۱ دیدگاه

رمان شوکا پارت96

4.3
(153)

 

ن

 

انقدر دلم از غم و غصه پر بود که جایی برای غذا نداشت.

 

– دنبال حرفی؟! حالا انگار کارای من زمین مونده یکی دیگه انجام بده. امانت یاسینِ این دختر. نبینم وقتی ببینیدش تیکه‌پرونی کنید.

 

 

از معدود دفعاتی بود که خاتون طرفداری‌ام را می‌کرد. باز هم از روی ترحم…

هرچه بود دلش از سنگ نبود.

خودم هم دلم به حال خودم می‌سوخت.

تازه عروس بیچاره بودم دیگر. نوعروسِ یاسین.

 

 

نوعروس بیچاره‌ای که آرزویش داشتن یک روز خوش بود که هیچوقت به آن نمی‌رسید.

 

به خاطر پانسمان سرم، موهایم همچنان پریشان بود.

دستی به آن‌ها کشیدم و از آشپزخانه بیرون رفتم.

 

مجبور بودم برای یک سلام خشک و خالی هم که شده پیششان بروم.

 

قدم‌هایم که نزدیک شد، حرف‌هایشان دوباره میخکوبم کرد.

پشتشان به من بود.

صدایش را پایین‌تر آورده بود، ولی من نزدیک‌تر بودم.

 

– امانتِ چی مامان؟! یاسین تو رودروایسی یه کاری کرد، شک ندارم پشیمونم شده.

مردم نون زن و بچه خودشون رو می‌دن زورشون میاد، کلافه می‌شن، این که دیگه نون‌خور اضافه‌س.

الان که یاسین نیست، بندازیدش بیرون! هیچی نمی‌شه به خدا.

 

صدای سیلی که خاتون بر صورت خودش زد شوکی به بدنم وارد کرد.

بیرونم کنند؟!

کجا می‌رفتم؟!

فکر می‌کردم خاطره و شکوفه با حضورم کنار آمده بودند، پس چه شد؟!

 

– خدا مرگم بده با این دختر بزرگ کردنم. من خودم با این دست‌ها کاچی حجله‌ی عروسم رو پختم، حالا ناموس پسرم رو بندازم بیرون؟!

 

دیگر نشنیدم، نایستادم تا چیزی بشنوم.

حتی دیگر برایم مهم نبود که خاتون دارد از شخصی‌ترین جزء زندگی من برایشان می‌گوید.

قبل از اینکه برگردند و من را پشت سرشان ببینند، به سمت اتاقمان رفتم.

 

ز

 

غیرارادی در را قفل کردم.

عقلم جواب‌گوی حال و روزم نبود.

خدایا چرا یاسین را از من دور کردی؟!

 

 

خودم را روی تخت انداختم و خسته زیر گریه زدم.

خدایا! صدایم را می‌شنوی؟!

اصلاً من را می‌بینی؟!

من دیگر نمی‌کشم، دیگر تحملش را ندارم…

 

این دنیا زیادی حسود شده بود.

حتی چشم دیدن یاسین را کنار من نداشت و به هر ضرب و زوری که بود، او را از من‌ دور کرده بود.

 

مردَم نه قاتل بود، نه دزد و خلافکار…

داشت جور بی‌شرافت بودن کسی دیگر را می‌کشید.

کسی که هم آدم کشت، هم دست‌رنج یک عمر زحمت یاسین را بر باد داد.

یعنی آن دنیایی وجود داشت که من هم به سهم خودم‌ تقاص این روزها را پس بگیرم؟!

یا آن نازنین بیچاره، زن سیاوش…

 

همین چند روز پیش یاسین برایش وسایل خرید و وقتی برایش بردیم، متوجه شدیم که بی هیچ رد و نشانی از آنجا رفته.

 

غم‌هایمان یکی دوتا نبود.

فقط خدا می‌دانست یاسین تا چه اندازه از این موضوع ناراحت است و عذاب وجدان دارد.

حتماً آنجا در تنهایی فکر زیاد دیوانه‌اش می‌کرد.

 

 

بی‌حس‌وحال روی تخت دراز به دراز افتاده بودم که کم‌کم درد خفیفی زیر شکمم شکل گرفت.

خودم را به بی‌خیالی زدم ولی دقایقی بعد، با حس نَم میان پایم ناچار از جا بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.

 

همین را کم داشتم میان این همه بدبختی.

البته چیز عجیبی نبود. با وجود این همه آشوب و اضطراب، باید هم تنظیم قاعدگی‌ام به هم می‌خورد.

