مواجهه با ماشین پلیس برایم قابل هضم بود، اما با دیدن آمبولانس کنار در ورودی، حس کردم خون در رگهایم یخ زد.
سرها به سمت منِ مالباخته چرخید. بیتوجه جلو رفتم. کیوان و یاسر کلافهتر از هر وقتی، مانند ماتمزدهها به دیوار تکیه داده بودند. با دیدنم، نگاهی به هم انداختند که بیدرنگ سوال پیچشان کردم.
– کیوان، یاسر! چی شده؟! آمبولانس برای چی؟! مگه نگفتی دزد زده؟! بلایی سر کسی اوردن؟!
یاسر دستی به صورتش کشید و جوابی نداد. کیوان هم بدتر از او.
– دِ جون بکنید! چه خبره تو این خراب شده؟! اومدن زدن و بردن، به درک! بلایی سر کسی اومده؟
کیوان صورت غمزدهاش را پایین انداخت و آه سنگینی کشید. چه مرگشان بود این جماعت؟!
قبل از اینکه تشر بعدی را بیایم و او لب باز کند، برانکاردی که میرزایی، نگهبان انبار رویش افتاده بود، بیرون آمد.
انقدر دورش شلوغ شد که جایی برای من خشک شده نباشد. فقط لحظهی آخر، قبل از اینکه او را داخل آمبولانس بگذارند، چشمم به صورت سرخ از خونش افتاد.
چه کابوسی بود…
صبح قبل از اینکه فرصت چشم باز کردن پیدا کنی، خبر به تاراج رفتن مالت، کابوس بیداریات شود و جالبتر از آن، آخرین نفر خبردار شوی.
باز هم کار جمع کن در این اوضاع خراب کیوان بود و من فقط برج زهرماری بودم که هیچکس جرات سلام کردن هم نداشت.
یاسر دنبال سر آمبولانس راه افتاد و کیوان هم مشغول حرف زدن با مامورها شد.
دست روی زانو گذاشتم و با یک یا علی، از روی سکو بلند شدم. این حس ماتمزده برای من ساخته نشده بود.
– امروز کار تعطیله، برید خونههاتون. فردا سر ساعت، مثل روال هرروز، اینجا باشید.
صدای رسایم در فضا پخش شد و کارگران چشمگویان فضا را خلوت کردند.
مستقیم به سمت انبار رفتم، صدایشان را میشنیدم.
– بگید مالک اصلی اینجا واسه تنظیم شکایت بیاد، یه لیست از وسایلی که کم شده هم باید بدید ما و چندتا سوال هم باید از خودشون بپرسیم.
– چشم، سوالی هست خودم جواب میدم. میگم خودش هم بیاد، الان شرایط خوبی نیست.
شرشان را فعلاً از سرم باز کرد. حتی حوصلهی خودم را هم نداشتم، چه برسد به سوال و جوابهای بیپایان.
آب که از سرم گذشته بود… حالا چه یک وجب، چه صد وجب.
وارد انبار شدم و کجخندی به صحنهی مقابلم زدم.
برده بودند… انقدر زیاد که بدون نیاز به سرشماری، تخمین بزنم چقدر از مالم بر باد رفته و خدایا… جواب مردم را چه میدادم؟!
پیشفروشها… سفارشها… اعتبار چندین و چندسالهام…
مگر در عرض یک روز و یک هفته، این همه تابلوفرش آماده میشد؟!
گوشهای برای نشستن پیدا کردم و دوباره آوار شدم. بلاتکلیفی بد حالی بود، آن هم زمانی که بدانی همهچیز بر فنا رفته و به زودی آن خوشقولی همیشگیات هم بر باد میرود.
کار کدام شیر حرام خوردهای بود، نمیدانم. هرکس که بود، عجب صید چرب و نرمی کرده بود.
هیچچیز نمیدانستم و بدتر از آن، هیچ حسی جز درماندگی نداشتم. کاش یک خواب باشد…
با دستی که روی شانهام، نشست از دریای افکارم بیرون آمدم.
– یاسین داداش! پاشو، اینجا نشستن فایده نداره. خدابزرگه.
از گوشهی چشم نگاهش کردم.
– قربون خدا برم. تو بزرگیش که شکی نیست، ولی جواب مردم رو چی بدم؟!
چند ضربهی کوتاه به شانهام زد و دستم را گرفت تا بلند شوم.
