” آهو ”
گرهی روسریام را برای بار هزارم بازوبسته کردم و از پشت پنجره حیاط را نگاه کردم.
حال جسمیام خوب بود ولی هیچکس خبر از دل پر آشوبم نداشت.
انتظار نداشتم وقتی بیدار میشوم جای خالیاش را ببینم.
– جواب نمیده چرا؟ خدایا…
زمزمهی زیرلبیام به صدای بلند تبدیل شد.
– حاج خانوم! آقا یاسر جواب نداد؟!
تلفن را روی دستهی مبل گذاشت و به صورت نگرانم لبخند زد.
– نگران نباش، بار اول نیست که دیر میان. مردی که صاحبکار خودش باشه رفتوآمدش ساعت مشخص نداره.
بار اولشان نبود ولی یاسین هیچوقت من را بیخبر نمیگذاشت.
– گفت امروز نمیره اصلاً، حتی یه زنگم…
خاتون نگاهم کرد و هیچ نگفت.
شاید فکر میکرد زیادی خودم را لوس کردهام. هرچه نباشد مادرشوهر بود دیگر.
خودم را سرگرم هرچیزی که دم دستم میآمد، میکردم.
شامی که هیچکدام لب به آن نزدیم.
چای دارچینی که انقدر دستنخورده روی سماور گرم ماند که کهنه شد.
انقدر عقربهی ساعت تیکتاک حرکت کرد که خاتون را هم به هولوولا انداخت.
ساعت از ۱۱ گذشت که بالاخره یک نفرشان جواب تلفن را داد.
یاسر بود.
– الو یاسر! چرا جواب گوشی رو نمیدید؟! نصف عمر شدیم. نباید یه خبر بدید؟
صدایی از آن طرف خط به گوش من نمیرسید.
🤍🤍🤍🤍
از ترسم، پلهها را دو تا یکی پابرهنه پایین رفتم.
– حاج معراج؟! یاسین کو؟
پاهای دو مرد روبرویم میخ زمین شد.
نگاه درماندهای که به ما انداختند، حساب کار را دستم داد.
میدانستم اتفاقی افتاده.
– میاد زن داداش. یه کاری براش پیش اومده.
صورتهای گرفتهشان، گفتارشان را محال ساخته بود.
– چه وقته کاره؟ دروغ نگید توروخدا.
دست معراج پشت کمرم نشست و به بالا هدایتم کردم.
– بیا دخترم. پابرهنه اومدی، سرما میخوری.
الان سرما خوردن من مهم بود یا یاسین؟!
دم در ایستادم و دوباره جلویش را گرفتم.
– حاجی ارواح خاک پدر مادرتون بهم راستش رو بگید. یاسین سر کاره؟! اگه سرکاره چرا گوشیش خاموشه؟ چرا با یه تلفن دیگه بهم زنگ نمیزنه؟!
طرز نگاهش، آن نفس سنگین شده روی سینه و چشمهابی که با هر نگاه از غم کدر میشد.
همه و همه دستبهدست هم میداد تا به حال بدم دامن بزند.
کم مانده بود همینجا بنشینم و هایهای گریه کنم.
– نکنه تصادف کرده بلایی سرش اومده؟ یا… یا نکنه غیاث… ؟! وای خدا غیاث اومده سر وقتش؟
نامش هم چنان رعشه به تنم انداخت که ناخودآگاه به پیراهن حاج معراج چنگ زدم و اینها را گفتم.
کاش به زبان میآمدند و خلاصم میکردند از این همه خیالپردازی.
– تو رو به هرچی که میپرستید قسم میدم، بگید چی شده؟
صدای لاالهالاالله و لعنت بر شیطانی که فرستاد، اولین چیزی بود که به گوشم رسید.
انگار فهمید سریشتر این حرفهایم.
سر پایین انداخت و در جملهای کوتاه گفت.
🤍🤍🤍🤍
گفت و دنیایی که به تازگی برایم رنگی شده بود را تیرهوتار کرد.
