پیری هم بد دردی بود. زمانی که هیچ هموغمی نداشتی، درد و مرضهایت از هر طرف بیرون میزد و وبال گردن میشد. انگار این زندگی بدون بدبختی هیچ معنایی نداشت.
سینهام پر شد از نفسی سنگین. بیدرنگ از شرش راحت شدم. حتی این حاشیهها هم نتوانسته بود زندگی آشفتهی خودم را از یادم ببرد.
ناراحت بودم… از خودم و از گندی که زدم.
مانند گلهای در خشکی مانده پژمرده و بیحال سرم را روی میز گذاشتم. باید از دلش درمیآوردم تا قلبم آرام بگیرد… هر طور که شده!
***
شنیدن صدای ماشینش، تنها چیزی بود تمام روز گوشم را برایش تیز کرده بودم. بیتاب به سمت پنجرهی آشپزخانه دویدم و کمی گوشهی پرده را کنار زدم.
قلبم پر صدا در سینه میتپید. او بیخبر از من، از ماشین پیاده شد و مشغول درآوردن چیزهایی از صندلی عقب شد.
– به جای از پشت شیشه دید زدن، هر وقت شوهرت از سر کار میاد خودت برو جلوی در استقبالش. شوهرداری بلد نیستی تو چرا دختر؟!
من هنوز که هنوزه با این پا دردم تا خودم کت حاجی رو از دستش نگیرم، شبم روز نمیشه.
مانند بچههای خطاکار پرده را رها کردم و چرخیدم. هول کرده گفتم:
– اِ حاج خانوم چرا انقدر بیسروصدا اومدید؟!
زیر خورشت را خاموش کرد و چپچپ نگاهم کرد.
– والا همچینم بیسروصدا نیومدم، تو هوات بلنده فقط. پاشو برو جلو شوهرت. میدونم دعوا کردید. من پسر خودم رو میشناسم، هیچی تو دلش نیست، دوبار بهش توجه کنی دلش نرم میشه.
دعوا؟!
ای کاش دعوا کرده بودیم.
حرف گوشکنتر از همیشه، سر تکان دادم و دستی به لباسم کشیدم. از دید خاتون که دور شدم، با دو خودم را جلوی آینهی نزدیک در رساندم و موهای دم اسبیام را مرتب کردم. لبهای رژ خوردهام را به هم مالیدم و با مرتب کردن ابروهای نهچندان نازکم، بیدرنگ در را باز کردم و بیرون رفتم.
دلم میخواست با وجود اتفاق دیشب، باز هم توجهش سمت من باشد. نگران بودم از سرد شدنش. کاش میتوانستم به زبان بیاور که او را میخواهم و حال دیشبم دست خودم نبود.
دمپاییهای صورتی رنگی که یاسین خودش برایم خریده بود را پوشیدم و از پلههای ایوان پایین رفتم. خانوادگی پا گنده بودند و من میانشان فنچ بودم!
صدای لخلخ دمپاییام توجهش را جلب کرد. با دستهایی پر، سرش را از ماشین بیرون آورد. نگاه گذرایی به من انداخت و دوباره دست برد تا آخرین پاکت را بیرون بیاورد.
آرام جلو رفتم.
– سلام… خسته نباشی.
با سر جوابم را داد و نگاهی به ساختمانهای ریز و درشت اطرافمان کرد.
– علیک سلام. بی روسری میای تو حیاط، این خونهها همه به حیاط دید دارن.
درهمشکسته، یک قدم به عقب برداشتم.
الان مشکل ما دو تارِ گیس من بود؟!
ناباور، شاید هم بهتزده، لبهایم را از هم فاصله دادم.
– من… من اومدم کمکت.
دستپاچه به اخم غلیظش نگاه کردم و راه برگشته را جلو رفتم.
– بده من چندتاش رو… سنگینن.
– نمیخواد، خودم میارم. برو تو، واینَسا اینجا.
بغض؟! تنها چیزی بود که نمیتوانستم منکرش شوم.
نامرد چه بیرحمانه در حقم بیاعتنایی میکرد.
با چشمهایی لبالب اشک نالیدم.
