رمان شوکا پارت ۶۳

4.3
(141)

ن

با لبخندی ریز، به صورت پر خجالتش نگاه کردم.

خود واقعی‌اش را بیشتر دوست داشتم؛ دخترک نترس، آن جلد خجالتی و بی‌دست‌وپا، قالب تنش نبود.

 

– اینکه داد و قال نداره. یه جوری ناراحت بودی که گفتم چی شده. انقدر دهن‌بین نباش خانوم.

 

نگاه تیز مادرم روی صورت جدی پدرم نشست. اشتباه محض بود که جلوی آهو به خاطر من سرزنشش می‌کرد، مادرم را که می‌شناخت.

– دست شما دردنکنه حاجی. بده دلم نمی‌خواد ملت سر از اسرار زندگیمون دربیارن؟! خود تو خرج جهاز و عروسی چند نفر رو دادی، پسر بزرگت زن گرفته، یه هلهله‌ی ساده هم تو این خونه نپیچید. اون رو یه چیزی سرهم کردیم ولی مردم که بلانسبت خر نیستن، می‌فهمن یه خبری هست که یه نشون هم برای این دختر نخریدیم. در دروازه رو می‌شه بست ولی دهن مردم رو نه. حتماً می‌گن مال جمع کردیم ببریم تو گور.

 

اگر چند لحظه‌ی دیگر سکوت می‌کردم، یقیناً دعوایی بینشان شکل می‌گرفت.

– باشه مامان، اینکه ناراحتی نداره. آهو لباس بپوش یه سر بریم بیرون.

 

آهو که تا الان با استرس به بحث پدر و مادرم نگاه می‌کرد، چشم‌هایش را با خواهش به من دوخت.

– نه تورو خدا! من طلا می‌خوام چیکار؟ حاج خانوم گفتم به حرف اینا اهمیت ندید، همیشه یه چی واسه گفتن دارن. خرج الکی نندازید رو دست آقا یاسین.

 

– زن بساز به این می‌گن! دوست دختر من هر مناسبتی بشه‌، اگه یه چیز سنگین نگیرم، مو رو کله‌م…

 

همه‌ی سرها با تعجب به سمت یاسر چرخید. انگار که خودش بفهمد چه گفته، سریع حرفش را برید.

 

– پناه بر خدا، چی گفتی یاسر؟!

مادرم سیلی به گونه‌ی خود زد.

 

با چشم‌های ریز شده نگاهش کردم. رنگ از رخش پرید و آب دهانش را بلعید.

 

زیر نگاه پر اخم پدر و مادرمان، خنده‌ای که مصنوعی بودنش از صد فرسنگی معلوم بود، زد و گفت:

– هیچی بابا! چرا اینطوری نگاه می‌کنید؟ شوخی کردم…

 

🤍🤍🤍

 

یاسر شوخ و شیطان بود ولی هیچ‌وقت روی چنین مسئله‌ای شوخی نمی‌کرد. خوب می‌دانست خانواده‌مان چقدر روی مسئله‌ی محرم نامحرم حساس است و حالا حتماً خبری بود که از دهانش پرید.

 

فرصت کش پیدا کردن بحث را ندادم. بعداً سر فرصت با او صحبت می‌کردم.

بلند شدم و رو به آهو گفتم:

– پاشو خانوم. تو ماشین منتظرم. چیزی نیاز نداری مامان از بیرون بگیرم؟!

 

آهو ناچار با چشمی زیر لبی از جایش بلند شد. نگاه بدبین بقیه از روی یاسر روی من نشست.

– نه مادر برید به سلامت. یه چیز درخور بگیر، قشنگ به چشم بیاد.

 

چشمی گفتم و رفتم لباس بپوشم.

در زمانه‌ای که پول معیار ارزش آدم‌ها بود، انتظاری جز این نمی‌رفت.

 

تفکر پر رنگی در ذهن همه بود که هرچه عروس پیش خانواده‌ی داماد عزیزتر باشد، برایش بیشتر سنگ تمام می‌گذارند، حتی شده با هزار قرض و بدهکاری و بدبختی!

و این آهو بود که زیادی غریبانه و مظلومانه عروس من شده بود.

 

هیچ‌وقت به این فکر نکرده بودم که او هم دلش می‌خواهد مانند تمام‌ دختران لباس عروس بپوشد و جشن بگیرد.

دخترک سیه‌چشم با آن مژه‌های تاب‌خورده و لبان کوچک. مطمئنم چنین روزی اگر می‌آمد، در آنی هوش از سرم می‌برد.

 

همین حالایش هم وضعیتم در برابرش دست کمی از دیوانگی نداشت. این حس‌هایی که تا به حال در زندگی نچشیده بودم، برایم تازگی داشت.

