رمان شوکا پارت ۷۱

4
(100)

 

این‌گونه‌ خواهش کردنش، بدجور قلبم را مچاله می‌کرد. شاید نباید زیاد به هردویمان سخت می‌گرفتم.

دستم را روی سرش گذاشتم و موهای کوتاه و مردانه‌اش را نوازش کردم‌…
ناخودآگاه و در کمال حیرت، لذت‌بخش!

سرش را همان گوشه‌کنارها بین شانه و سینه‌ام تنظیم کرد و نفسش را راحت‌تر بیرون داد. نه از آسوده شدن خیالش، فقط برای راحتی جایش.

– من مقصرم که سیاوش مرد… نه؟!

دستم جایی نزدیک گردنش متوقف شد. انتظار نداشتم امشب هم این سوال را بپرسد. هفت شبانه‌روز بود که هروقت خلوتی کوتاه می‌یافتیم، دقایقی سکوت بود و درنهایت صدای غم‌زده و سوالی تکراری… کاش طلسم این عذاب را می‌شکست و امشب آرام می‌خوابید.

بی‌توجه، حرکت دستانم را از سر گرفتم. شاید نباید توجه می‌کردم.

– با زن و بچه‌ش چیکار باید بکنم؟! زنش تنهاست، می‌دونم کسی رو نداره. نباید تنهاش می‌ذاشتی، اشتباه کردم آوردمت. باید می‌موندی.

نخیر! انگار ول‌ کن نبود.
امشب نازنین بی‌تعارف من را از خانه‌اش بیرون کرد. نه که بی‌احترامی یا نمک‌نشناسی کند، داغ‌دار بود و داغش سنگین. اینکه در این هفت شبانه‌روز هیچ کاری جز مواظب از او نداشتم، اذیتش می‌کرد‌.

– آقا یاسین… شما تو مرگ اون بنده‌خدا مقصر نیستی! یکی دیگه زده، یکی دیگه کشته، مال توام این وسط بر باد رفته. چرا دوست داری خودت رو عذاب بدی؟!

 

بلند شد و تن گُر گرفته‌اش را از بغلم جدا کرد. با پیشانی به عرق نشسته و حالتی بی‌قرار، روی تخت نشست و موهایش را چنگ زد.
– انقدر این رو نگو! من مقصرم! کدوم آدم عاقلی واسه چندتا انباری فرش ابریشم یه نگهبان می‌گیره؟! اصلاً نباید پیشنهاد این کار رو بهش می‌دادم… این همه کار هست تو کارگاه… من به کشتنش دادم… آخ خدا…
دو دستی پیشانی‌اش را در دست گرفت و جمله‌ی آخرش را با ناله گفت.

دلم می‌خواست جوابش را با فریاد بدهم اما حال خرابش اجازه نمی‌داد.
سردرد داشت.

– تو خود‌آزاری داری! وقتی طرف خودش به من می‌گه برو نمی‌خوام اینجا باشی، چه اجباریه؟ می‌دونم داغداره، حالش خوب نیست، ولی چه کاری از دست من برمیاد؟! مثل نگهبان وای‌سم بالا سرش فکر کردی چیزی درست می‌شه؟ یا جای شوهرش رو پر می‌کنم؟! بیا بخواب تورو خدا!
برم روغن سیاه‌دونه بیارم، بمالم به پیشونی‌ت. این سردردت تمومی نداره…
با غرغر از جایم بلند شدم و روسری دم دستم را روی سر انداختم.

ناراحت بود درست، ولی دیگر شورش را درآورده بود. غر می‌زد و بداخلاقی می‌کرد، نهایتش هم می‌شد سر دردی که کلافه‌ترش می‌کرد. به قول خاتون دیگر نمی‌شد با یک من عسل هم خوردش!

قرص را از ورقش درآوردم و لیوان آب را سمتش گرفتم.
– پاشو این قرص رو بخور، یکم روغن هم بزنم سرت خوب می‌شه.

مردها گاهی چیزی فراتر از یک بچه‌ی کوچک می‌شدند. بی‌حرف قرص را خورد و لیوان  خالی را دستم داد.

 

خواست دراز بکشد که بی‌فکر جلویش را گرفتم.
– زیرپوشت رو دربیار، بعد بخواب.

آن چشم‌های معجب و ابروهای بالارفته هم عالمی بود.

لیوان را روی پاتختی گذاشتم و شیشه‌ی کوچک روغن را جلوی چشمش گرفتم.
– این همه زحمت کشیدم رفتم روغن آوردم، یه مشت و مال حسابی بهت بدم، خستگی این چند روز از تنت بره بیرون، فردا سرحال پاشی.

