۶ دیدگاه

رمان شوکا پارت ۹۳

4.2
(183)

 

 

 

سرم را پایین انداختم و لپ‌هایی که مطمئن بودم گل انداخته را از نگاهش پنهان کردم.

نمی‌دانستم خجالت بکشم یا غش‌وضعف کنم برای این همه مهر و محبتش.

 

رفتارهایش حتی درد را هم از یادم می‌برد.

تا دم درِ حمام هدایتم کرد و چقدر خدا را شکر کردم که خاتون را ندیدم.

 

 

حس و حال عجیبی بود.

هنگامی‌که گوشه‌ی دلت ضعف می‌رفت برای آن اتفاق خوب، هم‌زمان حس بیگانه‌ای گریبان‌گیرت می‌شد.

ترس، اضطراب یا هر چیزی که نامش را خودم هم نمی‌دانستم.

 

برخلاف خواسته‌ی او، ترجیح می‌دادم خودم تنهایی به حمام بروم و با گفتن اینکه برایت حوله می‌آورم، به داخل هدایتم کرد.

 

نیاز داشتم به تنهایی، هرچند که سر پا ایستادن برایم سخت بود و میل عجیبی به دراز کشیدن داشتم.

درد کمرم کمی آزاردهنده بود.

 

 

ملحفه را پشت سرم جا گذاشتم و زیر دوش آب گرم رفتم.

چشم‌هایم از حسِ سِری گرمایش بستم.

 

خوب بودم؟! آره، شاید هم نه!

بالاخره توانسته بودم سد بزرگ میانمان را بشکنم، بدون اینکه از راز آن آزارها پرده بردارم.

آن لمس‌های بی‌سروته و نصفه‌نیمه بیگانه‌تر از آنی بود که عشق‌بازی تلقی شود.

یاسین اولینم بود و ای کاش آخرین هم می‌ماند.

یعنی واقعاً نیاز به گفتن این حرف‌ها بود که غرورش را خط بیندازم؟!

بالاخره مرد بود، آن هم از نوع متعصب و ناموس‌پرستش. می‌دانستم اگر برایش تعریف کنم، آن رگ دیوانگی بر سرش می‌زند و خون به پا می‌کند.

 

نفسم را آه‌مانند بیرون دادم و صورتم را محکم دست کشیدم و شستم تا چشم‌هایم باز شود.

 

استاد خراب کردن دلخوشی‌هایم بودم. الان وقت این فکرها بود؟!

 

 

 

قطرات آب را از روی مژه‌هایم پاک کردم تا دیدم بازتر شود.

دستی به آینه‌ی بخار کرده کشیدم و به دخترک برهنه‌ی روبرویم نگاه کردم.

 

آن لکه‌های قرمز و بنفش میان سفیدی تنم، زیادی به چشم می‌آمد.

 

با یادآوری لحظه‌ای که در هم تنیدیم و این‌ لکه‌ها روی بدنم مهر و نقاشی شدند، دوباره پلک روی هم‌ فشردم‌.

 

از نظر من او بی‌نظیر‌ترین مرد روی زمین بود.

اصلاً مطمئن بودم مانندش را هیچ جای دنیا پیدا نمی‌کنم.

انقدر خوب بود که باز هم دلم بخواهدش!

بد بود؟!

مطمئنم که نه.

 

سروته حمام کردن را سریع هَم آوردم.

دلم می‌خواست یک دلِ سیر در آغوشش لَم بدهم و تکان نخورم.

چه خوب که امروز جایی نمی‌رفت.

 

با باز کردن در حمام و سرک کشیدن، حضورش حوله به دست غافلگیرم کرد.

 

انگار با قطع شدن صدای آب فهمیده بود می‌خواهم بیرون بیایم.

 

حوله تن‌پوش خودش را سریع تنم کرد و با پیچاندن دستش دور تنم، سریع من را به سمت اتاق برد.

 

حوله‌اش آنقدر بزرگ بود که قدش مماس با زمین کشیده می‌شد و کلاهش روی چشم‌هایم افتاده بود.

 

با هیجان پابه‌پایش به سمت اتاق دویدم.