 

***

 

پشت سرش ایستادم و از بالای سر، به ردیف‌های پر زرق و برق حلقه‌ها نگاه کردم. از پشت دست روی بازوهایش گذاشتم. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم این اختلاف قد و هیکل، انقدر به چشمم شیرین باشد.

 

آرام جعبه را روی شیشه هول داد و رو به مرد گفت:

– یه‌دونه سبکش رو بدید خودتون لطفاً، فرق نداره مدلش.

 

اخمی کردم و مرد با تعجب اول به من و بعد هم ماشینم که جلوی در پارک شده بود نگاه کرد.

حق داشت. از حق نگذریم سرووضعم طوری نبود که از پس خرید درست و حسابی برنیایم.

امان از دست این زن…

 

 

 

مرد چشمی گفت و دست برد تا جعبه‌ها را بردار که سریع دست روی یکی از آن‌ها گذاشتم.

– صبر کنید لطفاً، خودمون انتخاب می‌کنیم.

 

بازوی آهو را آرام فشردم و سر خم کردم تا صدایم به گوشش برسد.

– خودت انتخاب کن، هر کدوم رو که دوست داری. نمی‌دونم چرا فکر می‌کنی دو سه گرم بالا پایین فرقی به حالم می‌کنه. اینطور که تو می‌گی، به آدم برمی‌خوره!

 

صدایم دلخور بود. سریع به سمتم کج شد. لب گزید و آرام زمزمه کرد.

– اینطور نیست… نمی‌خوام خرج اضافه براتون بتراشم. چه فرقی داره سبک باشه یا سنگین، اینطوری حداقل من راحت‌ترم.

 

راحتی‌اش در معذب بودن کنار من بود؟!

به نیم‌رخش نگاه کردم و دوباره فشاری به بازویش دادم.

– چند سالته آهو خانوم، ۲۸؟! یه چیزی بردار که حداقل چهل پنجاه سال دیگه برات کار کنه. از اون چیزها نیست که دم به دیقه بشه عوضش کرد. تکش قشنگه، یه چی که یادگار بمونه.

 

رنگ به رنگ شدن لپ‌هایش، زیباترین چیزی بود که می‌توانستم ببینم. مثل دختر بچه‌ها می‌شد.

میل عجیبی به فشردن لپ‌هایش داشتم و هزار حیف که این مرد غریبه کنار دستمان بود.

 

حرف‌های مالکانه‌ام انگار حسابی به دلش چسبید که با خنده لبش را گاز گرفت.

– اگه اینطوره، چرا شما نپوشی؟! فقط برای من شرطه چهل پنجاه ساله می‌بندید؟! آقا می‌شه حلقه‌های مردونه‌تونم بدید؟

 

مرد با خوشرویی جعبه‌های دیگری را از ویترین بیرون آورد و روی میز گذاشت.

– این ست‌ها رو ببینید، شاید خوشتون اومد. همه رنج قیمتی هم داخلش هست.

 

– مرسی، این چطوره حاج یاسین؟! حلقه مردونه‌ش خیلی ساده‌س، بپوشید.

حلقه را سریع برداشت و یک دستم را بالا آورد تا حلقه را دستم کند.

 

– آهو جان من اومدم برای تو بخرم، خودم می‌خوام چیکار؟

 

حلقه درون بند دوم انگشتم متوقف شد و بین ابروهای دخترک چین افتاد.

 

 

 

تک‌خند دلخوری زد و گفت:

– چرا اینطوری می‌کنید؟! انقدر ضد و نقیض؟! تکلیف منم روشن کنید خب. الان طوری رفتار می‌کنید که پنج دهه می‌خوام تو دستت باشه، دل آدم هوری می‌ریزه پایین، بعد خودتون حاضر نیستید امتحان کنید. اصلاً نمی‌خوام! بریم خونه.

 

حلقه را سریع روی میز شیشه‌ای گذاشت و به سمت در رفت که بازویش را سریع گرفتم.

واقعاً قهر کرده بود!

 

نمی‌دانستم از بازی با کلماتش خوشحال باشم یا از ناراحتی‌اش سر خورده‌. دخترک با حرف‌هایش عجیب دلبری می‌کرد.

 

صدایم را پایین آوردم و گفتم:

– زشته آهو خانوم! داره نگاهمون می‌کنه. می‌پوشم عزیزم، بیا. دست خالی بریم خونه، شوهرت شب باید تو خیابون بخوابه.

 

با تردید نگاهم کرد که دستش را کشیدم و دوباره سرجایمان برگشتیم.‌حلقه‌ی مردانه را سریع دستم کردم و انگشتر ستش که ظریف‌تر و حسابی رویش کار شده بود را هم برداشتم تا مهمان انگشت کشیده و ظریفش کنم.

