را هم فراموش کرده بود.

 

نچی کردم و برای پراندن افکار مزاحم برای لحظه‌ای چشم‌هایم را بستم.

– عیبی نداره آهو. چیزی که نشده، حتماً خیلی کار داشته فراموش کرده، عیب نداره.

 

با حلقه شدن دستی دور کمرم، هینی کشیدم و قاشق زعفرانی از دستم افتاد.

– یاسین!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 153

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x