۱ دیدگاه

رمان شوکا پارت ۱۴۴

4.1
(76)

 

 

 

به جای جواب، سرم را به پشتی صندلی کوبیدم و نفسم را آه‌مانند بیرون دادم.

فایده نداشت، دق‌مرگم می‌کرد.

– حالا که این‌طوره، شاید من پول نداشته باشم ولی تو داری. شوهرمی و وظیفته خرجم کنی! مگه من چیم از زنای دیگه کمتره؟

 

– بر منکرش لعنت، تو یه سر و گردن از همه بالاترم هستی.

لعنتی زبان‌باز.

با سر تایید کردم و این‌بار گفتم.

– پس مستقیم برو سمت پاساژی، جایی، بزرگ باشه من بتونم همه‌چی بخرم. حوصله خونه رو ندارم.

 

– الان؟ بی‌خیال آهو، هوا گرمه.

 

– می‌خوای نبری بهونه الکی نیار. داخل پاساژ از خونه هم خنک‌تره.

 

ناچار قبول کرد.

– باشه تو اخم نکن، بازارم می‌برمت. زن داشتن همیشه خوش‌خوشان نیست، اینارم باید تحمل کنم.

حتی یک‌ذره هم منکر این قضیه نشدم. حقیقت بود دیگر.

– آفرین. خیلی خوبه اینارو می‌دونی.

تو واقعاً مرد عاقلی هستی یاسین. یکم دست از بی‌خیالی و مسخره گرفتن مشکلات برداری عالی‌ می‌شی.

 

– کار درست رو من می‌کنم خانوم. همه‌چی که ارزش غصه خوردن نداره. تو اشتباه می‌کنی که برای هر چیزی اوقات خودت و من رو تلخ می‌کنی. چهار روز دیگه خنده‌ت می‌گیره از این چیزها.

 

 

میلی به انجام هیچ کاری جز شنیدن نداشتم.

گمان کنم حق با او بود.

بیشتر که فکر می‌کردم، می‌دیدم واقعاً چیزی ارزش اوقات‌تلخی ندارد.

دقیقاً مثل زمانی‌که بچه بودم و شب قبل امتحان زارزار گریه می‌کردم که نکند امتحانم را خراب کنم و نمره‌ی پایین بیاورم.

الان که یادش می‌افتم خنده‌ام می‌گیرد و می‌گویم این من بودم که به‌خاطر همچین مسئله‌ی مسخره‌ای عزا می‌گرفتم؟

 

 

***

 

 

با صدای ضربه‌هایی ممتد، کلافه سرم را روی متکا جابه‌جا کردم.

کدام دیوانه‌ای این وقت شب این‌طور به در و دیوار می‌کوبید؟

درک درستی از اطرفم نداشتم و فقط سعی کردم با وجود همان صدا، مغز نیمه‌هشیارم را وادار به خاموشی مطلق کنم.

 

 

– زن‌داداش؟ یاسین؟! بیدار شید…

 

 

صدای هول‌زده و آشنای یاسر برای لحظه‌ای هشیارم کرد.

با چشم‌های گشاد شده روی تخت نشستم و یاسین هم بدتر از من.

گیج‌ومنگ با چشم‌هایی خواب‌آلود اطرافش را نگاه می‌کرد.

 

زودتر از او به خودم آمدم و با چنگ زدن روسری‌ام، به‌سمت در دویدم.

 

بازش کردم و چهره‌ی رنگ‌پریده و پر از وحشت یاسر دلم را چنگ زد.

با ترس پرسیدم.

– چی شده؟ کسی طوریش شده؟

 

و اما او به جای جواب، باعجله آستین لباسم را دنبال خودش کشید.

– زن‌داداش بیا… نرگس…

 

– نرگس؟ نرگس چی؟ چش شده؟

 

 

درست حرف نمی‌زد. بالاجبار قدم‌هایم را تند کردم.

سریع وارد اتاقشان شدیم و من با دیدن او که از درد روی تخت به خودش می‌پیچید، جا خورده جلو رفتم.

 

 

کنار تخت نشستم و دستش را گرفتم.

نگران پرسیدم.

– نرگس خوبی؟ چت شد یه‌دفعه؟ خوب بودی که سر شب.

 

لب‌های سفید شده‌اش را روی هم فشرد و نفس‌نفس زد.

– دارم… دارم می‌میرم… درد دارم… ای خداااا…

 

ترس تمام وجودم را گرفت ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم.

دکتر نوبت زایمانش را برای سه هفته دیگر زده بود.

خواستم بگویم لباس‌هایش را بیاورد که یاسر زودتر از من دست به کار شد و لباس‌هایش را از کمد بیرون کشید.

کنارش روی تخت زانو زد.

 

– هیچی نیست دورت بگردم، الان می‌برمت دکتر. نترس چیزی نیست.

 

این‌ها رو در حینی می‌گفت که دست‌های خودش به‌شدت می‌لرزید.

 

 

لباس‌ها را از دستش گرفتم و گفتم:

 

– من کمکش می‌کنم. تو برو به یاسین بگو ماشین رو روشن کنه.

 

 

باعجله سر تکان داد و بلند شد.

دیدنِ هول‌و‌ولای یاسرک من را هم دست‌پاچه کرده بود.

 

کمک کردم تا بنشیند و بتوانم مانتویش را تنش کنم.

آستین اول را نپوشیده، مچ دستم را محکم چنگ زد و چشم‌هایش را محکم روی هم فشرد.

انگار که از درد ضعف کند.

– آخ… آهو…

 

دستم را جدا کردم تا سریع آماده‌اش کنم.

نمی‌دانستم درد زایمانش هست یا نه.

دکتر گفته بود امکان دارد گاهی دردهای شدید و کوتاه‌مدت سراغش بیاید.

– جانم… چیزی نیست، خوب می‌شی.

 

اشک‌هایش روان بود و دردش را با فشردن لب‌هایش زیر دندان خفه می‌کرد.

مقطع لب زد.

– من… نمی‌خوام بمیرم… آهو… می‌خوام… خودم بچه‌م رو بزرگ کنم…

 

دیگر کم مانده بود بغض من هم بترکد.

ترس و وحشت ساده‌ترین حس میانمان بود.

 

– بچه‌ی توئه، معلومه که خودت باید بزرگش کنی. از این حرف‌ها نزن.

 

میان حرفم این یاسر بود که وارد اتاق شد.

اصلاً حواسش سر جا نبود.

 

فقط جلو آمد و نرگس را روی دستش بلند کرد.

بی‌توجه به اینکه گچِ دستش را تازه باز کرده و دکتر تاکید کرده بود که چیز زیاد سنگین با آن بلند نکند.

– من بمیرم برات… تحمل کن الان می‌ریم بیمارستان.

 

با برداشتن ساک صورتی‌رنگِ بچه از گوشه‌ی اتاقشان، سریع به‌سمت اتاق خودمان دویدم و فقط چادرم رو چنگ زدم تا میان راهرو بپوشم. دیر می‌جنبیدم، جا می‌ماندم.

 

زیاد سر و صدایی نکردیم که خاتون و حاج معراج بیدار شوند.

بعداً خبرشان می‌کردیم.

 

 

جلو کنار یاسین نشستم و یاسر و نرگس هم عقب.

دقایقِ هرچند کوتاه، سخت و طاقت‌فرسا شده بودند. هر لحظه صدای نفس‌های پر درد نرگس بیشتر می‌شد و ما را نگران کرده بود.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
6 ساعت قبل

این چه درد زایمانیه ک یه سره س؟😕شاید بچه ش چیزی شده

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x