رمان شوکا پارت ۹۲

4.3
(197)

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

پیشانی‌ام را خسته در گردنش فرو بردم.

احساس دوگانگی اصلاً چیز خوبی نبود.

هر لحظه با یادآوری شب پر هیجانمان، تنم کوره‌ی آتش می‌شد و لحظه‌ای بعد از شرمش می‌خواستم در زمین آب شوم.

 

لباسش را در مشت گرفتم که صدایش بیخ گوشم بلند شد.

– حس می‌کنم از دیشب تو بهشتم. آهو آغوشت، هرم داغ نفس‌هات و رج‌به‌رج تنت من رو می‌کشه.

چیکار کردی باهام که می‌خوام لب‌هام رو جوری چفت لب‌هات کنم که حتی نفس نکشم؟!

 

سرم همچنان روی شانه‌اش بود. چشم‌هایم را بالا کشیدم و از نیم‌رخ به صورت مردانه‌اش نگاه کردم.

قلبم جوری پر صدا می‌زد که شک نداشتم او هم صدایش را می‌شنید.

 

چشم‌هایم که روی لبش میخ شد، هوس بوسیدنش مانند خوره به جانم افتاد.

خدایا این من بودم؟ همین‌قدر بی‌پروا؟!

 

خواستم حواس خودم رو پرت کنم که به زبان آمدم.

– من… من خجالت می‌کشم… وای یاسین لباس‌هام کو؟

 

دست روی سینه‌اش گذاشتم تا از آغوشش جدا شوم.

نتیجه‌ی تقلای کوتاهم، لب‌های داغش بود که در صدم ثانیه روی لبم چفت شد.

 

 

لال شدم و ناخودآگاه پلک‌هایم را روی هم انداختم.

حرف نگاهم را خوانده بود یا همیشه همین‌قدر

هوس‌های در سرمان به هم شبیه بود؟!

 

دست پشت کمرم گذاشت، روی تخت درازم کرد و تن درشتش را روی تنم کشید.

شک نداشتم اگر کمی، فقط کمی دیگر ادامه می‌داد، بی توجه به دردی که با بوسه‌هایش داشت فراموشم می‌شد، حالم زیر و رو می‌شد و امکان نداشت به بوسه‌ای خالی رضایت دهم.

 

 

شاید خودش هم از من بی‌تاب‌تر بود که کمی فاصله گرفت. لب‌هایمان با صدا از هم جدا شد.

نگاهم را هر جا می‌دادم جز به چشم‌هایش.

آرام زمزمه کردم.

– نرفتی سر کار؟!

 

🤍🤍🤍

 

بوسه‌‌ای ریز روی لبم کاشت و مماس با همان قسمت، پچ زد.

 

– کلی کار دارم و همین الانم دیر کردم.

اما امروز روز ماست.

انقدری مست آغوشتم که نمی‌تونم دل بکنم. خودمم از این همه کشش در عجبم.

 

چشم‌هایش را بست و پیشانی به پیشانی‌ام تکیه داد.

– اون‌موقع که ازت دورتر بودم صبرم بیشتر بود تا الان. آدم وقتی به چیزی می‌رسه، بلافاصله آتیشش می‌خوابه ولی من هر لحظه دارم از خود بی‌خودتر می‌شم.

به نظرت اگه بگم باز می‌خوامت، نمی‌گی خودخواهم؟!

 

خودخواه؟!

هر دو خودخواه بودیم!

 

نم لب‌هایش را که هنوز روی لبم حس می‌کردم به دهان کشیدم و با صدای ظریفی لب زدم.

 

– اگه تو بخوای، من نه نمی‌گم ولی…

 

مکث کردم و او بدون تردید باز بوسید.

یک‌بار، دوبار، سه‌بار…

پایان نداشت حد و مرز خواستن دوطرفه‌مان.

 

موهای آشفته‌ام را از صورتم کنار زد و دست دیگرش را روی مشتم که هنوز ملحفه را روی سینه‌ام می‌فشردم گذاشت.