در را که بست، کلاه حوله را کمی بالا دادم و با هیجان روی تخت نشستم.

ساکت و صامت به لباس‌هایی که روی تخت برایم گذاشته بود نگاه کردم. آن سوتین سرخ و شورت نخی گل‌گلی‌ام.

دقیقاً از همان‌هایی که کم از مامان‌دوز بودن نداشتند.

لبم را زیر دندان له کردم و خنده‌ی پر خجالتم را خوردم.

 

باید تغییر سبک می‌دادم برای برخی از لباس‌هایم.

این‌طوری خودم بیشتر می‌پسندیدم.

 

 

– عافیت باشه خانوم. بهتری؟

 

خودش جلو آمد و مشغول خشک کردن موهایم با کلاه حوله شد.

 

– اوهوم… خوبم.

زمزمه‌‌ی ریزم را شنید که جلوی پایم زانو زد.

 

کلاه را کمی عقب فرستاد که صورت خندانش با آن شیطنت زیرپوستی نمایان شد.

 

-نذاشتی خودم حمومت بدما. می‌گم آهو، خیلی فکر کردم تا بیایی بیرون. بنّا بیارم گوشه‌ی این اتاق یه حموم کوچیک درست کنن؟!

خدایی من موندم این قدیمی‌ها چطور تو یه خونه کنار هم زندگی می‌کردن؟ بناهای اون زمان هم عقلشون قد نمی‌داده، یه‌دونه حموم می‌نداختن یه گوشه‌ش.

هرچی فکر می‌کنم حس می‌کنم آدم روزی چندبار بره حموم زیادی ضایع‌س… نه؟!

 

با چشم‌های متعجب نگاهش کردم و ناخودآگاه بلند‌ گفتم:

– روزی چندبارررر؟!

 

نگاه خیره‌اش با هیزی تمام روی یقه‌ی کنار رفته‌ی حوله چرخید و صدایش خبیث‌تر از هر وقتی بلند شد.

 

– پس چی؟ بُنیه‌ی من رو دست کم گرفتی؟! نگفتی نظرت رو، بگم حموم بسازن داخل اتاق؟!

 

داشت دستم می‌نداخت‌؟!

 

اخم کردم و سریع یقه‌ی حوله را جمع کردم.

– اون‌طوری که ضایع‌تره. آدم تو خونه‌ی خودش باشه راحت‌تره از هر نظر.

 

منظورم را سریع‌تر از آنچه که فکرش را می‌کردم گرفت.

دروغ چرا؟ این مسئله فقط بهانه بود. همیشه دلم یک خانه‌ی نقلی و دونفره می‌خواست.

خودمان باشیم و خودمان، نه حالایی که از خجالت دلم نمی‌خواست از اتاق بیرون بروم. دست خودم که نبود.

 

– تو خونه جدا بخوای خیالی نیست. یه‌دونه خودم داشتم، سر جبران خسارت فروختم. فوقش دو سه ماه طول بکشه بگیم یکی از مستاجرهای بابا خونه رو خالی کنه ولی نمی‌تونم تو رو ببرم اونجا. هیچ اعتباری نیست.

اینجا مامان هست و یه ساعت‌هایی بابا و یاسر، خیالم جمع‌تره.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 183

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…
اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سمیرا دا
29 روز قبل

ممنون بابت پارت جدید🙏🙏💐💐

خواننده رمان
29 روز قبل

ممنون و خسته نباشی قاصدک عزیز

Batool
29 روز قبل

ممنون قاصدک جان خسته نباشی گلم

Mahsa
27 روز قبل

پارت بعدی و نمیزارید؟؟

fff
26 روز قبل

دو هفته‌ست منتظرم ببینم حاج خانم با دیدن آهو چه واکنشی نشون میده،ولی طی این دو هفته هنوز آهو و حاج خانم با هم رو در رو نشدن،از بس که پارت‌های طولانی میذارید
الانم که چند روز اصلا پارت نذاشتین☹️☹️

Mahsa
25 روز قبل

امشب باید یه پارت دیگه م میزاشتی
دو پارت عقب افتادیم
حداقل بگو چرا پارت گذاری نمیکنی

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x