– واسه اونم یه چی میشه بالاخره. خودت رو باختی چرا مرد حسابی؟! چرک کف دسته، جاش میاد…
دست در جیب فرو بردم و سر تکان دادم. جای پول میآمد، ولی آن صورت خونی چه؟! اصلاً نفس میکشید؟!
***
” آهو ”
شب عجیبی بود. اتاقمان برخلاف همیشه، هوایش زیادی سنگین بود. انقدر سنگین که نفس به سختی رد و بدل میشد. دلت میخواست از آنجا بیرون بروی.
با شوخی و خندههای هر شبش، بد عادت شده بودم. یاسین هرچقدر هم در بیرون از خانه جدی بود، در حریمش مردی مهربان و دلیلی بزرگ برای لبخند روی لب بود.
با تردید دست جلو بردم و روی بازویش گذاشتم.
– خستهم آهو! میخوام بخوابم.
پشت به من، به پهلو خوابیده بود.
فکر میکنم حقم بود بدانم چه چیزی مَردم را انقدر غمگین کرده. حتی یاسر و حاج معراج هم امشب حال غریبی داشتند.
– کاش میتونستم باور کنم حاجی. به خودم شک میکنم اگه تو تشخیص حالت دچار اشتباه بشم. آهو راز نگهدار خوبی نیست که حاضر نیستی دردِ دلت رو باهاش شریک بشی؟!
جوابی نداد و من سرخورده، دستم را عقب کشیدم که به سمتم چرخید. در همان حالت درازکش، خسته و بیحس گفت:
– بذار دردِ دلم برای خودم باشه. هر وقت شادی داشتم میام باهات شریک میشم.
گفت دردش را برای خودش بگذارم و خیال داشت نمیرم برای آن آهی که از سینه بیرون داد. چند ماه طولانی، به اندازهی تکتک روزها و ساعتها و ثانیههایش با او در یک اتاق زندگی کردم.
چه انتظاری از من داشت؟!
سرم را روی بالشت تنظیم و به چشمهای پر غمش نگاه کردم.
– اینکه راه و رسم غریبههاست! از کی تا حالا غریبه شدم، یاسین خان؟!
با طعنه نگاهش کردم که گوشهی لبش کمی کش آمد و بعد هم آهی از سینه بیرون داد.
– نزدیکتر از تو برای من کسی نباید باشه، فقط نمیخوام خاطرت مکدر بشه.
– خاطرم الانم مکدره، اون از صبح که با هول و ولا رفتی، بعدشم که… ولی دوست نداری بگی، اشکالی نداره.
اشکال داشت. خیلی هم اشکال داشت. من حق داشتم دلیل آشفتگی شوهرم را بدانم.
مگر نگفت زن و شوهر واقعی باشیم؟!
خب این هم مگر جزء بندهای ریز و درشت ازدواج نبود؟! زن و شوهر در غم و شادی کنار هم باشند.
دوست نداشتم رفیق روزهای سختش تنهایی باشد و من هم نظارهگر ولی انگار برخلاف من او نمیخواست مهر سکوتش را بشکند.
اصرار بیفایده بود.
نیمخیز شدم تا پتو را روی خودم بکشم که صدای خشدارش بلند شد. یک کلام خلاصهاش کرد و من با هول به سمتش برگشتم.
– دزد زده به انبار تابلوفرشها… انقدری بردن که شرمنده خیلیها بشم.
مثل برق گرفتهها، خشک شده نگاهش کردم.
دزده آمده بود؟!
منی که خودم زمان بافت یک تابلوفرش کوچیک را دقیق از بر بودم، خوب میدانستم جبران چنین چیزی چقدر زمانبر و آسیبرسان است.
الان بود که آدم کاربرد غلط کردم را درک میکرد.
هیچوقت آدم دلداری دادن نبودم.
کامل روی تخت نشستم و درمانده نگاهش کردم. حتی نمیدانستم چه باید بگویم.
– نمیتونم بگم بهش فکر نکن، ولی کاریه که شده. شاید خدا کاری کرد دزدها پیدا شدن و تونستید برشون گردونید… ها؟! نمیشه؟!
پلکهای خستهاش را روی هم گذشت و صدایش ضعیفتر از قبل بلند شد.