 

با دیدن زیبایی پیش رویم لبخندی زدم.

– خیلی قشنگه، دوستش داری؟!

 

با سوالم گرد غم از صورتش کنار رفت. شاید در حس و حال دخترانه‌اش فرو رفته بود که لبخندش به من معنای زندگی داد.

 

دستش را به دستم نزدیک کرد تا حلقه‌ها را کنار هم ببیند.

– آره خیلی قشنگن… همینارو بگیریم.

 

سری تکان دادم و در پاسخش لبخند زدم.

با اینکه طلا برای مرد مکروه بود و میلی به پوشیدنش نداشتم، اما دل سنگ می‌خواست خاموش کردن این چلچراغ‌های مشکی. گناه که نکرده بود، او هم دختر بود و هزار خیال و آرزو داشت. نهایتش این بود که می‌دادم یکی شبیه‌ش را از جنس نقره یا پلاتین برایم بسازند.

 

بی‌توجه به مخالفت‌های آهو، از فروشنده خواستم چند مدل النگو برایمان بیاورد. دخترک لجوج، چشمش یک مدل النگو را گرفته بود و در عین حال اصرار داشت که نیازی ندارد و خرج اضافه هم نتراشم.

 

فکر کنم فروشنده هم از دست تعارف تکه‌پاره کردنمان کلافه شده بود.

زن و شوهر هم انقدر سرسنگین؟!

 

دست روی همان‌هایی که احساس کردم پسندیده گذاشتم.

– از همین، پنج لنگه سایز دست خانومم بیارید.

 

– چشم، فکر کنم سایز دو بخوره. دستتون رو بدید من خانوم.

 

با اخمی ناخودآگاه، به مشما و النگوی درون دستش نگاه کردم و دست آهو را میان راه گرفتم.

– خودم دستش می‌کنم، بدید من!

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

مرد بی‌حرف سر تکان داد و مشما را به دستم داد.

 

النگو‌ها را یکی‌یکی از دست کوچکش رد کردم.

سفیدی پوستش و طلای دو رنگ، ترکیب قشنگی بود. آستینش را پایین کشیدم و لبخندی به صورت گردش زدم.

 

مبلغ را سریع حساب کردم و با تشکر از مغازه بیرون آمدیدم.

– آهو! ماشین رو اینجا بذاریم یکم بگردیم تو بازار؟!

 

دستش را درون دستم قفل کردم که پوست لبش را جوید و قاطع گفت:

– نه! بریم خونه تورو خدا! الان همش استرس می‌گیرم. می‌ترسم باز سرو‌کله‌‌ش پیدا بشه.

به خدا حوصله دردسر ندارم.

 

متاسف سرم را تکان دادم و ریموت ماشین را زدم.

– باشه سوار شو. مرد نیست یه ذره خودش بیاد جلو، مثل موش خودش رو تو هفت تا سوراخه قایم کرده. اون‌سری چند نفر رو فرستادم دنبالش، بعد اون اتفاق سنگ بارون، خونشون نرفته اصلاً.

 

با چشم‌های گرد به سمتم برگشت. نامسلمان چه بلایی سر این دختر آورده بود که تا نامش می‌آمد، رنگ از رخش می‌پرید.

– رفتید سراغش؟ تورو خدا نکنید از این کارا… بهتون گفتم اون آدم نیست، می‌زنه یه بلایی سرتون میاره.

 

در ماشین را باز کردم و دست پشت کمرش گذاشتم. نگرانیش به‌جا بود ولی من آن را نمی‌خواستم. پسر عمویش یک دیوانه‌ی به تمام معنا بود.

– بشین، نمی‌خواد به این چیزا فکر کنی. فعلاً که گم و گور شده. سمت ناموس من نیاد، منم قدم از قدم برنمی‌دارم، چیز زیادیه؟

 

***

 

” آهو ”

 

در عالمی بین خواب و بیداری بودم که با گرمایی غیرعادی که پشت دستم را داغ کرده بود، پلک‌هایم را باز کردم. چند ثانیه‌ای طول کشید تا موقعیت را درک کنم.

 

طبق معمول با بدخوابی‌ام، هر دست و پایم یک طرف بودند و پشت دستم به صورت یاسین چسبیده بود. شوکه چشم‌هایم را کامل باز کردم و سریع دوزانو روی تخت نشستم.

 

با شک دستم را روی پیشانی‌اش گذاشتم و مطمئن شدم گرمای ساطع شده از صورت یاسین بوده.

تب داشت!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 141

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون قاصدک جان لطفا مفت بر و آهو و نیما رو هم بذار

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x