رمان شوکا پارت ۷۲

4.2
(155)

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

حرفش برایم در حد همان نشنیدن بود.

 

چشم روی هم گذاشتم و دل را به دریا سپردم. همیشه عقل راهنمای زندگی‌ام بود و یک‌بار هم دل… فوقش فرداصبح خود را به خواب می‌زدم تا با او چشم‌در‌چشم نشوم‌.

 

تنم را روی تنش خم کردم و سر جلو بردم. قرار بود امشب آهوی جسور هرطور که شده به مراد دلش برسد.

 

انقدر خم شدم که لب‌های لرزانم روی نبض کوچکی در گردنش نشست. تن مرد از شوک، تکان ریزی خورد. بوسیدم و غرق شدم در طوفان علاقه‌های دخترانه‌ام…

به فاصله‌ی چند ماه، خیال‌هایم به واقعیت‌هایی لذت‌بخش تبدیل شده بودند.

باید وقتی سر بلند می‌کردم که ردی از خود در آنجا ببینم و آتش دلم خاموش شود.

 

شاید تمامش چند ثانیه هم طول نکشید و آخِ ریزی که از بین لب یاسین بیرون آمد، بالاخره راضی‌ام کرد.

 

***

 

” یاسین ”

 

 

تنم آتش جهنم بود و لبان سوزان او، هیزم زیر آن.

سریع دست دور کمرش پیچاندم و با یک حرکت، جایمان را عوض کردم.

 

با صورتی متعجب، به سیاه‌چاله‌های درشتش که با جسارت بین صورت و آن قسمت از گردنم که سوزش عجیبی در آن پیچیده بود می‌چرخید، زل زدم.

 

– چیکار کردی؟!

تنها چیزی که به زبانم آمد!

عقل از سرم پرانده بود دخترک دلبر!

 

با ترسی ظاهری، چشم گرد کرد و تندتند سرش را به طرفین تکان داد.

– هیچی!

 

 

#پارت_۳۱۷

 

🤍🤍🤍🤍

 

چشم باریک کردم و سنگینی تنم را روی دخترک وزه انداختم.

کاری نکرده بود؟!

 

– تو روز روشن دروغ می‌گی؟!

 

از سنگینی تنم، صورتش قرمز شده بود.

این چه مصیبتی بود نصف‌شبی؟! رحم نداشت؟!

دست روی بازوهایم گذاشت و سعی کرد جدایم کند.

 

– الان… که شبه… وای… خفه شدم!

 

سرم را به سمت شانه‌ام کج کردم تا خیسی روی گردنم را پاک کنم. دیوانه‌کننده بود…

– چشم‌های من که مثل روز داره می‌بینه! می‌خوای من رو اذیت کنی؟! چی تو سرته اینجور کردی؟!

 

با همان چشم‌های باریک شده پرسیدم، از روی شک و بدبینی!

آهو هیچ‌وقت برای یک آغوش ساده هم پیش‌قدم نمی‌شد. شاید انگشت شمار، شاید هم اصلاً…

 

کف دستش را به شانه‌ام کوبید و بریده‌بریده گفت:

– اذیتِ چی؟ وای… له شدم. غلط کردم اصلاً… شیطون گولم زد. پاشو از روم.

 

بالاخره دلم به رحم آمد و فقط کمی از سنگینی تنم را از رویش بلند کردم. شیطان گولش زده و نصف‌شبی من را هوایی کرده بود.

 

سرم را پایین بردم و نوک بینی‌ام را روی لپش کشیدم، مانند نوزاد لطیف بود.

– کاش شیطونه همیشه گولت بزنه، شاید ما هم به نوایی رسیدیم. تو گمراه شده‌ت بهتره…

 

زیر چشمی آن لبی که زیر دندان کشید را دیدم.

لپ‌هایش به گلگونی می‌رفت و سعی می‌کرد خجالت نکشد.

 

– دین و ایمونت کجا رفته حاج آقا؟! به این فکر کن که دو ساعت دیگه سر نماز باید استغفار کنی! پاشو از روم دیر وقته…

 

۳۱۸

 

🤍🤍🤍🤍

 

آتش به جان من می‌زد و به همین راحتی می‌خواست بخوابد؟!

الحق که آهوی گریزپا برازنده‌اش بود.

 

بوسه‌ای روی گونه‌اش زدم و سرم را فاصله دادم.

