هویی آمدنها. آخر من را سکته میداد.
سرم را چرخاندم که به جای دیدنش، صورتم در انبوهی از گل فرو رفت.
– هیع… یاسین!
دوباره نامش را با بهت صدا زدم.
انقدر در فکر فرو رفته بودم که حتی متوجه آمدنش نشدم.
کمی از گاز دورم کرد و دسته گل بزرگ را در آغوشم گذاشت.
بوسهای روی شقیقهام و… وای از دست یاسین.
– فکر کردی یادم میره سالگرد عقدمون رو؟ با خودت غرغر میکنی آهو خانوم!
– یاسین…
انگار چیزی جز آوردن نامش نداشتم.
– جان دلم. من قربون چنین روزی برم که خدا تو رو داد به من. مگه میتونم فراموشش کنم؟
نگاه گیجم بین رزهای سرخ آتشین و صورتش در گردش بود.
نمیخواستم بغض و گریه کنم ولی انگار نمیشد.
احساسات که غلیان میکرد، همین میشد دیگر.
– اینها رو از کجا آوردی، چقدر خوشگلن…
زیادی بزرگ بود، تماماً جلوی دیدم را گرفته بود.
– از دور میدون فرمانداری چیدمشون. مامور شهرداری تا همین دم دنبالم کرد.
یعنی خدای مسخرهبازی در اوج صحنههای احساسی بود.
– یاسین!!!
معترض صدایش زدم و او بیخیال خندید.
– خب چه سوالیه میپرسی عزیزم؟ خریدم دیگه. تو ماشین بود گفتم یکم سربهسرت بذارم. این رو بده من بذارم رو میز. هم قد خودتهها… گم شدی پشتش
درست میگفت.
رزهای شاخه بلند شدیداً سرخ و کاغذهای مشکی ماتِ دورش.
زیادی قشنگ بود، شاید بیشتر از ۵۰ شاخه.
دسته گل را که طرف خالی میز گذاشت امان ندادم و در آغوشش پریدم.
در حد مرگ سر ذوقم آورده بود.
حتی یک شاخهاش هم کافی بود.
– هیچوقت فکرش رو نمیکردم اون روزی که با چشمهای پر اشک بهت بله دادم قراره به اینجا ختم شه. خیلی دوستت دارم یاسین…
دستهایم دور گردنش حلقه شده و بینیام در گریبانش فرو رفته بود.
بوی تنش را نفس میکشیدم. بغض، بیامان گلویم را بالا و پایین میکرد.
– اتفاقهای بد زندگیمون همیشه هم واقعاً بد نیست. به ظاهر شاید بد باشن ولی میتونن یه پل باشن برای خوشبختی. حکمت خدا رو هیچوقت دست کم نگیر…
حتی اگر تا امروز یک درصد هم تردید داشتم، از حالا به بعد شکی در آن نبود.
اگر آن اتفاقها نمیافتاد، شاید هیچوقت یاسین را نداشتم.
من برای این عشق هیچ تعریفی نداشتم.
اشتباه محض بود تشبیهش بر هر چیز لذتبخش.
عشق خودِ خودِ زندگی بود.
– نمیخوای از بغلم بیای بیرون هدیهت رو بدم؟
با تعجب از آغوشش فاصله گرفتم.
– هدیه؟
با سوالم سر تکان داد و دست درون جیب شلوارش برد.
یک جعبه کوچک صورتی رنگ، خیلیخیلی کوچک.
– خیلی فکر کردم چی برات بگیرم که دوست داشته باشی، هدیه گرفتن برای زنی که زیاد از زرق و برق و تجمل خوشش نمیاد به مراتب سختتره.
خصلت من همین بود.
بیاقرار وجود عزیزانم برایم از همهچیز باارزشتر بود. بیشتر از اینکه هدیه برایم مهم باشد، فراموش نکردن این روز مهم بود.
یک نگاه پر عشق و تشکر، تنها چیزی بود که در حال حاضر میتوانستم نثارش کنم.
– میدونی چقدر برام عزیزی… زن و مردهای زیادی رو دیدم که زندگیشون مثل یک معاملهس؛ همهچی رو از هم پنهون میکنن و روراست نیستن. زندگی ما شاید مثل یه قرارداد شروع شد ولی خیلی خوشحالم که فقط اسم شوهر رو یدک نکشیدی. خیلی وقتها پناهم بودی و یاد پدرم افتادم. پابهپام خندیدی و غصه خوردی، شدی رفیقی که هیچوقت نداشتم. خدا خیلی من رو دوست داشت که تو سهمم شدی.
حس غرور و رضایت در چشمهایش… همین را میخواستم.
مرد من باید با من در اوج میبود.
– من ترجیح میدم تمام چیزهایی که تو به زبون میاری رو به عمل ثابت کنم. دوست داشتنم رو… نمیخوای هدیهت رو بازش کنی؟!
جعبهی کوچک را از دستش گرفتم و با لبخند بازش کردم.
لبخندی که مختص به همان ثانیه بود و با دیدن شیء ریز درون جعبه، لبخند بر لبم خشک شد…
یخزده و بیجان نامش را لب زدم.
خارج از تصور بود چیزی که مقابلم بود.
تمام کودکیام از جلوی چشمهایم رد شد… فقط در چند ثانیه.
سر بلند کردم و با چشمهایی غوطهور در اشک، نگاهش کردم.
جان کندم تا لب باز کنم.
– خودشه؟! یا… یا من اشتباه میکنم؟!