– کاش فقط مشکلم پول بود، نگهبان رو گرفتن در حد مرگ زدن، تموم سر و صورتش جای چاقو بود. رفیق دوران سربازیمه، زنش آبستنِ، اگه بلایی سرش بیاد من چی جواب اون زن رو بدم که میدونم به خاطر ازدواج با رفیق من، حتی خانوادهش رو ول کرده؟! بگم تنها کسی که داری رو به خاطر مالِ من کشتن؟!
هینی کشیدم و یکهخورده دست جلوی دهانم گرفتم. خدایا، خدایا!
با چشمهای گشاد شده پرسیدم:
– بهش گفتید؟! خبر داره؟!
بالاخره طاقت نیاورد و با حالی خراب از حالت درازکش بیرون آمد.
-نه! یاسر زنگ زد یه دروغ سر هم کرد واسه امشب. حال شوهرش خوب نیست. من که جرات نمیکنم خبر ببرم واسهش. تقصیر منِ… دل خوش کردم به چهارتا دوربین مداربسته، خودم که میدونستم ارزش کارها زیاده، خطر داره، ولی به همین یهدونه نگهبان بسنده کردم. مثلاً خواستم به رفیقم لطف کنم، دستش یه جایی با حقوق خوب بند شه. حالا دستیدستی دارم میفرستمش سینه قبرستون…
غمزده به کلمات عصبیاش گوش سپردم.
بیچاره آن زن و جنین درون بطنش، بیچاره این مرد کنار دستم، که از شدت ناراحتی و خشمی که از خودش داشت، رگهای پیشانیاش نبض میزد و صورتش به کبودی میرفت.
از جا بلند شد که نگران نگاهش کردم.
– کجا میری؟!
– میرم تو حیاط، نفسم داره بند میاد.
سریع از اتاق بیرون زد و من مثل لاستیک پنجر شده روی تخت وارفتم.
گاهی بیخبری هم بد چیزی نبود. حالا که همهچیز را فهمیده بودم بدتر دلم شور عجیبی افتاده بود.
خدا خودش آخر این ماجرا را بخیر میکرد.
حداقل کاش به آن بچهی پا به دنیا نگذاشته رحم میکرد و پیشانی نوشتهاش را با یتیمی گره نمیزد.
***
🤍🤍🤍🤍
– همینجاست، طبقهی دوم.
سر تکان دادم. با استرس دست یخ کردهام را بلند کردم و زنگ را فشار دادم. ای کاش میتوانستم لحظهای که با خواهش نگاهم کرد و خواست همراهش بیایم، یک “نه” قاطع تحویلش دهم و خودم را در این موقعیت نیندازم.
پس از اندکی صبر، صدای ظریف و زنانهای در کوچه پیچید.
– بفرمایید؟!
– منم آهو، میشه در رو باز کنید!
صدای متعجبش خبر از دستپاچگی من میداد.
– ببخشید شما؟!
همین اول کار گند زدم. آخر دخترهی خنگ او از کجا تو را میشناخت؟!
درمانده نگاهی به یاسین انداختم که سرش را متاسف تکان داد و جلو امد.
– منم یاسین بازاری! مهمون ناخونده نمیخواید؟!
هولزدگی زن از صدایش مشهود بود.
– وای شمایید؟ شرمنده بفرمایید، بفرمایید تو…
بلافاصله در مشکیرنگ با تیک کوچکی باز شد و نفس در سینهی من گره خورد.
یاسین در را باز کرد و متنظر ماند تا اول من بروم.
– آقا یاسین تورو خدا من رو معاف کن… به خدا نمیتونم… اصلاً، اصلاً غلط کردم. این زن حاملهس، بگم شوهرت رو به مردنه، حالش رو ببینم خودم زودتر پس میافتم!
نگاه تیزش از صد فحش بدتر بود. هیچوقت دل دیدن ویران شدن زندگی کسی را نداشتم.
– رفیق نیمهراه نشو. خودم میگم همهچی رو، فقط تو همراهم بیا. اگه حالش بد شد منِ نامحرم دست تنها چیکار کنم؟
بازویم را گرفت و به داخل هولم داد تا مخالفت نکنم. مانند ماتم زدهها دو ردیف پله را بالا رفتیم و جلوی در چوبی نیمهباز ایستادیم.
تقهای به در زدم و یاسین یاالله بلندی گفت.
زن با آن شکم برآمده و صورت خوش خندهاش به استقبالمان آمد. پاسخ لبخندش را دادن زیادی سخت بود.
باشه عزیزم