آسه، آسه…

من این همه سال برای زن زندگی‌ام صبر نکرده بودم که با عجله لذت عشق‌بازی را از هردویمان بگیرم.

 

– کی رو دیدی که واسه کسی که حلالشه طلب بخشش کنه؟ ما هر کاری هم کنیم جز ثواب چیزی نوشته نمی‌شه.

 

قهقهه نزدن به آن چشم‌های از حدقه بیرون زده و دهان نیمه‌بازش سخت بود.

 

با نوک انگشت، فکش را بالا کشیدم تا لب‌هایش چفت هم شود. با شیطنت بیشتری تنم را روی تنش بالا کشیدم. چهره‌ی جدی‌ام، خبر از افکار پر خنده‌ام نمی‌داد!

– یه جوری چشم گرد می‌کنی که انگار من تو رو لخت کردم! خوبه خودت من رو به زور لخت کردی، تازه کلی هم دستمالیم کردی! فکر کردی به این آسونی‌ها ازت می‌گذرم؟!

 

با چهره‌ی سکته‌ای به اخم میان ابروهایم نگاه کرد.

– نه… به خدا این‌طور که فکر می‌کنید نیست… اشتباه کردم اصلاً!

 

باز هم شدم سوم شخص!

تقصیر خودش بود. دخترک چموش!

کافی بود از گاردم پایین بیایم تا مثل گربه پنجول بکشد و با لبی تشنه از لب چشمه من را برگرداند.

 

– متاسفانه راه برگشتی نداری! موقعی که من می‌خوام به خانوم نزدیک شم، میره تو هفت تا سوراخ قایم می‌شه. مثلاً قرار بود یکم نامزدبازی کنیم. قدر نمی‌دونی‌ها! هیشکی اندازه‌ی من صبور نیست.

 

حرف‌هایی در دل به شوخی و در اصل آن چیزی که بارها دلخور و ناراحتم می‌کرد.

صبور بودم ولی دیگر سن و سالی از من گذشته بود. به او هم حق می‌دادم به عنوان اولین تجربه‌اش، ولی زیادی پسم می‌زد.

 

 

#پارت_۳۱۹

 

🤍🤍🤍🤍

 

آب دهانش را به سختی بلعید و تندتند سر تکان داد

– می‌دونم، می‌دونم. هیچ‌کس مثل شما نتونسته معنی مرد بودن رو به من ثابت کنه. می‌ذاری برم حالا؟!

 

بچه گول می‌زد؟!

لبخند کوچکی به چهره‌ی مظلومانه‌اش زدم. حیف که به این راحتی‌ها قرار نبود رهایش کنم!

– نچ! نمی‌شه.

 

درمانده سعی کرد خودش را تکان دهد.

– ای خدا! عجب غلطی کردم. من یادم رفته بودم این مردها اصلاً جنبه ندارن.

 

ما مردها بی‌جنبه بودیم؟! نمی‌دانم، شاید!

فقط از طرف خودم می‌توانستم بگویم که در مقابلش عنان از کف می‌دادم… دقیقاً از همان روزی که به چشم وصله‌ی تنم دیدمش.

 

نمی‌دانم از روی چه بود که انقدر سر به راه بودم، از همان نوجوانی که بقیه دم مدرسه دخترانه جولان می‌دادن.

لبخندی از یادآوری آن روز بر لبم آمد. از یک جایی به بعد، بعضی رفیق‌هایم به شوخی عقیم بودن را به نافم می‌بستند‌. سر همین حرف‌ها بود که به غرورم برخورد و با کله‌ای پر باد کمی جوانی کردم، آن هم نه آنقدر که زیاد پیش برود.

 

– یه شوهر گیرت اومده، از سربه‌زیری زبون‌زد خاص و عامه! از وقتی هم که اومدی، چشمش جز تو کسی رو ندیده. انقدر خودت رو با بقیه مقایسه نکن. قرار نیست یاسین توی حریممون با یاسین بیرون از اینجا یکی باشه.

 

قلبش پر تپش روی تن برهنه‌ام نبض می‌زد.

دست‌هایم در جواب زبان بند آمده‌اش، نوازش‌وار تنش را زیارت کرد و پایین رفت. آخ از کمر باریکش که راحت در دستم جا می‌شد…

زیبایی‌هایش آخر من را می‌کشت!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 155

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

ممنون قاصدک جان

سمیرا دا
2 ماه قبل

ممنون که پارت ها را زود به زود میزارید🙏🙏🙏🙏

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x