– به خدا دست خودم نبود… اصلاً نمیخواستم…
– آهو! بس کن.
حرفم را با تشر برید و بالاخره توانست بغضم را بشکند.
– بس نمیکنم. میگم دست خودم نبود، به کی قسم بخورم که حالم بد شد؟ خودت که دیدی… آخه کدوم احمقی میاد از عمد این کاری که من کردم رو بکنه که دومیش من باشم. ها؟!
خشک شده و ناباور نگاهم کرد. انگار که انتظار نداشته باشد اینگونه بشکنم. مگر حال زار دیشبم را ندیده بود که حالا رو میگرفت و با سردی پاسخم را میداد؟!
– گریه نکن آهو. صداتم بیار پایین در و همسایه میشنون. همین مونده از مسائل داخل اتاق ما باخبر بشن.
میخواست گریه نکنم آن هم با اخم و تشر!
مثلاً میتوانست وسایل را زمین بگذارد، بغلم کند و بگوید از دستم دلخور نیست.
بگوید با وجود پس زده شدنش باز هم تمام توجهش برای من است.
خودخواه نبودم، فقط گرفتار قل و زنجیر گذشته و خاطرات بدی بودم که با نزدیکی زیاد نفسم را بند آورد.
– همسایهها برن به درک… سرشون تو کون ماست همش! تا باهام آشتی نکنی، نه خودم از اینجا تکون میخورم نه میذارم تو بری.
روی بعضی مردها هم مظلومیت تاثیر نداشت، باید با چشمان وقزده نگاهم میکرد.
– بچه شدی؟! سرشون تو کون ماست یعنی چی؟!
نه که واقعاً معنیاش را بپرسد، نه!
فقط دهانش از بیچاک و بستی گفتار من باز مانده بود.
جلو رفتم و در سینهاش براق شدم. گفتارم با چشمهای پر اشکم عجیب در تضاد بود.
– یعنی همین! من مهمترم یا همسایهها؟! کل امروز دق کردم تا بیای برات توضیح بدم، ولی انگار من اصلاً برات مهم نیستم…
و بد ماجرا همینجا بود که حتی جرات تعریف کردن واقعیت را نداشتم…
متعصب بود، آن هم خیلی زیاد.
اگر برایش تعریف میکردم، آنوقت رگ برجسته شدهی گردن و چشمهای به خون نشستهاش را چه میکردم؟!
از دیشب هزاربار آن لحظه را با خودم تصور کرده بودم و هیچ.
– لا اله الا الله! تو گذاشتی از راه برسم که من فرصت توضیح بدم؟ دم ماشین خفتم کردی.
برو تو بعداًحرف میزنیم.
بعداً؟ بعدنی وجود نداشت.
حتماً الان پدر و برادرش هم از را میرسیدند و تا آخر شب مشغول گپ و گفت میشدند.
– بریم داخل حاج خانوم هست، یه ساعت دیگه بابا و داداشتونم میان. همین الان باید باهام آشتی کنی. دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه.
نفسش را کلافه بیرون داد، چشمهایش را بست و سرش را رو به آسمان گرفت.
– خدایا گرفتار شدیم از دست این زنها… هرچی میگم، یه چی از آستینش درمیاره.
فاصله میانمان را با یک قدم پر کرد و دو تا از پاکتهای داخل دستش را در آغوشم انداخت.
– بیا بریم داخل. آدم رو به غلط کردن میندازی.
خودش جلوتر راه افتاد و من هم ناراحت با کشیدن آستین لباسم برای پاک کردن اشکها، دنبال سرش.
اذان را گفته بودند. خاتون پشت به ما، رو به قبله روی صندلی همیشگیاش مشغول خواندن نمازش بود.
تمام پلاستیک و پاکتها را روی میز آشپزخانه گذاشت و من هم به تبعیت از او، آن دو پاکت را گذاشتم.
میوه و آجیل بودند.
یک پاکت پسته، یکی بادوم و یکی فندق و…
تا عید که خیلی مانده بود؟!
– آجیل چرا گرفتی؟! عیده مگه؟!
قاصدک جان اگه میشه پارتو طولانیتر بذار ممنون