بغض زیاد نفسم را بند آورده بود، با لبخندی پر رضایت تنها نگاهم میکرد.
– خودِ خودشه…
با گامی کوچک فاصلهی میانمان را پر کرد. چانهام لرزید، سخت بود حرف زدن.
– از کجا… آوردیش؟! خودم فروختمش..
دست داخل جعبه برد و جفت گوشوارههای کوچک را برداشت.
مشغول باز کردن قفلهایشان بود. بیاراده اشکهایم روی صورتم چکید.
برای انگشتهای او زیادی کوچک بودند.
میخواست درون گوشم بیندازد. زبانم نمیچرخید که بگویم خیلی سال است دیگر اندازهام نمیشوند.
– روزی که خواستی پول بیمارستانت رو به من پس بدی فروختیش. محسن، همون مردی که اون شب که خفتت کردن سر رسید و من رو خبر کرد، اون بهم گفت…
پس تمام مدت بهپا داشتم و غافل از همه جا بودم.
آب دهانم را همراه تودهای از بغض قورت دادم و دست روی دستش گذاشتم تا برای باز کردن قفل سفت شدهی گوشواره تلاش نکند.
– بازشون نکن… کوچیکن برام…
با چشمهای ریز نگاهی به لالهی گوشم کرد.
– آخه گوش تو هم زیاد بزرگ نیست… وایسا ببینم.
با عجله گوشواره را از دستش گرفتم و میان حرفش پریدم.
تنها چیزی که الان مهم نبود، پوشیدن آنها بود.
همهی حرکاتم در چند ثانیه رخ داد.
حتی حلقه کردن دستهایم دور کمرمش و با شدت در آغوشش گریستن.
چند ثانیه بهتزده ماند و بعد دستهای بیحرکتش مشغول نوازش کمرم شد.
باز هم به روش همیشگی مشغول قربان صدقه رفتن شد.
– گریه نکن عمر یاسین… من گفتم الان خوشحال میشی. نمیدونستم…
باز هم میان حرفش پریدم.
با آن صورت گریان.
– خوشحالم…
از بالاپایین شدن سینهاش متوجه شدم که دارد به ریش نداشتهام میخندد.
سرم را بلند کردم و فینفینکنان معترض گفتم:
– به چی میخندی؟!
– به تو… آخه چه طرز خوشحالی کردنه قربونت برم؟ اشک شوق رو گفتن یه قطره دو قطره، تو که سیل راه انداختی… لباسم رو ببین!
تیشرت سفیدش را کمی جلو داد و من با دیدن لک سیاهی که به لطف ریمل ریخته شدهام بود، لبم را به دندان کشیدم.
گریهام درجا بند آمد.
– وای شبیه جن شدم؟!
امشب عجیب خوشخنده شده بود. لبخندش را دریغ نمیکرد.
– جن که نه! ولی… وایسا الان درستش میکنم.
با انگشتهایش مشغول پاک کردن زیر چشمهایم شد. بیشتر شبیه نوازش بود… نوازشی که با نگاه خیرهاش همراه بود و بالا پایین شدن سیبِ گلویش.
– چه لبها رو هم قرمز کردی. گفتی سالگرد ازدواجه، کنارش قلب یاسینم از کار بندازم، ها؟!
زبانی روی لب پایینم کشیدم و دورازجانی زمزمه کردم.
نگاهش خیرهتر شده بود. حریصتر، وحشیتر.
– ولی این قرمز نیست، سرخآبیه…
خودم هم فهمیدم چه حرف بیربطی زدهام ولی او هم کملطفی نکرد و با یک نگاه چپکی، لبمهایم را به کام گرفت و کمرم را به میز کوبید.
آخ… نابودم کرد که…
با چنگی که به پهلویم زد، اجازهی فکر کردن به درد خفیف کمرم را نداد.
به جایش انگشتهایم را درون موهایش فرو بردم و همراهیاش کردم.
دو دقیقه… سه دقیقه… شاید هم پنج دقیقه…
هیچ اطلاعی از زمان از دست رفته نداشتم و فقط میدانستم آنقدر بوسید و بوسیدم و به زور از میانش اکسیژن گرفتیم که درنهایت هر دو از نفس افتاده از هم جدا شدیم.
پیشانی به پیشانیام تکیه داد و انگشت شستش را روی لبم کشید.
– حالا دیگه… قرمز… شد، اون هم رنگ طبیعی… به قول شاعر “رژ به لب مالیدنِ او آخرِ بیهودگیست
فرض کن دیوانهای شکر به خرما میزند”
بریدهبریده حرف میزد و من به اطراف لبش که رنگ رژ لب من را کموبیش به خودشان گرفته بودند، خندیدم.
دست بردم تا صورتش را پاک کنم.
– شام بخوریم؟ از دهن افتاد.
نچ بلندبالایی کرد و در یک حرکت خم شد و من را روی کولش انداخت.
– اینجوری فایده نداره… من شام نمیخورم!
با جیغ دستوپا زدم تا رهایم کند ولی بیتوجه از آشپزخانه خارج شد.
– یاسین!!! شام سرد میشه ولم کن…
و جوابم ضربهی محکمی بود که روی پشتم نشست.
– وقت برای شام خوردن بسیاره. سالگرد ازدواج که خشک و خالی نمیشه. میشه؟!
***
حس شیشمم میگه قراره بچه دار شن😂
خسته نباشی قاصدک جان کاش امشب پینار هم بود