رمان شوکا پارت ۸۴

4.2
(150)

 

 

در یک کلام، من مانده بودم و یک آدم روانی!

چاقوی ضامن‌دار پیچیده شده در دستمال یزدی‌اش را برداشته و می‌خواست سراغ یاسر برود.

 

سال به دوازده‌ماه دست به آن چاقو نمی‌زد و حالا می‌خواست با آن یاسر را قلع و قمع کند.

یاسین وقتی به سرش می‌زد، از صدتا الوات چاله‌میدانی و قمه‌کش هم بدتر می‌شد.

 

نفسم را کلافه بیرون دادم و با اخم گفتم:

– صیغه کرده دیگه، غلط اضافی کرده ولی حداقل گناه نکرده. به قول حاج خانوم عادتته حلال خدا رو حروم کنی؟

 

– آهو عصبیم نکن با طرز حرف زدنت. من که محرم راز نبودم، تویی که همه‌چی رو گذاشته کف دستت به سوالم جواب بده، برادر احمق من با زنِ بدکاره ریخته رو هم یا نه؟!

 

مگر من اعوذباالله خدا بودم که ندیده و نشناخته با یک دیدار چند دقیقه‌ای، ذات و زیر و بم طرف را از بَر شوم؟!

 

– نه! یعنی من چه می‌دونم، به قیافه‌ش نمی‌خورد بابا! همش از داداشش می‌گفت که اگه بفهمه می‌کشتش. یاسرم می‌گفت دوستش داره و چند ساله باهمن.

 

با صورت سرخ شده نگاهم کرد.

آخر خودش را سکته می‌داد انقدر که حرص می‌خورد.

– خب من از همین‌جا می‌سوزم. مگه بابا لقمه‌ی حروم گذاشته سر سفره‌مون که این بشر انقدر عوضی از آب دراومده؟! می‌خواد سر پیری این پیرزن پیرمرد رو نقل دهن مردم کنه؟!

من با این سن و سال از این گوه‌خوری‌ها نکردم که این جغله بچه زده شکم یکی بچه‌تر از خودش رو بالا اورده!

خدا سر شاهده روزی که اسمت اومد، هیچ قصدی جز کمک نداشتم. آدم که از آدم نمی‌خورد، می‌اومدی اینجا یه گوشه زندگی می‌کردی، ولی با این حال حاضر نشدم صیغه موقت بخونن برامون. چون چیزی که برای خواهرهای خودم نخواستم رو برای ناموس بقیه هم نمی‌خوام. اون‌وقت این بی‌همه‌چیز… لا اله الا الله… فقط مگه دستم بهش نرسه مرتیکه قرمساق…

 

خودش را با چه کسی مقایسه می‌کرد؟ یاسر؟!

من نباید می‌مردم برای این حجم از حجب و حیای شوهرم؟!

 

 

 

 

گوشی به دست برای بار چندم شماره‌اش را گرفت و ادامه داد.

– جواب هم نمی‌ده بی‌شرف! بالاخره که برمی‌گرده.

 

در اوج خشم او اگر می‌خندیدم حسابم با کرام‌الکاتبین بود.

فحش‌هایی که از زبان او برایم غریبه بودند، خنده‌دار بود.

از جایم بلند شدم و خودم را به زور روی پایش نشاندم.

دست‌هایم را دو طرف صورتش گذاشتم و لپش را بوسیدم.

ریش‌هایش زبر بود ولی لذت خودش را داشت.

 

– حرص نخور عزیزم. تو خودت رو با یاسر مقایسه می‌کنی؟! اگه همه‌ی مردها مثل تو بودن که دنیا گلستون می‌شد.

 

طوفان نگاهش برای ثانیه‌ای در نگاهم خاموش شد.

 

جواب بوسه‌ام را با نوازش پهلویم داد.

– آهو من پسر پیغمبر نیستم ولی به چیزی بیشتر از هوس و میل و خواسته‌ی نفسم فکر می‌کنم. خودم خواهر دارم، خدا اگه یه روزی صاحب اولادم کنه، اگه دختردار بشم، خودم باید جوری زندگی کرده باشم که خدا هم هوای ناموس من رو داشته باشه.

این دنیا مجازات‌گاهمون هم هست. اگه نامردی کنی، جوابش رو همین‌جا می‌گیری.

 

شاید راست می‌گفت.

شاید هم این دنیا مجازات‌گاه آدم‌های پاکی بود که جواب کوچک‌ترین لغزششان را خیلی زود می‌گرفتند.