با تردید اول نگاهی به من و بعد به دور و بر انداخت.
– تخت و روتختی چرب می‌شه.

بی‌توجه دستم را جلو بردم و گوشه‌های لباسش را به طرف بالا کشیدم.
– ملحفه می‌ندازم روت کثیف نشن.

زیرپوش سفید را گوشه‌‌ای انداختم. چهارزانو نشستم و روی ران پایم زدم.
– سرت رو بذار اینجا، اول بزنم به سرت. مامانم خدابیامرز همیشه یه شیشه از اینا داشت. تا می‌گفتی یه جاییم درد می‌کنه، سریع روغن مالیت می‌کرد‌. از پیشونی گرفته تا کمر و شکم و دست و پا، ولی بهترین علاجِ واسه سر درد.

حق داشت تعجب کند. این همه تلاشم برای نزدیکی به او زیادی از آهوی همیشگی دور بود. ولی انگار چیزی در مغزم تکان خورده بود. حس می‌کردم باید چیزی فراتر از اطرافیانش باشم. شاید هم در عین خباثت، دلم می‌خواست کسی باشم که آرامش را از او بگیرد.
یک جور خواستن و شاید هم وابستگی.‌..
بد بود که می‌خواستم او را در بند خود بیندازم؟!

پیشانی‌اش را دقایقی ماساژ دادم و بی‌توجه به چرب شدن متکا، گفتم دمر دراز بکشد. روکش متکا بود دیگر، نهایت تمیز هم نمی‌شد، عوضش می‌کردم.

 

چند قطره از روغن سیاه‌دانه روی کمرش ریختم و دست‌هایم را با مکثی کوتاه، نوازش‌گر به حرکت درآوردم. تنها مردی که دوست داشتم همه‌چیز را با او تجربه کنم…
این حس برای منِ مردگریز، عجیب و شگفت‌آور بود.

درک این همه کشش برایم غیرقابل‌باور بود. سخت بود اعتراف کنم چندبار آن بوسه را در ذهنم مرور کرده و دلم تکرار آن را خواسته بود.

– انقدر این ناخونات رو نکش رو کمرم. اذیت می‌کنی؟!

لب زیر دندان کشیدم و لبخندم را فرو خوردم.
خط‌های فرضی که با ناخن روی کمرش می‌کشیدم، عصبی‌اش کرده بود.

از ترس اینکه صدایش درنیاید، کف دست‌هایم را روی کتف‌هایش گذاشتم. چیزی مانند نوازش و شاید کمی از آن بیشتر. طوری که باز صدایش را درآورد.
– این چه مدل مشت و مالیه؟! بچه ناز می‌کنی؟! یاسر می‌خواد ماساژ بده، قشنگ تن آدم رو می‌چلونه.

آهوی شیطان درونم امشب گیر سه‌پیچ داده بود به این مرد بیچاره.
پشت‌چشمی برای در و دیوار نازک کردم و سعی کردم فشار دستم را زیاد کنم.
– آخه دست‌های من رو با داداش یاسر مقایسه می‌کنی؟! بعدشم گفتم دست‌هام بشه شفا و خستگی از تنت در بره، بد کردم؟!

زمزمه‌ی لعنت بر شیطانی که فرستاد را شنیدم.
وسوسه‌‌ای که در سرم بود داشت دیوانه‌ام می‌کرد.

تنم را بیشتر به ستمش کشیدم و نگاه فراری‌ام را به دنبال آن قسمتی که چشمم را گرفته بود دادم. پوست لبم را را زیر دندان کندم و دستم‌هایم را روی شانه‌های پهنش نگه داشتم. مستاصل نگاه دوباره‌ای به کنار گردنش انداختم. رد نمناک لب‌هایم، زیادی آنجا خالی بود.

از خجالت افکارم، تکه‌ی بزرگ‌تری از پوست لبم را کشیدم که شوری خون در دهانم پیچید.

– تموم شد؟!

 

 

*** بچه ها دوتا رمان جدید به اسم تاوان گناه و شوم زاده که داره پارت گذاری میشه لطفا ازشون حمایت کنید نویسندهاشون به امید دیدن نظرات شما برای بهتر شدن قلمشون اومدن لطفا بشون روحیه بدین سرخورده نشن از نوشتن مرسی❤❤❤

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
4 ماه قبل

قاصدک خانم اینکه تکراری بود

فرشته منصوری
4 ماه قبل

پارت امشب تکراری بود که
باشه چشم ممنون ازرمان های جدید

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x