یاسین نبود، نمیتوانست بیاید، یعنی آن عوضیها نمیگذاشتند بیاید.
کل روز را منتظرش بودم.
پیراهن سفید و قرمز موردعلاقهاش را پوشیده و خاتون موهایم را از کف سر تا پایین برایم بافته بود.
دقیقاً همان مدلی که یاسین میگفت مانند دختربچههای شر و شیطان میشدم.
حتی برایش قرمهسبزی درست کرده بودم.
خاتون نمیگذاشت، میگفتند امروز باید استراحت کنم و من با سماجت تمام میخواستم غذای موردعلاقهی شوهرم را درست کنم.
بهتزده و با چشمهایی پر اشک، یک قدم عقب رفتم.
یعنی تا کی قرار بود نبینمش؟!
قدم دوم را همزمان با چکیدن قطرهای اشک به عقب برداشتم که پشت پایم به چهارچوب پایین در گیر کرد و به عقب سکندری خوردم.
به هوا چنگ زدم اما چیزی برار گرفتن نبود و بوم!
صدای سرم بود که محکم به جاکفشی خورد و گوشت تنم را آب کرد.
تمام تنم از دردش به ضعف درآمد.
هوشیارِ هوشیار بودم.
صدای ترسیدهی خاتون و شوهرش و درنهایت دادِ یاسر.
– بابا مگه یاسین نگفت چیزی بهش نگیم؟ چرا گفتی؟!
پس او هم تماممدت به فکرم بود و من بیخبر از همهجا…
یکی زیر دو بازویم را گرفت و بلندم کرد.
زانوهایم توان ایستادن نداشتند که اینبار با زانو روی زمین افتادم.
با آن چشمهای باز و خیره به ناکجا…
یعنی میتوانستم هر روز به ملاقاتش بروم یا روزهای خاصی داشت؟!
🤍🤍🤍🤍
پشت سرم از درد گزگز میکرد. حس میکردم زبانم بیحس شده.
ای کاش میتوانستم بپرسم.
حداقل میدانستم چقدر میتوانم دلم را برای دیدنش صابون بزنم…
***
موهای آشفتهام را پشت گوش دادم و با قدمهایی آرام به سمت آشپزخانه رفتم که صدایی از پذیرایی گوشم را تیز کرد.
– زن یاسین کجاست مامان؟! هر موقع ما میایم خودش رو قایم میکنه.
صدای کلافهی خاتون بلند شد.
– ول کن اون دختر رو. حال درست درمونی نداره.
پوزخندی زدم و وارد آشپزخانه شدم.
چه خوب که پذیرایی به اینجا دید نداشت. حوصلهی خواهرهایش را نداشتم.
صدایش کمرنگ شد ولی باز هم چیزهایی میشنیدم.
– بیچاره داداشم. بعد از این همه سال با آبرو زندگی کردن، عاقبتش شد این. خدا به زمین گرم بزنه اونی که دست کثیفش رو به مالِ داداشم زد.
کاش خدا از دهانش میشنید و آن شخص یا اشخاص را نابود میکرد.
بچهی نازنین را بیپدر کرد و شوهر من را گرفتار بند…
لیوان آب را پر کردم و آرام به لب چسباندم.
خوراکم شده بود همین آب.
چیزی نمیتوانستم بخورم، انگار که در معدهام سنگ ریخته باشند.
اینبار آن یکی خواهر نطق کرد.
– این دختره هم عقلش نمیرسه تو این حال و اوضاعی که دارید کمک دست شما باشه مامان. ما نبودیم یکی دیگه، همینطور چپیده تو اون اتاق، حتماً شام و نهارش هم شما میبری خدمتش.
خبر نداشت نمیتوانم لب به چیزی بزنم، جز آب؟! شاید هم یکی دو لقمه نان و پنیر که صبح به زور خاتون خوردم.
پارت۹۴جا مونده