رمان شوکا پارت ۶۱

4.3
(186)

ن

🤍🤍🤍🤍

 

در آنی نگاه طوفانی‌اش فرو نشست و تقلایش برای رفتن خنثی شد. دست‌هایم روی سینه‌اش مشت شد. قدمی به عقب برداشتم که مچ دستم اسیر پنجه‌های قدرتمندش شد و من را به سمت خودش کشید.

 

چه بی‌محابا پته‌ی دلم را روی آب ریخته بودم. گمان کنم رسوا شده بودم…

 

– آهو! یه بار… یه بار دیگه بگو چی گفتی؟!

 

چه می‌گفتم؟! از بی‌چارگی دلم؟! از بی‌پناهی دلم که برای اولین بار لغزیده بود و بیچاره‌ام کرده بود؟! چند روز یا هفته بود که توان اعتراف به خودم را هم نداشتم.

 

– هیچ… هیچی. چیز مهمی نبود.

 

مثل دختر بچه‌های سه ساله که کار بدی کرده باشند، دست‌پاچه شده بودم. نگاه براق مرد، زوم صورتم شده بود. هیچ مرزی میان طوفان و آرامشش نبود، مثل حالایی که انگارنه‌انگار همان کسی بود که به قصد خون ریختن سعی داشت من را کنار بزند.

 

سرش را پایین آورد. نفسش را در صورتم خالی کرد و با مکث لب زد.

– یعنی می‌خوای بگی منظورت اون چیزی که من فکر می‌کنم نیست؟!

 

با مظلومیت و چشم‌هایی امیدوار پرسید که لحظه‌‌ای قلبم در سینه برایش تکان خورد. لعنت به این مرد که بزرگترین حقم در زندگی بود و در عین حال برایم نبود.

 

عواطف موذی دخترانه‌ام را کنار زدم و دست روی سینه‌اش گذاشتم. اخمی کردم و به عقب هولش دادم.

– نخیر! کی گفته؟! ذهن شما منحرفه!

 

طلبکار نگاهش کردم که ابروهای مردانه‌اش را برایم بالا انداخت. زیرک‌تر از یاسین همیشگی شده بود.

– از کجا می‌دونی فکر من چیه که می‌گی منحرفانه‌س؟ هان آهو خانوم؟!

 

کاش می‌توانستم زبانش را از حلقومش بیرون بکشم و تکه کلام آهو خانوم را از زبانش بیندازم.

یک دستی زده بود، مردکِ دغلِ زبان باز.

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

دست‌های عرق کرده‌ام را روی دامن لباسم گذاشتم و مشت کردم. داشتم از استرس پس می‌افتادم و سعی می‌کردم از زبان کم نیاورم.

– الکی حرف تو دهن من نندازید آقا یاسین. صورتم درد می‌کنه، برم‌… برم یه چیزی بذارم روش، شاید بهتر شد.

 

عقب‌گرد کردم که دستم از پشت کشیده شد.

– کجا خانوم؟! دیر اومدی، زودم می‌خوای بری؟ داشتی می‌گفتی برام، که جونم از جون خودت عزیزتره…

 

میان حرفش پریدم. خرس‌گنده بچه شده بود، قصد دست انداختنم را داشت.

– الکی داستان نسازید. حالا خودتون دلتون می‌خواد چی بشنوید یه حرف دیگه‌س. شما هم یه مادرشوهر مثل حاج خانوم داشته باشید، حاضرید هر بلایی سر خودتون بیاد ولی خار به پای طرف مقابل نره.

 

– با اینکه من مردم و نمی‌تونم مادرشوهر داشته باشم، ولی خب فرض می‌کنیم تو راست می‌گی.

چشمکی حواله‌ام کرد و با لحن پر شیطنتی ادامه داد.

– یه آهو خانوم که بیشتر نداریم.

 

حتی کوتاه آمدنش هم با بقیه فرق داشت. انگار اعتراف نصفه‌نیمه‌ام آبِ روی آتشش شده بود.

 

دستم را از دستش بیرون کشیدم. دو پا داشتم، دوپای دیگر هم قرض کردم و فرار را بر قرار ترجیح دادم. گیج و منگ خود را داخل آشپزخانه انداختم. دست روی سینه‌ام گذاشتم و درمانده نالیدم.

– آروم بگیر… آروم بگیر لعنتی! چه مرگت شده؟ چرا انقدر بی‌جنبه شدی؟!

 

تپش قلبم بی‌داد می‌کرد.

