دست در جیب فرو برد و مکث کرد. انقدری هم بیدستوپا نبود و عقلش میرسید که هر زنی جز این لباسها، نیاز به چیزهای دیگری از جمله لباس زیر دارد. به قسمت سخت ماجرا رسیده بود و کمکی جز همین زن نداشت.
– میشه خودتون هر لباسی که یه خانوم نیاز داره رو براش بذارید؟ متوجه منظورم که میشید؟
زن لبش را زیر دندان کشید و خندهاش را فرو خورد. مشتری زیاد داشتند که بیهیچ خجالتی برای همسرانشان مدل لباس زیر انتخاب میکردند و برای رنگ و طرحش هم نظر میدادند ولی عرق نشسته روی پیشانی یاسین برایش کمی جالب بود.
– بله! الان میرم میارم. فقط سایزشون رو لطفاً بگید.
– سایزش؟ هم اندازه این لباسها بیارید دیگه… قد و هیکلش ریزهس.
– جسارتاً منظورم سایز لباس زیرشون هست. با اینا که یکی نیست.
جوری با چشمهای گرد و متعجب نگاهش کرد که ابروهای زن بالا پرید.
– مگه نگفتید برای همسرتون میخواید؟
به تایید سر تکان داد.
– بله.
زن با کمی کلافگی گفت:
– خب یعنی سایز لباس زیر همسرتون رو نمیدونید؟!
عرق نشسته بر پیشانیاش را پاک کرد و اخم در هم کشید. عجب گیری افتاده بود. خلاصه برای رهایی از هر حرف دیگری گفت:
– تازه امروز عقد کردیم…
لبخندی دوباره روی لبهای زن نشست.
– تبریک میگم. الان خودم یه سایز متوسط براشون میارم. میگید هیکلشون زیاد درشت نیست، امیدوارم بهشون بخوره.
خریدها را حساب کرد و بعد از بیرون آمدن از فروشگاه، نفسش را محکم فوت کرد. خرید کردن برای زنان چقدر سخت بود!
***
کلید را درون در انداخت و وارد حیاط شد. با وجود وسایل درون دستش، قید شستن دست و صورتش را با آب خنک حوض زد و پلههای کاشیکاری شده را بالا رفت.
خانه سبکی قدیمی داشت و فقط کمی بازسازی شده با همان مدل مصالح. این خانه، ارث پدری حاج معراج بود و در طی این سالها اجازه نداده بود حتی یک خشت آجرش هم با مصالحی مدرن جابهجا کنند.
یا الله گویان وارد خانه شد که طبق معمول خاتون با همان پا دردش به استقبال آمد.
– سلام پسرم خسته نباشی.
جلو رفت، بوسهای بر روی پیشانی مادرش نشاند و با محبت جواب داد.
– سلام تاج سر، با این پا درد چرا همش سرپایی آخه دورت بگردم؟ نیای استقبال هم همچنان جات روی چشم ماست.
– این پا درد من که تمومی نداره. اینا چیه یاسین؟ لباس خریدی؟
اجازه نداد دست دراز شدهی مادرش به پلاستیکها برسد و آنها را عقب کشید.
خاتون با تعجب و دلخوری گفت:
– وا! چته؟ چرا اینجوری میکنی؟!
– ببخشید مامان! اینا برای شما نیست.
خاتون که دوزاریش افتاد، ابرویی بالا انداخت.
– برای اون دختره خریدی؟ خب بده ببینم چی گرفتی؟
دوباره امتناع کرد. همین مانده بود لباسزیرها را ببیند و سوژهی جدیدی برای تیکه و متلک گیر بیاورد.
– دو تیکه لباسه دیگه مادر من… تا من میرم اینارو میدم بهش، شما هم زحمتِ یه چایی لب سوز رو بکش، خستگی از تنم در بره.
– امان از دست تو. برو به اون دخترم بگو اگه میتونه بیاد تو آشپزخونه یه چیزی بخوره. دو تیکه استخونه همش.
چشمی گفت و به سمت اتاق خودش که حالا آهو ان را صاحب شده بود پا تند کرد. تقهای به در زد. صدای ظریف دخترک بلند شد.
– بفرمایید.
در را باز کرد و یاللهی گفت.
– سلام.
دخترک معذب درگیر صاف کردن روسریاش بود.
– سلام… ببخشید فکر کردم مامانتونه…
آرام جلو رفت و پلاستیکها را وسط اتاق گذاشت.
– اینجا دیگه خونهی خودتون محسوب میشه، راحت باشید. فقط مواقعی که یاسر داداشم هست یکم باید مراعت کنید. همین کفایت میکنه.
اخم ظریفی میان ابروهای دخترک نشست. این یعنی پیش خودم سرِ برهنه هم بگردی مشکلی نیست. با اینکه لحن یاسین عاری از هر سوءاستفاده یا نیت خاصی بود، حس بدی بر دلش چنگ زد.
دل خوشی از مردمان این شهر نداشت. هرکس به سهم خودش نامردی در حقش کرده بود و هر آن منتظر بود در روزهای آینده خطایی از این مرد هم ببیند.
خسته نباشی قاصدک جان حالا که پارتا کوتاه شدن کاش هر شب پارت بذاری ممنون گلم
اگه تونستم چشم
چشمت پرفروغ بانو😆