رمان شوکا پارت ۸۶

4.2
(159)

 

 

 

گره‌ روسری‌ام را باز کردم تا گردن عرق کرده‌ام هوا بخورد. اغراق می‌کرد، دخترک یک شلوار راسته و کت کوتاه ستش را پوشیده بود.

 

چیزی که برای آن‌ها شیکی و به‌روز بودن بود، در نگاه خاتون بی‌بندوباری!

همین‌ها شده بود که جرات نمی‌کردم به یاسین بگویم هیچ‌وقت با نوع پوششمم احساس راحتی نکرده‌ام و می‌خواهم کنارش بگذارم.

 

عقل داشتم، معنی خوب و بد خود را می‌دانستم، یک پوشش معقول و خانومانه. چیز زیادی نبود!

 

 

– این‌جوری نگید حاجیه خانوم.

هر کسی یه سبک زندگی داره، لباسشم انقدر بد نبود که شما می‌گید.

 

 

روی مبل نشست و با گوشه‌ چشمی آمدن، گیره‌ی روسری اش را باز کرد.

خواستگاری امشب نور‌ علی نور بود!

 

خاتون با چنان اخمی نرگس را نگاه می‌کرد که  خانواده‌اش هم متوجه نارضایتی او شدند و دست از پا درازتر برگشتیم.

 

گیره را روی دسته‌ی مبل گذاشت و درحالی‌که مشغول تا زدن روسری حریرش بود، گفت:

 

– ها دیگه… بگو من کورم.!

دختره‌ی بی‌حیا خودش رو انداخته بود بیرون واسه یه خواستگار! من خواستگاری جفت دخترهام جلسه اول که حرف بین بزرگترا بود، بعدشم که آقاشون اجازه داد بیان داخل مجلس، بدون چادر حق نداشتن پاشون رو از آشپزخونه بیرون بذارن.

خدا رو هزارمرتبه شکر جفت دامادهامم آدم‌های با خدایین و رو حجاب حساسن.

 

تعصب زیاد هنر نبود ولی با بعضی عقیده‌ها نمی‌شد جنگید.

 

– من کلاً از عروس شانس ندارم.

نمی‌دونم چه گناهی کردم که همچین عروسی می‌خواد بی‌افته گیرم، خدا عالمه. آبرومون رو که از سر راه نیاوردیم که رفته دل‌باخته‌ی چنین دختری شده. لب تر کنه خودم براش هزار تا دختر ردیف می‌کنم.

 

کنایه‌اش را نادیده گرفتم و فقط در دل برای پسر کوچکش تاسف خوردم.

 

وای و هزار وای به حال یاسر!

کجای کار بودی مادرشوهرجان؟!

پسرت دل‌باخته که هیچ، نوه‌ات را هم به زودی کادوپیچ برایت می‌آورد…

 

 

خوب خبر داشتم چشم دیدن من را هم ندارد.

آن مهربانی‌های یکی در میانش هم به خاطر شازده پسرش بود.

 

البته نه تنها خاتون، بلکه خواهرهای یاسین بدتر بودند. هر آخر هفته، وعده‌‌ای را اینجا جمع می‌شدند.

 

بگو و بخند و قهقهه‌هایشان به هوا بود و وقتی من نزدیکشان می‌شدم، نه تحویلم می‌گرفتند نه کاری به کارم داشتند.

 

من هم سعی می‌کردم به روی خودم نیاورم و بیشتر مدت را در آشپزخانه به سر ببرم.

 

ولی در هر صورت وقتی کنار خاتون بودم باید میخ خودم را خوب می‌کوبیدم.

 

عروس دردانه بودن شاید سخت، ولی بهتر از هیچ بود. موظف بودم خاتون را هرچه زودتر راضی به این وصلت کنم.

 

یاسین در گوشم این را خواند و به عمد پدرش را هم به بهانه‌ی پیدا کردن ایراد ساختگی ماشین یاسر داخل حیاط نگه داشت.

 

یاسر بیچاره هم که سرگردان، هرچه یاسین می‌گفت، نه نمی‌آورد.

 

ای کاش حداقل کمی بیشتر وقت می‌داد تا بفهمم قرار است چه خاکی در سر یاسر و آن دوست‌دختر زبان‌درازش کنم.

 

کنارش نشستم و با چرب زبانی خودم را نزدیک کشیدم و گفتم:

 

– ببین مادرجون… خیلی فرقه بین یاسر و یاسینی که غریب به ده سال اختلاف سنی دارن.

الان خودش اومده بهت گفته براش پا پیش بذاری. اگه شما مخالفت کنی، پس‌فردا روزی زبونم لال جوونی می‌کنن آبروریزی به بار میارن.

آدم وقتی بد رو می‌گه، باید خوبی رو هم بگه. انصافاً این چند ساعت بی‌احترامی از هیچ‌کدومشون دیدیم؟! با یه دیدار هیچی مشخص نمی‌شه، ولی یاسین تحقیق کرد که موافق بود.

خانواده‌ی بدی نیستن. مشکل حجابه که وارد این خونه بشه، کم‌کم همرنگ جماعت می‌شه.

 

 

 

غرق فکر به صورتم نگاه کرد و من فقط در دل دعا کردم کوتاه آمده باشد.

 

– چی بگم والا… باید حاجی نظر بده. این خونه بزرگ‌تر داره، من که نمی‌تونم تصمیم بگیرم.

 

نفسم را آرام بیرون دادم و دیگر چیزی نگفتم.

بله! این خانه بزرگ‌تر داشت،

صاحب‌اختیار داشت ولی در باطن کسی نمی‌توانست بدون اجازه‌ی خاتون آب بخورد.

 

پاسخش جای حرف نداشت و خب، خوب توانست دست‌به‌سرم کند.

 

به اتاقمان رفتم، زودتر از آنچه که فکر می‌کردم متوجه اتمام جلسه‌‌مان شده بودند. سروکله‌ی یاسین پیدا شد.

 

سرکی کشید و با دیدن من داخل اتاق، سریع داخل آمد و در را پشت سرش بست.

– چی شد؟ تونستی راضیش کنی؟

 

دست به کمر زدم و چشم‌هایم را برایش تاب دادم.

 

– ببخشید من رو با کی اشتباه گرفتی دقیقاً؟! تا جایی یادم میاد حضورم اینجا حاصل یک‌دندگی‌های پسر بزرگش که جنابعالی هستی بوده. عزیز کرده‌ش که نیستم حرفم برو داشته باشه.

 

جلوتر آمد و یکی از بازوهایم را گرفت.

هم‌زمان که موهایم را پشت گوش می‌زد، گفت:

 

– عیب نداره، به جاش تو عزیز کرده‌ی خودمی. همین کافیه.

آهو سعی کن راضیش کنی. هرچی بگذره، کار خراب‌تر می‌شه. مامان قلبش مریضه، بابا هم سنی ازش گذشته، به خدا طاقت رسوایی ندارن.

خدا بگم چیکار کنه یاسر رو! این خانواده اصلاً شبیه ما نیستن.

نه که آدم‌های بدی باشن نه، از نظر فکری و فرهنگی یکی نیستیم. دختره تو مجلس روسری از سرش می‌افتاد عین خیالش نبود.

یکم باید مراعات می‌کرد دختره هم، من که این چیزها رو نباید بگم…

 

نادیده گرفتن اولین جمله و گوش کردن به ادامه‌اش زیادی سخت بود.

عزیزکرده‌ی کسی بودن هم عالمی داشت…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 159

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون قاصدک جان

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x