دل داده بودم؟ عاشق شده بودم؟! خودم هم نمی‌دانستم. دریغ از یک دلیل خوب برای بد بودن این مرد و راحت شدن از شر این احساس جدید.

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

چانه‌ام از حس درماندگی می‌لرزید. نباید گریه می‌کردم. کاش فقط عاشق نشده باشم، می‌ترسیدم از دل بستن و قلبی که یقین داشتم باز هم تنها می‌‌ماند.

 

برای اینکه دروغم را به راستی تبدیل کنم، به سمت یخچال رفتم و در فریزر را باز کردم. با دیدن کاسه‌های پر آب نیمه‌یخ‌زده، آه از نهادم بلند شد. یخ هم نداشتیم.

 

در یخچال را به هم کوبیدم و بی‌هدف، تک‌تک کابینت‌ها را باز و بسته کردم.

 

حسی که بعد از این مدت سرکوب کردن، ناغافل بر زبانم جای شده بود، ترسناک بود. مطمئن بودم روزی از دستم خسته می‌شد. من بودم و کلی دردسرِ همراهم، تا همینجا هم از مردانگی‌اش بود که سرکوفت نمی‌زد.

 

– دنبال چی می‌گردی؟!

 

شانه‌هایم از صدای ناگهانی‌اش بالا پرید. چرخیدم و نگاهش کردم. دست به سینه به درگاه آشپزخانه تکیه داده بود.

 

دستانم را در هم پیچاندم و با مکث گفتم:

– یخ نداشتیم، می‌خواستم، یعنی چیزه… آهان داشتم دنبال عسل می‌گشتم. می‌گن واسه کبودی و زخم خوبه.

 

اولین چرتی که به ذهنم آمد را به زبان آوردم. حتی نمی‌دانستم نسخه‌ای که تحویلش دادم درست است یا نه.

 

بدون حرف، سر تکان داد و به سمت کابینت کنار سماور رفت. خم شد و با برداشتن شیشه‌ی عسل به سمتم برگشت.

– بیا بگیر.

 

 

 

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

دست‌های لرزانم را جلو بردم تا شیشه را بگیرم. عضلاتم را منقبض کردم و انگشت‌هایم را دور شیشه فشردم تا نگاه یاسین از روی این حس درمانده‌گی‌ام بلند شود.

 

عسلِ بدقلق! لعنتی باز نمی‌شد.

 

جلو آمد و شیشه را از دستم گرفت.

– بده من. دست‌هات چرا می‌لرزه؟ بشین خودم برات می‌زنم‌.

 

کاش جانِ مخالفت داشتم. دست پشت کمرم گذاشت به سمت صندلی هدایتم کرد. اصلاً آمادگی وارد شدن به یک رابطه جدی را نداشتم. ترس ترد شدن، از همه چیز دورم کرده بود.

 

صندلی را برایم بیرون کشید و چرخاند تا رویش بنشینم. یکی دیگر هم درست روبرویم گذاشت و خودش نشست. در شیشه را باز کرد و انگشتش را داخلش فرو کرد که صدای معترضم بلند شد.

– عههه… چرا انگشت کردید داخلش؟ قاشق برمی‌داشتید خب!

 

بی‌قید شانه بالا انداخت.

– بی‌خیال، توام مثل حاج خانوم نشو، رو همه چی وسواس داره. سرت رو بیار جلوتر ببینم.

 

متاسف سری تکان دادم و کمی خودم را جلو کشیدم. انگشت عسلی‌اش نوازش‌وار روی گونه‌ام نشست. سرش را جلو آورده بود. نفس‌هایی که دقیقاً بر صورتم می‌خورد، هربار موجی از آتش را به صورتم می‌زد و معذبم می‌کرد.

 

پوست لبم را زیر دندان کشیدم و عجول زمزمه کردم.

– تموم نشد؟!

 

انگشتش را دوباره در شیشه فرو کرد و بیرون آورد. فقط کافی بود خاتون این صحنه را ببیند، شیشه عسل را در سرمان می‌شکست!

 

– نه! مطمئنی این جای دست عمته؟! چرا انقدر پهنه؟ انگار دست مرده. ببین چیکار کرده با صورتت، داره بدتر می‌شه. اینا آدم نیستن به خدا!

 

 

 

مغموم آهی از سینه بیرون دادم و سکوت کردم تا کارش را تمام کند. رد شهدی که بوی شیرینی‌اش زیر دماغم پیچیده بود، روی یک سمت لپم باقی مانده بود و امان از گرمای دستش که صورتم را داغ کرده بود.