 

بی‌حوصله کارم را کردم و دوباره به تخت پناه بردم.

دست بردم و خشاب قرصی که خوراکم شده بود را برداشتم.

سردردهای بی‌پایان و التماس چشم‌هایم برای ذره‌ای خواب، به خوردن این‌ها وادارم می‌کرد.

حالا که درد مصرف پریودی هم به آن داشت اضافه می‌شد.

اگر یاسین اینجا بود، الان با لیوان چایی‌‌نبات بالای سرم بود.

 

 

اشکِ بند آمده‌ام دوباره جوشیدن گرفت و از گوشه‌ی چشم روی متکا سُر خورد.

 

یاسین مرد محبت کردن بود و من هم معتاد محبت‌هایش بودم.

احساس می‌کردم یک‌بار دیگر پدر و مادرم را از دست داده‌ام.

غمم سر باز کرده بود و نمی‌دانستم دیگر برای چه کسی از دلتنگی‌هایم بگویم.

 

برایم چیزی فراتر از همسر بود.

حتی قبل از اینکه رابطه‌ای بینمان شکل بگیرید.

در یک کلام، تمام آنچه که داشتم و دارم خودش بود و هست.

 

ای کاش دل آدم‌ها کمی مهربان‌تر بود.

آن‌ها که خبر نداشتند به خاطر پول دارند تنها کَس من را حبس می‌کنند.

 

آهی کشیدم و برای بار هزارم بغضم را فرو دادم.

زن بی‌عرضه‌تر از من هم مگر وجود داشت؟!

دست از پا درازتر روی این تخت ولو شده و گریه می‌کردم.

این برای یاسین چاره‌ی کار می‌شد؟!

 

 

در میان خواب و بیداری، فکر کردن فقط از بیچاره‌ای مثل من برمی‌آمد.

 

چشم‌هایم کم‌کم گرم شد.

بالاخره داشتم از شر افکار پچ‌پچ‌مانند که بیخ گوشم وزوز می‌کردند رها می‌شدم که تقه‌ای به در خورد و نیمچه خوابم را پراند.

 

سریع از جا بلند شدم که سکندری خوردم، پتو دور پایم پیچیده بود.

با پا گوشه‌ای پرتش کردم و روسری‌ام را برداشتم تا سر کنم.

 

صدای یاسر بود. حتی نفهمیدم کی آمدند.

 

در را باز کردم و قامت بلندش را دیدم.

صورتی گرفته و موهایی آشفته داشت.

 

– سلام.

 

 

سعی کرد لبخندی به رویم بپاشد.

هرچند کوتاه و مصنوعی.

 

– سلام. چندبار در زدم فکر کردم نیستی.

مکث کرد و این‌بار آرام‌تر ادامه داد.

– باز گریه کردی زن داداش؟!

 

سوال عجیبی می‌پرسید. خودش که بهتر می‌دانست حال و روزم را.

سرم را پایین انداختم و سوالش را بی‌جواب گذاشتم‌.

– کاری داشتی آقا یاسر؟ مسکن خوردم داشتم می‌خوابیدم.

 

تعجب کرد از رک گوییم. انقدر خسته و از همه‌جا بریده بودم که حوصله‌ی خودم را هم نداشتم.

– ببخشید نمی‌دونستم خوابی. مامان عصرونه گذاشته، گفتم بیام تو رو هم صدا بزنم.

 

پسر صاف و ساده‌ای بود، فقط کمی پرشیطنت‌تر از یاسین.

فکر کنم پنج سالی از من کوچکتر بود.

میلی به خوردن نداشتم.

ناخواسته اولین چیزی که به ذهنم رسید را به زبان آوردم.

– آبجی‌هاتون نرفتن هنوز؟!

 

ابروهایش بالا پرید و من لبم را زیر دندان کشیدم.

هرچه نباشد برادرشان بود، درست نبود با این لحن از وجودشان گله کنم.

 

سریع برای رفع و رجوع حرفم گفتم:

– به خدا منظور بدی نداشتم. زیاد دل خوشی از من ندارن، کلاً به رسمیت نمی‌شناسن من رو. ممنونم همین‌جا راحت‌ترم.

 

خواست چیزی بگوید که دوباره پیش‌دستی کردم.

– از یاسین خبر داری؟ رفتید پیشش امروز؟ حالش خوبه؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 153

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
22 روز قبل

چه خواهر شوهرای عجوزه ای داره آهوی بیچاره خدا کنه زودتر یاسین آزاد شه ممنون قاصدک جان لطفا بیشتر پارت بذار

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x