رمان شوکا پارت۵۳

4.3
(132)

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

خشمم را فرو خوردم و با یادآوری نمازِ فراموش شده‌ام، سریع وضو گرفتم. طوری زمان از دستم رفته بود که کم‌کم نماز ظهرم داشت قضا می‌شد.

 

سریع قامت بستم و بعد از خواندن نماز ظهر و عصر، این‌بار برای خواندن نماز شکر سرپا شدم.

کوتاهی بود اگر شکر خدایی را که شیشه‌ی عزت و آبرویم را برای بار چندم حفظ کرده بود به جا نمی‌آوردم.

 

اگر روزی بلایی جبران‌ناپذیر بر سر دخترک قصه‌ی من می‌آمد، دیگر نه سری برای بلند کردن داشتم و نه دلی برای آرام و قرار گرفتن.

 

مهر و سجاده‌‌ی هتل را جمع کردم و سر جایش گذاشتم. خمیازه‌ای کش‌دار کشیدم و نگاه خسته‌ام را به تخت بزرگی که آهو بخش کوچکی از آن را اشغال کرده بود، دادم.

 

چند شب بود که به خاطر شلوغی خانه و دیر خوابیدن و صبح زود بیدار شدن‌ها، خواب درست و حسابی نداشتم.

 

دل را به دریا زدم، با همان بالا تنه‌ی برهنه به سمت تخت رفتم و رویش دراز کشیدم. فقط می‌توانستم امیدوار باشم که آهو وقتی بیدار می‌شود کولی‌بازی نکند. دخترک پررو، بعد از این همه وقت، شب‌ها که در اتاقم روی زمین می‌خوابیدم برایم چشم غره می‌رفت.

 

به پهلو چرخیدم و و به اویی که خواب هفت پادشاه را برای خودش می‌دید نگاه کردم. با همان لباس‌های سر تا پا کیپ و بسته، تنش به عرق نشسته بود. این را از تکان خوردن کلافه گونه‌ و گردن و صورت نم‌دارش فهمیدم.

 

نچی کردم و نیم‌خیز شدم. شالش را به آرامی از سرش بیرون کشیدم. خواستم سرجایم برگردم که این‌بار خیال درآوردن مانتو‌اش در سرم افتاد.

گرمش بود خب… چه اشکالی داشت اگر فقط دکمه‌هایش را باز می‌کردم؟!

نامحرم که نبود…

 

🤍🤍🤍🤍

 

دریغ از پس زدن یکی از افکارم، فکرم را عملی کردم و نیمی از دکمه‌ها را باز کردم که نگاهم چرخید و برای لحظه‌ای، میخ بالاتنه و شکم سفیدش در آن کف دست پارچه‌ی صورتی شد.

لعنتی! چرا لباس نپوشیده بود!

 

آب دهانم را قورت دادم و چشم‌های گردم را سریع دزدیدم. تمام تلاشم را برای نگاه نکردن به او کردم و بالاخره موفق شدم دوباره دکمه‌ها را ببندم.

 

زیر لب برای بار نمی‌دانم چندم استغفار کردم و درعوض فکر احمقانه‌ام، درجه‌ی سرمایش کولر را بالا بردم. با عذاب وجدانی که بیخ گلویم را گرفته بود، به آهو پشت کردم و پتو را روی خود کشیدم.

 

کارم اشتباه محض بود و حس بد بی‌خبر بودن آهو از این اتفاق، خِرم را چسبیده بود. آهو زن شرعی و قانونی من بود و هیچ مانعی بر این‌گونه برخوردها وجود نداشت، ولی در هر حال احساس  گناهکار بودن داشتم. شاید آهو دلش نخواهد منی  که به شوهری قبولم نداشت، تن و بدنش را ببینم.

 

با اینکه یک بار دیگر، دقایقی نه‌چندان کوتاه با وضعیتی مشابه روبه‌رویم ایستاده بود و این مسئله چیز جدیدی نبود، نمی‌توانستم عادی از کنار کار اشتباهم بگذرم.

 

بار قبل لباس زیرش سفید بود و این‌بار صورتی…

وای‌وای! لعنت به من! چرا از یادم نمی‌رفت؟!

 

***

 

حس مچاله شدن معده‌ام وادارم کرد پلک‌هایم را از هم باز کنم. انگار که تمام کوه‌های دنیا را یک تنه کنده باشم، در همین حد خسته و کوفته بودم.

 

با صورتی جمع شده از جوشش اسید معده‌ام،  غلتی زدم که پایم به جسمی برخورد کرد و پشت‌بندش عربده‌ای مردانه برق از سرم پراند.

 

با وحشت، جیغ زدم و از جا بلند شدم که پتو دور پایم پیچیده شد و روی زمین سکندری خوردم‌. به همه‌جا چنگ انداختم و از سقوطم با سر جلوگیری کردم‌.

 

– جیغ… نزن… الان میان… سرمون…

 

 

 

صدای دردمند و بریده‌بریده‌ی یاسین بود که من را از خود غافل کرد. دست روی دهان گذاشتم و با بهت به اویی که روی دوزانو افتاده بود و از %D

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 132

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دسته‌ها