 

دختر بودن زیادی سخت بود. دلبسته هم که باشی، جرات بروزش را نداری و باید منتظر باشی طرف مقابل برای خواسته‌ی تو پا پیش بگذارد.

 

برای بار چندم نفسم را سنگین بیرون دادم که نگاهش را از روی صورتم به چشم‌هایم آمد.

– چه دل سنگینی داری. وقتی اینطور آه می‌کشی، حس می‌کنم یه بار کمرشکن رو شونه‌هام زیادی می‌کنه.

 

حالا تقصیر من بود که دلم برایش لرزیده بود یا او؟! این مرد خدای به آتش کشیدن بود. حرف‌هایش، کارهایش، هر کدام دنیایی بودند.

 

عادی رفتار کردن زیادی سخت بود.

– من عادت کردم نصف غم‌هام رو با نفس کشیدن از یاد ببرم. با این همه مشکل، اینکه هنوزم زنده‌م خودش برد محسوب می‌شه.

 

انحنای لبش بالا رفت و چشم‌هایش را دوباره پی کارشان فرستاد. با دقت و آرامش عسل را روی کناره‌های لبم مالید. برخورد مستقیم انگشتش با زخم کوچک کنار لبم، صورتم را در هم برد.

 

دست صدیقه مانند ته ماهیتابه روی صورتم تخت شده بود و یاسین هم انگار ول کن نبود. چرا انقدر لفتش می‌داد؟!

 

به عادت همیشه‌، لب‌هایم را با زبان تر کردم تا بگویم سریع تمامش کند که ناخواسته آن شهد فایقِ کنار لبم را خوردم.

 

لب‌هایش خندید و نگاهش… آخ از این نگاهش.

– این عسل چقدر باید بمونه؟! تو که هیچی نشده همه‌ش رو خوردی.

 

نامردی بود این‌گونه به رویم بیاورد. دوباره کارش را تکرار کرد و آن قسمت را از عسل پر کرد.

احیاناً نباید لایه‌ی نازکی می‌زد؟!

 

🤍🤍🤍🤍

 

بی‌خبر از تاثیر داشتن یا نداشتن تجویز ندانسته‌ام، شانه بالا انداختم و نمی‌دانمی زمزمه کردم که گفت:

– این عسل رو یکی از کاسب‌ها سوغاتی ‌آورد واسه بابا! فکر کنم از طرفای لرستان بود، مزه‌ش چطوره؟!

 

هنوز طعم شیرینش در دهانم مانده بود. چیزهای شیرین را دوست داشتم و وسوسه‌ی تکرار کارم در سرم بود.

– خوبه… یعنی خیلی خوشمزه‌ش. خودتون مزه کنید اصلاً. من چیزهای شیرین رو خیلی دوست دارم، شاید شما خوشتون نیاد.

 

با مکث نگاهم کرد که هرچه تلاش کردم معنی نوع نگاهش را نفهمیدم. با همان نگاه خیره لب زد.

– منم دوست دارم… می‌تونم مزه کنم به نظرت؟!

 

با تعجب نگاهش کردم.

– آره چرا نتونید؟!

 

باز هم مکث، چه سوال‌هایی می‌پرسید!

 

– مطمئنی؟! یعنی ناراحت نمی‌شی از دستم؟!

 

گمان کنم به سرش زده بود. متعجب خندیدم.

– حالتون خوبه؟! چرا باید ناراحت شم؟!

 

شاید حال او خوب بود و من گیج بودم که منظورش را نمی‌فهمیدم. سرش را جلوتر آورد و لب زد.

– دلم می‌خواد جوری مزه کنم که شیرینیش تا آخر عمر زیرزبونم بمونه!

 

یک لحظه شوک برایم کافی بود که کنایه‌ی حرفش و چشم‌های خیره‌اش به لبانم را بگیرم، ولی دیر بود… خیلی دیر‌…

 

“خودت خواستی” زیرلبی‌اش آخرین جمله‌ای بود که شنیدم و بعد هم متصل شدن برقی که عقل از سرم پراند. دست پشت سرم گذاشت و لب‌هایش را قفل لب‌هایم کرد.

 

نفسم با شدت در سینه گره خورده و چشم‌هایم از حدقه بیرون زده بود. دست‌هایم یقه‌اش را چنگ زدند و پیراهنش در پنجه‌ام مچاله شد که سرم را بیشتر به خودش فشار داد و دست دیگرش، کمرم را به انحصار کشید تا راه فرار در برابرم بسته باشد…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 186

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون قاصدک جان امشب دیگه پارت نیست

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x