 

– بردار این رو که از تصور و یادآوردی تن بلوریت، به سرم زده!

من هیچ‌وقت از این که بگم برای دید زدنت خودم رو به در و دیوار می‌زنم خجالت نمی‌کشم.

تو قشنگ‌ترین چیزی هستی که خدا برای من آفریده، نمی‌خوام حتی یه لحظه‌ رو از دست بدم.

 

سست شده مشتم را فقط کمی شل کردم.

زبانش… امان از دست این زبانِ چرب و نرمش که سنگ را هم آب می‌کرد.

تردیدم را که دید، روی مشتم را نوازش کرد و بناگوشم را بوسید.

 

– نترس عزیزم کاری بهت ندارم. یکم که طوافت کردم، پاشو برو حموم. ضعف کردی زندگیم.

 

ملحفه را رها کردم و با پیدا شدن تنم، از شرم پلک بستم.

 

حریصانه بوسید و بویید و با لب‌هایش روی گردن و سینه‌ام را مهر زد.

 

از سوزش خفیفش، ناخودآگاه موهایش را کشیدم که با خنده لب‌هایش را جدا کرد.

چرا وحشی می‌شد؟!

 

🤍🤍🤍🤍

 

روی رد لب‌هایش را بوسید که بالاخره من هم تکانی به خودم دادم و دست به سمت لباسش بردم.

خیلی دور از انتظار، دستم را گرفت و مانعم شد.

 

نگاه متعجبم را که دید، با لبخند بوسه‌ای روی نوک انگشت‌هایم زد و گفت:

– مرده و قولش، گفتم الان کاری بهت ندارم. هیچی مهم‌تر از تو نیست.

گفتم حاج خانوم برات کاچی درست کنه. کمکت کنم تا دم حموم؟! می‌خوای اصلاً خودمم بیام داخل؟!

 

 

این را گفت و بالاخره دست از آن نوازش‌های کشنده‌اش کشید.

این مرد خوب بلد بود چگونه احساسات من را به بازی بگیرد.

 

در این گیرودار، با آمدن اسم خاتون صورتم را جمع کردم و نالان گفتم:

– وای یاسین مامانت فهمید؟ آبروم رفت. حالا چطور تو صورتش نگاه کنم؟ چطور فهمید آخه؟

 

دستم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم.

همان‌طور که ملحفه را دورم می‌پیچید، گفت:

– چرا آبروت بره؟ طفلک انقدر خوشحال شد. از حموم اومدم بیرون چنان کِل کشید شنیدنی!

به جان آهو نمی‌خواستم بهش بگم ولی خب به خاطر کاچی و اینا مجبور شدم. تو خودت ضعیفی، تقویت هم نشی دیگه کسی نمی‌تونه جمعت کنه. دیشب چنان از حال رفتی که توپم تکونت نمی‌داد.

 

حرف‌هایش عین حقیقت بود که دیگر اعتراضی نکردم.

همین حالا با کمک او به زور سر پا بودم.

لرزش خفیف پاهایم و ضعف شدید آن‌ها آزاردهنده بود.

در یک کلمه رُسم را کشیده بود.

 

قدم‌به‌قدم، پا‌به‌پایم به جلو حرکت می‌کرد.

– ضعف داره پاهات؟ کسی خونه نیست جز مامان… خودم حمومت بدم بیام اینارو جمع کنم؟اون ملحفه رو هم بشورم، زشته مامان دست بزنه.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 197

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
1 ماه قبل

اوه حاجیمون چه جنتلمنه 😅حالا کاشکی همه ی مردا اینقدر رومانتیک ومهربون بودن ولی خوب دنیای خیالی کل دنیا رو بگردی شاید یه دونه پیدا بشه اونم نصفو ونیمه 😅😅😂
مرسییییی قاصدک جان🥰🥰

خواننده رمان
1 ماه قبل

یاسین چطور تا این سن مجرد مونده بود 😂😂
ممنون قاصدک جان

خواننده رمان
30 روز قبل

میشه امشبم پارت بذاری

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x