 

آدم بی‌شرف و دزد و دقل و ناموس دزد، زیاد دیده بودم.

حکمتش چه بود که روزگار هم با بدذاتی‌شان یار بود، خدا عالم است.

– پاشو یه زنگ بزن یاسر، جواب من رو نمی‌ده. بگو بیاد خونه، باید سند خونه و ماشینم رو آماده کنم برای فردا.

 

نگران نگاهش کردم. سند برای چه؟! یعنی واقعاً انقدر نیاز داشت؟!

– می‌خوای بفروشیشون واقعاً؟!

 

 

سر تکان داد و این‌بار نوازش کمرم‌…

– آره، دو واحد خونه‌س. یکیش رو نیت کرده بودم بزنم به نام تو و روزی که رسید بریم توش ولی خب انگار قسمت نبود. فقط دعا کن کارم با اینا راه بی‌افته. نمی‌خوام دستم سمت بابا یا هرکس دیگه‌ای دراز شه.

 

 

 

ناراحت نفسم را بیرون دادم.

این همه زحمت کشیده بود و حالا باید ماشینش را هم می‌فروخت؟!

 

– نمی‌شه ماشینت رو نفروشی حداقل؟!‌ زیر پاته، بی‌ماشین اذیت می‌شی به خدا. باباته، چه اشکالی داره ازش پول قرض بگیری؟ حیفه ماشینته…

 

کمرم را گرفت و مجبورم کرد از روی پایش بلند شوم.

می‌خواست دراز بکشد. چشم‌هایش سرخ بود، حتی شام هم نخورد.

 

– تا جایی که خودم توانش رو داشته باشم، مشکلم برای خودم می‌مونه. از اونجا به بعدشم خدابزرگه. جای مال برمی‌گرده. حیف اون سیاوش بیچاره بود که مُرد و زن بدبختش رو با یه بچه تنها گذاشت.

 

گوشه‌‌ی لبم را جویدم و سر تکان دادم که با فکری که از سرم گذشت، خوشحال روی تخت زانو زدم.

 

دست به سمت لباسم بردم و آستینم را چهارتا بالا زدم.

– یاسین! بیا بیا این النگوها رو دربیار ببر بفروش. من می‌خوامشون چیکار؟ هی جیلینگ‌جیلینگ می‌کنن، بفروش یه گوشه از کار رو بگیره.

 

در همان حالت درازکش، با مکث نگاهم کرد و درنهایت با تک‌خندی کوتاه سرش را متاسف تکان داد.

– بیا برو دختر. این پنج تا النگو پول یه قالیچه ابریشم هم نمی‌شه. تو نمی‌خواد خودت رو درگیر کارهای بیرون کنی.

یادت نره زنگ بزنی یاسر. سرم داره می‌ترکه، یکم چشم‌هام رو بذارم روی هم.

 

 

پنچر شده روی تخت وا رفتم و به یاسین که چشم‌هایش را بسته بود نگاه کردم‌.

من زنِ خانه و خانه‌نشینی نبودم که حالا در برابر مشکلات کاری شوهرم آرام باشم.

 

باید بالاخره تکلیفم را با یاسین روشن می‌کردم. الان که نمی‌شد، ولی به زودی راضی‌اش می‌کردم.

عین جان کندن بود خرجی گرفتن از مردها، آن هم برای منی که سال‌ها دستم در جیب خودم بود و حالا دست‌به‌سینه و مفت‌خور شده بودم.

خدا می‌خواست و شَر دردسرهای دیگران از ما دور می‌شد، باید وقتی برای خودمان هم می‌گذاشتیم.

آدم که از آدم نمی‌خورد، بالاخره باید آن گوشه از تعصبش که مخالف کار کردنم با هزار بهانه‌ی الکی بود را کنار می‌گذاشت.

 

***

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 150

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
4 ماه قبل

مرسی عزیزدلم مثل همیشه عالی بی نظیر ومنظم دستت درد نکنه از نویسنده هم خییییلی ممنونم کاش تمام نویسنده ها به منظمی ایشون بودن😍🥰🥰🥰

تارا فرهادی
4 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدکی
خسته نباشی ❤️

خواننده رمان
4 ماه قبل

دردسر درست کردن یاسر برا یاسین که خوب شده آهو بیشتر بهش ابراز احساسات میکنه ممنون قاصدک جان

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x